#خاطره #کرامت۱۳۰
#ارسالی_مخاطبین
ــ از یکی از شهرستان ها چند سالی است که در روزهای جمعه شیفت دو و سه انتظامات ورودی حرم مطهر حضرت معصومه سلاماللهعلیها هستم.
سال قبل از کرونا توفیق همراهی کاروان سفیران کریمه را داشتم.
امسال که یکروز قبل از تولد خانم شیفت داشتم، برای پیگری کاری به خدام ستاد اجرایی سفیران تلفنی تماس گرفتم.📞
گفتند از طرف یکی از شهرستانها درخواست حضور کاروان سفیران کریمه را دادند. با توجه به برنامه های زیاد دهه کرامت ، خادم برای اعزام به اون شهرستان رانداریم .
بنده هم با افتخار پذیرفتم .
با چهار نفر از خدام دیگر هماهنگ کردیم و به همراه پرچم حرم مطهر و متبرکات حرم، به شهرستان اعزام شدیم.
رابطین ما در اون شهرستان هماهنگی بسیار ارزشمندی داشتند .
که در مدت ۳۱ ساعت حضور ما در اون شهرستان و دو شهرستان دیگر و روستاهای اطراف به ۳۱ مکان از جمله دیدار با ائمه جمعه و مدارس و بیمارستان و خانواده شهداء و دانشگاه و مزار شهداء و خانواده های بی سرپرست و ندامتگاه و مراکز نظامی و انتظامی و ....سر زدیم و عطر پرچم حرم مطهر را پخش کردیم. که هرکدام از جاهای که رفتیم خودش داستان بسیار زیبایی بود.
روز اول حضور در شهرستان از حرم تماس گرفتند و گفتند حضرت شما را برای یکی دیگر از شهرستان های دیگر هم انتخاب کرده که بلافاصله بعد از پایان این دو روز به اونجا رفتیم.
در اون شهرستان یک اتفاق بسیار نورانی و بیاد ماندنی پیش آمد.
✨
بدو ورود ما به مسجد جامع او شهرستان برای دیدار با امام جماعت و مردم نمازگزار، یک کاروان خدام دوچرخه سوار آقا علی بن موسی رضا علیهالسلام به همراه دوچرخه های خود که بار ماشین کرده بودند و چند ساعتی که بود اونجا استراحت میکردند خواستند بروند که با دیدن پرچم حضرت معصومهسلاماللهعلیها منصرف شدند و از اونجای که اونها هم حامل پرچم حرم مطهر امام رضاعلیهالسلام بودند تصمیم گرفتند به همراه ما بین نمازگزاران بچرخانند تا همه متبرک شوند .
بعد از پایان مراسم نماز گزار خانمی که گریه میکردند، اومدن و گفتند که من دیشب خواب دیدم که دوپرچم امام رضا ع و حضرت معصومه در این مسجد همزمان بین نمازگزاران هست و اونها متبرک می شوند.
در این برنامه سفیران کریمه، اتفاقات این چنینی بارها و بارها پیش آمد که همه از لطف که عنایت حضرت معصومه و امام رضا علیهمالسلام بود.
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۳۱
#ارسالی_مخاطبین
ــ پسرم نیاز به توانبخشی داشت و باید مربی میومد خونه و باهاش کار میکرد یه مربی خوب میشناختم اما وقتی ازشون خواستم گفتن نمیتونن بیان ساعت کاریشون زیاد هست😓 ما هم منزلمون پردیسان بود و دور 😓
به خانم متوسل شدم گفتم: "خانم میدونی شرایطم رو که پسرم با هر کسی هم همکاری نمیکنه خودتون درستش کنید مربی رو براش 😓"
یه چند وقتی گذشت یه روز تو خونه نشسته بودم، یهو به دلم افتاد به اون بنده خدا زنگ بزنم. گفت: " از فردا میام😊" و البته تعجب کرد. گفت: " چجوری بهم یهو الان بعد این مدت دوباره زنگ زدی؟ با وجود اینکه قطعی گفتم نمیتونم بیام 😊"
گفتم: " به خانم متوسل شدم. چطور مگه؟"
گفت: " آخه دقیقا امروز آخرین روزی بود که سر این کار بودم از فردا آزاد بود وقتم."
