#اوج_بندگی
#سیره_شهدا
┄┅═══✼✼═══┅┄
من بودم و #شهیدامیرفرهادیانفرد و شهید عباس رضایی. یک چیزی خورد به تنهام، به خودم اومدم. فکر کردم تنه درخته، هیچی نگفتم، دُم بالاییش رو توآب که دیدم. گفتم همه چیز تمام شد».
┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄
آروم گفتم: «امیر، کوسه!»
گفت: هیس!... دارم میبینمش...
دیدم داره #ذکر میخونه. من هم شروع کردم. همینطور داشت حرکت میکرد. اگه کوچکترین صدایی در میاومد با تیر عراقیها سوراخ سوراخ میشدیم و اگه کاری نمیکردیم با دندونهای #کوسه تیکه تیکه میشدیم.
کوسه مقداری دور شد. خوشحال شدم. گفتم حتما گرسنه نیست.
┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄
مجدد شروع کرد به ذکر گفتن. کوسه دوباره به ما نزدیک شد. امیر ذکر میگفت؛ من هم همینطور. نزدیکتر شد. با خودم گفتم لعنتی!
کوسه شروع کرد دورمون چرخید. میگفتن کوسه قبل از حمله، دو دور، دور شکارش میچرخه، بعد حمله میکنه و دیگه تمومه.
دور اول دورمون زده بود. من اَشهدم رو خونده بودم. چه سرعتی داشت. دور دوم رو که زد، با همهچیز و همهکس خداحافظی کردم: خانوادهام، برو بچههای شناسایی، غواصها و...
نزدیک نزدیک که رسید، صدای امیر آروم بلند شد، صداش هیچوقت یادم نمیره:
- یا مادر، یا #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها، خودت کمکمون کن...
کوسه داشت همینطور نزدیک و نزدیکتر میشد. دیگه با ما فاصلهای نداشت. گفتم دست به اسلحه یا نارنجک ببرم. به خودم گفتم شاید یه نفرمون رو کوسه بزنه، دو نفر دیگه رو عراقیا بکشن. منصرف شدم.
کوسه از کنارمون رد شد. صدای امیر یک بار دیگه به گوشم رسید:
- یا #مادرسادات...
┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄
کوسه از ما کاملا فاصله گرفت و رفت. امیر توی آب گریهاش میکرد.
باورمون نمیشد که هنوز زنده هستیم. پاش به خاک که رسید، عجیب عوض شده بود. اینقدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگهاس.
بیشتر وقتها غیبش میزد. پیداش که میکردن یه پناهی پیدا کرده بود، چشماش خیس بود و #قرآن زیپی کوچیکش دستش بود. این اتفاق هفت شب قبل از #عملیات_والفجر_هشت افتاده بود. توی این مدت اگه امیر اسم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها رو میشنید، گریه امونش نمیداد.
راوی: #احمد_شیخ_حسینی
منبع: کتاب آسمان زیر آب
#شهیددفاع_مقدس_امیر_فرهادیان_فرد
#عِنْدَرَبِّهِمْيُرْزَقُون
╔═•__●°•🌷•°●__•══╗
@khadem_astan
╚══•__●°•🌷•°●__•═╝