#اوج_بندگی
#سیره_شهدا
┄┅═══✼✼═══┅┄
میگفت دوست دارم ریحانه ولایتی بار بیاید. عبدالمهدی عاشق رهبری بود. هر زمان چهره ایشان را نگاه میکرد دست بر سینه میگذاشت و میگفت:جان ناقابلی دارم، فدای رهبر عزیزم.
سفارش کرد که میخواهم بچهها را زینبوار بزرگ کنید. اِن شاءالله حجابشان زینبی باشد. رفتارشان زهرایی باشد. نمونه باشند.
یک بار ریحانه تب کرد یک هفته تمام تب داشت. خوب نمیشد. به بیمارستان بردم و دارو دادم، تبش پایین نمیآمد. نگران بودم تشنج نکند. نمیدانستم چه کار کنم.
عبدالمهدی قبلتر به من گفته بود که کمک خواستی به حضرت زهرا (س) متوسل شو و من را صدا کن. توسل کردم و زیارت عاشورا خواندم. سلام آخر را که دادم، به حضرت زهرا (س) گفتم: امروز پنجشنبه است و من میدانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند.
گفتم به عبدالمهدی بگویند اگر برای دخترش اتفاقی بیفتد نگوید که من نتوانستم از بچهاش نگهداری کنم. آنها امانت هستند دست من.
رفتم بالای سر ریحانه ناگهان بوی عطری در خانه پیچید. عطری که هر لحظه زیاد و زیادتر میشد. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنیدم.
گفت همسرم بخواب من بالای سر ریحانه هستم. خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم ریحانه تبش پایین آمده و از من آب میخواهد. حس کردم که عبدالمهدی در کنارم است.
او به قولش عمل کرده بود، آمده بود تا کمکم کند.
بحق فرمودهاند که شهدا عند ربهم یرزقونند.
بعد از آن شب تا مدتها هر کسی وارد خانه میشد، متوجه آن بوی خوش میشد.
راوی : همسر شهید
#شهیدمدافع_حرم_عبدالمهدی_کاظمی
#عِنْدَرَبِّهِمْيُرْزَقُون
╔═•__●°•🌷•°●__•══╗
@khadem_astan
╚══•__●°•🌷•°●__•═╝