قربون خانم بشم همیشه حواسش بهمون هست حتی یه روزم تاخیر نداشت! ❤
_ همین پسرم تهران عمل داشت. خییلی به خاطر شرایطش نگران بودم و به هوش اومدنش.
شب قبل عمل امدم حرم به خانم گفتم: "خانم جان میدونی حاجتم رو همه ی کارای عملش رو کنترات (به قول بچه ها) به خودت سپردم 😓"
صبح باید میرفتیم تهران از اون جایی که به خانم سپرده بودم تمام و کمال 😊همون روز مرخص شدیم. حتی خانم ❤حواسشون به همه چی بود چیزایی که من اصلا اصلا حواسم بهش نبود.
این جریان برای چندین سال پیش هست هنوز وضعیت حجاب😓 مثل الان نبود اما بیمارستان خصوصی بود. وضعیت حجاب افتضاح... اما هم اتاقی ما یه خانم عراقی بود که از کربلا اومده بود و محجه 😊🌹
در غیر این صورت برام پوشش نامناسب هم اتاقی غیر قابل تحمل بود.✌️🏻
روایتگر: خادم م .م.کشیک ۴ دربانی
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۳۲
#ارسالی_مخاطبین
ــ شهریور سال ۹۵ و در ایام دهه کرامت،جشن عروسی ما در قم برگزار شد و از همون روز زندگی من در شهر قم آغاز شد.🎉🎊
از همون ماه اول به فکر خادمی افتادم. یکی از دوستانم ۱۰ سال خادم انتظامات بود، ازش سوال کردم که چطور میتونم خادم بشم؟ گفت: " اصلا نمیشه و فعلا نیاز ندارن و ..."
و من خیلی نا امید شدم.
منِ بی معرفت چون تازه به قم آمده بودم خیلی احساس غربت میکردم😔
هنوز با حضرت سلام الله علیها ارتباط واقعی برقرار نکرده بودم.
۳ ماه بعد از عروسیمون، یک روز صبح زود، که همسرم کلاس میرفت، منم باهاش رفتم و خواستم برم حرم زیارت.
وقتی از همسرم خدا حافظی میکردم که برم زیارت، چند بار برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم دیدم همسرم نگاه معنادار و عاشقانه ای به من میکنه دست تکون داد و رفت!💞
_《در لحظهی خداحافظیمون، همسرم دعام کرده بود و من رو به دامن حضرت سلام الله علیها انداخته بود و از ایشان خواسته بود تا تربیت من رو برعهده بگیرن.》ــ 😅
همون ساعت و همون لحظه من در ایوان آینه بودم، با خودم گفتم: " یکبار دیگه از این خادم بپرسم ببینم خادمنیاز هست یا نه؟"
رفتم جلو خادم انتظامات بود و خانمی بسیار مودب و با اخلاق که من رو به ساختمان اداری راهنمایی کرد.😍
ساعت ۸ به ساختمان اداری رفتم و در کمال ناباوری همون موقع بهم فرم دادن و تا ساعت ۱۱ صبح تونسته بودم تمام امضاهارو بگیرم و حتی شیفتم رو هم مشخص کنم! 😭
خیلی حس عجیبی بود فکر میکردم دنیا مال من شده، از اون روز دیگه احساس غربت نکردم و عجیب وابسته حرم و قم شدم.❤️
همسرم همیشه میگه من دست خانم رو در تربیت شما میبینم!
(تربیت قبل از حضور و بعد از حضور در حرم مطهر✨☺️)
روایتگر: خادم زوار و خادم های بهشت، یکشنبه ک ۱
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
خادمان افتخاری حضرتفاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
#خاطره #کرامت۱۳۲ #ارسالی_مخاطبین ــ شهریور سال ۹۵ و در ایام دهه کرامت،جشن عروسی ما در قم برگزار شد
#خاطره #کرامت۱۳۳
#ارسالی_مخاطبین
ــ دهه کرامت سال ۹۶ اولین شیفت خدمتیم بود،
قبل از اینکه برای اولین شیفتم در حرم حاضر بشم یک خوابی دیدم.
دیدم که در پارکینگ رودخانه هستم و دقیقا یه فضایی مثل سال روز ورود حضرت سلام الله علیها به قم است و همه جا پر از گل!🌸-○•°●🌺
میخواستند حضرت را برای خاکسپاری به قم بیاورند.
من و مادرم هم با گل منتظر استقبال از مضجع مطهر حضرت بودیم.
تعدادی از دوستانمان هم حضور داشتند.
تابوت حضرت شبیه مضجع داخل ضریح بود بزرگ و مرمری.
یک دفعه فریاد زدم: "زودتر بیایید و زیر تابوت حضرت رو بگیرید. "
یک لحظه زیر تابوت را گرفتند اما یک دفعه رها کردند و سر تابوت بر روی دوش من افتاد وقتی به سختی پشت سرم را نگاه کردم دیدم فقط مادرم تابوت را گرفته است و من از سنگینی تابوت از خواب بیدار شدم.
حالا بعد از گذشت ۷ سال از خدمتم همیشه همراهی مادرم را با تمام وجود حس کرده ام.
الحمدلله🌹
روایتگر: خادم زوار و خادم های بهشت، یکشنبه ک ۱
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۳۴
#ارسالی_مخاطبین
ــ چند وقتی به سرم افتاده بود و خیلی دوست داشتم که خادم آقا امام رضا علیه السلام باشم ....
به هر دری میزدم که شرایط حضور در حرم اقام رو پیدا کنم .
به شوهرم گفتم ، ایشون گفت " نه من اجازه نمیدم ، چطوری میخوای هر هفته بری مشهد ....
با کی میخوای بری و برگردی ، چطوری و با چی میخوای بری ..."
بهشون گفتم "ماهی یکبار میرم ....
حالا هر طور شده با شما با بچه ها .....
بلاخره میرم دیگه ، بذار من برم دنبال کاراش ..."
گفت: "نه دیگه حرفش را هم نزن چون شرایط طوری نیست که اجازه دهم . "
این یعنی دیگه فکرشم از سرت بیرون کن .🤐☹️
من که شور و شوق خدمت آقا را در دلم داشتم از کسب اجازه همسر نا امید شدم .
شب خوابیدم (این را هم بگویم که آن روز ها شیفتمون دوتا چهار ساعت بود در دو روز مختلف ....)
یادم نیست چند سال پیش بود، خلاصه شب خواب دیدم در حرم امام رضاعلیهالسلام نشسته ام با یکی از دوستانم که از سادات هم هستند ، یک دفعه پشت بلند گو اسم من و این دوستم را صدا زدند و خواستند که برویم دفتر انتظامات ...
با تعجب رفتیم ، یک آقایی پشت کامپیوتر نشسته بود. بمن گفت "خانم فلانی ،
شما چرا سر شیفتتون حاضر نمیشوید؟"
تعجب کردم ، گفتم "اقا من اینجا خادم نیستم ."
گفت:" نه اینجا اسم شما نوشته شده که هفته ای دو روز ، روز های پنجشنبه ودوشنبه از ساعت ۷تا ۱۱ شب ( دقیقا شیفت هایی که در حرم خادم کنیزی میکردم )حضور دارید ."
گفتم: "آقا مطمئن هستید که من هفته ای دو روز میام مشهد خدمت اقام برای خدمت ؟
به نظرم اشتباه میکنید..." یه دفعه جوش اورد و گفت مگه شما خانم فلانی نیستید ؟
مگه نام پدرتون این نیست ؟
مگه فلان و بهمان نیست ( کلا نشانی های من رو داد و من نخواستم اینجا بیان کنم )"
گفتم "چرا اقا خودمم و با ذوق گفتم امر بفرمایید ."
از خواب پریدم و زدم زیر گریه .....
آن شوقی که از خادم شدن آقا امام رضا (ع) بود، انگار به حقیقت رسیده بود .
وقتی به خودم اومدم همان آرامشی که در حرم امام رضا (ع) داشتم و خود را خادم آن حضرت میدانستم همینجا دارم ، پیش خود گفتم "عزیزم خانمم دیگه چه جوری میخواستی به من بفهماند که حرم شما با حرم برادر عزیزتون یکیه .....❤️✨"
《خانم جانم؛ ممنونم که زیر سایه شما و برادر بزرگوارتون پذیرفته شدم و اسم بی مقدارم رفته توی لیست خدام و قبولم کردید به خادمی و کنیزی ....》
🍃 ❤️✨
ما گدایان قم و شهر خراسان هستیم
عاشق و دربه در و بی سر و سامان هستیم
خاک زیر قدم ذریه ی زهراییم
نسل در نسل همه نایب سلمان هستیم
نوکر حلقه به گوشیم همه می دانند
خاکبوسان دَر ِ بیت کریمان هستیم
سائل طایفه ی حضرت کاظم شده ایم
فاطمه کرده نظر، شیعه ایران هستیم
عاقبت ، عاقبت ما بشود ختم ِ به خیر
حاجیان حرم خواهر سلطان هستیم
کفتر مشهد و قم شد دل آواره ی ما
زینب ضامن آهوست همه کاره ی ما
ما گدایان تو هستیم سعادت داریم
از کرامات تو بانوست که قیمت داریم
کرمت کاسه ی ما را نگذارد خالی
بده در راه خدا باز ، که حاجت داریم
ما گنه کار ،گنه کار ،گنه کار، اما
روز محشر ز تو امّید شفاعت داریم
بین این طایفه ی آینه ها بعد حسین
جور دیگر به رضای تو ارادت داریم
هر که دارد به جهان عادتی و اخلاقی
ما به بوسیدن درگاه تو عادت داریم
دل ِ وابسته به تو خانه امّید شود
هر که شد خادم تو مرجع تقلید شود
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۳۵
#ارسالی_مخاطبین
ــ خودم به دعای پدر و مادر و عنایات الهی و اهل بیت علیهم السلام علی الخصوص خانم فاطمه معصومه سلام الله علیها خادم حرم مطهر هستم .
داشتیم با خانواده سمت مشهد به پابوسی امام رضا علیه السلام میرفتیم که عنایت ویژه خانم فاطمه معصومه سلام الله علیها با خواهش ما از امام رضا علیه السلام خواستن و روزی ما شده بود الحمدالله...✨
من روزای شیفتم ناهار نمیخورم و فیش غذاخوری رو به زائرین شهرستانی تقدیم میکنم تا یه غذای تبرکی و یه خاطره خوشی از حرم مطهر بی بی براشون بیاد بمونه...☺️🔖
ما که نزدیکای عوارض مشهد رسیدیم، توی دلم به آقا امام رضا علیه السلام گفتم '' آقا جان من تو حرم مطهر بی بی فیش غذاخوری رو به زوار بی بی میدم تا یه کار کوچکی تونسته باشم برای خانم انجام داده باشم ...
آقا الان من ازتون میخوام شما هم غذا نذری رو بدون دردسر یا دنبال فیش غذاخوری گشتن به من و زن و بچه ام بدین" ما این رو تو دلمون گفتیم بدون اینکه بچهها م بفهمند ...
به خود آقا قسم تا رسیدیم درب هتل اومدم وسایل رو ببرم تو اتاق دیدم مهماندار هتل اومد سمت من گفت چند نفر هستین من بهش گفتم چهار نفر...
بد بهش گفتم "مشکلی پیش اومد چیزی شده؟" مهماندار گفت: "همین الان غذا نذری حرم برامون آوردند میخواستم تحویل شما بدم غذا نذری حرم ، نه فیش غذاخوری..."
یعنی ما رسیدیم مشهد سر ظهر وقت ناهار بود تا وارد هتل شدیم آقا جان غذا نذری رو به ما دادند....😅😋
ای که از هر کجا در مونده ای...
بیا که اینجا ملجا درماندگان است...
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۳۶
#ارسالی_مخاطبین
ــ از کرامات خانم جان چند چشمه برای خودم و خانواده پیش آمده ولی این کرامتشون قابل وصف نیست که تعریف کردنش اشکم رو جاری میکنه:
پسرم که از درد به خودش میپچید، تماس گرفت که اگر میتونیم با پدرش بریم منزلش و ببریمش دکتر چون مطلقا نمیتونست خودش رانندگی کند. فورا آماده شدیم و حرکت کردیم سمت منزل پسرم. مسیر راه بودیم که نگاهم به گنبد خانم حضرت معصومه سلاماللهعلیها ❤️ افتاد. با دل شکسته و اضطرابی که داشتم بعد از سلام به خانم جان، فقط بهشون گفتم "خانم جان خودتون میدونید من به بچم میرسم معجزه ی خودتون رو ببینم."
قابل ذکر هست که پسرم سابقه سنگ کلیه دارد و درد هم بخاطر همین بود
با چه مشقتی زیر بغلش رو گرفتیم تا سوار ماشین شد و راهی بیمارستان شدیم و تو راه بهش گفتم خانم رو از راه دور بعد از عرض ادب چند بار صدا بزنه...
تا رسیدیم و دکتر اورژانس گفتن که جهت عکس و آزمایش بستری بشن...
وقتی رفتم بالای سرش و بهش گفتم در چه حالی با گریه بهم گفت مامان خدا رو شکر درد پهلوم آروم گرفت... واقعا خانم معجزه کرد...
واقعا خانم جان به این سرعت جواب داده بود.
خانم جان به داد همه ی بیماران برسد🙏
روایتگر:ف.ل
خادم انتظامات
روز دوشنبه ۵
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۳۷
#ارسالی_مخاطبین
ــ همه زندگی ما عنایات خانومه اما بعضی عنایات هیچوقت از ذهنمون پاک نمیشه...
سالها پیش از خادم شدنم ، دو سالی دوران عقدمون طول کشیده بود و هرکار میکردیم که شرایط ازدواجمون جور بشه اما متاسفانه نمیشد همش تو کارمون گره میخورد و مشکل پشت مشکل ....
تو خانواده ما هم دو تا عقد بسته بود و مدام خانواده ام اعتراض میکردند که چرا ازدواج نمیکنید ، منو همسرم خیلی ناراحت بودیم و هرچه سعی میکردیم بجایی نمیرسیدیم ،،،،،
اون شب به یادماندنی شب تولد بی بی جان خانوم فاطمه معصومهسلاماللهعلیها بود اومدیم خدمت خانوم ....
گفتم "بی بی جان خودت کمک کن دیگه خسته شدیم همه درها برومون بسته شده ..."
ناخودآگاه گفتم "بی بی جان اگه تا تولد آقا امام رضاعلیهالسلام شرایط ازدواجمون جور شد یه دسته گل برات میارم ..."
واقعا نمیدونم چی شد که این به زبونم اومد ، اصلا چرا چیز دیگه ای نگفتم ، شاید بخاطر این بود که بی بی جان روی برادرش امام رضاعلیهالسلام خیلی حساسند و بینهایت دوسشون دارند .
خلاصه بعد از دقایقی پیش خودم گفتم آخه فاصله تولد خانوم حضرت معصومهسلاماللهعلیها و آقا امام رضاعلیهالسلام تنها فقط ۱۰ روزه یعنی غیر ممکن بود. 🤐🙂
اما هیچ چیزی برای این خاندان غیرممکن نیست! ☺️
از فردای اونروز همه چیز تغییر میکرد و مقدمات ازدواجمون خود بخود جور میشد و در نهایت ناباوری روز تولد آقا امام رئوف حضرت رضاعلیهالسلام جشن ازدواجمون برگزارشد !
واقعا شوکه شدم اصلا باورم نمیشد چند سال هر کاری میکردیم شرایط جور نمیشد اما بلطف خانوم تو چند روز به سرعت همه چیز جور شد !
خلاصه روز تولد آقا امام رضاعلیهالسلام چون خودم نمیتونستم بیام خدمت بیبی جان یه دسته گل گرفتم و دادم به مادر مهربونم اوردن خدمت کریمه اهلبیت، دختر باب الحوائج علیهمالسلام و از طرف من ازشون تشکر کردند .
اما واقعا فقط با یه دسته گل میشه جبران این لطفشون رو کرد؟!
هرگز....
الان بعد از گذشت سالها از اون ماجرا وقتی یادش میفتم هنوز برام عجیب و شیرینه .....
فدای مهربونیات عشق نازنینم
ــ میگم اگه حضرت رو نداشتیم چکار بایست میکردیم .☺️❤️
دارد دل ما راه نجاتی دیگر
در مشهد و در قم ، عتباتی دیگر
بربانوی با کرامت قم صلوات
بر شاه خراسان صلواتی دیگر
🎊 #ولادت_امام_رضا علیهالسلام #دهه_کرامت
خادمان افتخاری
آستان مقدس حضرت فاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
┅°•※💐〇⃟🕊✨※•°┅
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۳۸
#ارسالی_مخاطبین
ــ من حدود ۶ سال هست با عنایت و نظر خود حضرت خادم حرم شدم. دخترم از۱۳ سالگی خواستگار داشت و بیشترم از اقوام بودند. ولی آقامون مخالفت میکرد. تا این که دخترم ۱۷ سالش شد و ترم دوم دانشگاه، که براش یه خواستگار اومد که بازهم با مخالفت آقامون روبه رو شدم و مرتب بهش میگفتم "چرا همه ی خواستگارهارو رد میکنی؟" وقتی اومدم حرم روبروی گنبد طلایی و زیبای خانم ایستادم و گفتم "خانم جان خودت از دلم باخبری خودت درست کن و اگر صلاح هست جور بشه ..." از اونجایی که خانم صدامو شنید چنان کار خوب پیش رفت که شب میلاد حضرت معصومهسلاماللهعلیها ❤️ جشن عقد دخترم بود و به خوبی و خوشی تموم شد؛ عروسیشم توی کرونا بود وما همهی کارها رو رو به راه کردیم که عروسی بگیریم که به خاطر کرونا کنسل شد و تالارها بسته شد، یک ماه به میلاد حضرت بود و ما از همه جا ناامید و ناراحت که چرا عروسی به هم خورد و باز هم حضرت نشانه ای داد واومدم حرم زیارت و حاجتمو باحضرت گفتم و متوسل شدم که "عقددخترمو خودت درست کردی، عروسی هم باشما." که دوباره عروسی هم شد شب میلاد حضرت معصومهسلاماللهعلیها وخود حضرت واقعا نظر کرد دخترم وقتی داشت کارت عروسیشو مینوشت یه دونه کارت دعوتم نوشت و انداخت تو ضریح خانم وازش دعوت کرد به عروسیش تشریف بیارن و از خانم خواست و گفت "یا حضرت معصومه ممنونم ازت برام دعا کن که توی عروسیم گناه نشه"
الحمدلله همونی که میخواست براش اتفاق افتاد خدارو شکر✨💐
جانم به فدایت یا حضرت معصومه که واقعا حاجت میدی❤️
خدایا ازت میخوام معرفت مارو به حضرت زیاد کنی🤲
روایتگر: خادم دربانی ــ کشیک ۳
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۳۹
#ارسالی_مخاطبین
ــ این اتفاق در همین چند روز گذشته ــ ایام دهه کرامت ــ برای من افتاد.
کَرَم بی بی جان را برای چندمین بار دیدم. با اینکه بارهای بارها من شاهد کَرَم این بیبی بودم.
روز شیفتم نوبت من بود که صبحانه بیاورم. همکاران خیلی سنگین برنامه صبحانه را می چیدند. با شرایط اقتصادی امروز که همه شاهد هستیم و زندگی های سخت، من مقداری خوراکی به اندازه توانم آماده کردم. صبح بعد از ورود خدمت بی بی جانم رسیدم، عرض ادب کردم همان طور که در مسیر خدمت بودم یهو تو دلم گفتم "چقدر زشته جلوی همکارها کم برای صبحانه خوراکی آوردم...😔" به خود بی بی قسم، دودقیقه نشد جلوی ساختمان محل خدمت رسیدم، دوتا از خادمین اقا با صبحانه مثل صبحانه خودم ایستاده بودند، تا من رادیدند که لباس فرم دارم گفتند "این ها را داخل ببرید به همه صبحانه بدید." ته دلم ریخت خیلی شرمندهی بیبی جانم شدم. باخود گفتم "الکی نیست من اسم شمارو بی بی مهربون گذاشتم...✨💖"
هروقت سلام میدهم میگویم: 《سلام بیبی مهربونِ من ! 💓》
خادم کوچک دریای کرم...
•┈••✨✾🕊••┈•
راستش درمتن که براتون نوشتم این را نیاوردم که به بی بی چی گفتم وگله ازاین که "چرا باید تواین شرایط سخت هروقت که صبحانه نوبت من میشود دلم شور بزند که چکارکنم آبروم پیش همکارها حفظ شود..." ولی این بی بی مهربونم نگذاشت این حس شرمندگی در وجود من بماند . گفت "از طرف شما چیزی سمت من نیاد ازطرف من بیاد زیاده بیاد .... "
ما صبحانه رو بین زائر ها پخش کردیم، خودمون هم خوردیم، حتی برای خانواده هم آوردیم ...
کریم به اندازه وسعت خودش میبخشه 😭😭😭😭
این چند روز که یاد این ماجرا میافتم حالم دگرگون میشود.
ما کجا هستیم افتخار خادمی چه کسی رو به ما دادند...
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۴۰
#ارسالی_مخاطبین
ــ همیشه دوسه ساعت زودتر از شیفتم به حرم میآمدم و هیچ وقت برای خانم کم نمیگذاشتم.🌺
هر فرصتی پیدا میکردم با شوق و ذوق به حرم می آمدم و هرکاری ازدستم برمی آمد انجام میدادم با افتخار 👌🙏
تا اینکه ایام کرونا شد و حرم بسته شد و 😭
ایام کرونا بود .من بیمار ی کرونا و چند بیماری دیگر را باهم گرفته بودم
در رختخواب افتاده بودم حتی حال انجام کارهای واجبم را نداشتم
یک ماه شد و من دلتنگ حرم و دلتنگ بی بی جانم بودم 😭
یک روز خیلی حالم بدتر شد به مرگ رسیدم در خانه گفتم بی بی جان فکر کنم دیگه توفیق خدمت ندارم 😭
بی بی جانم کجایی همسایه ی خوبم 😭😭😭
حتی نمیتونستم سرم را بلند کنم و سلام بدم به سمت قبله به حضرت.
باگریه خوابیدم و به یاد حرم و حسرت اینکه دیگه نمیتونم خدمت کنم و ازجام بلند شم گریه میکردم ..
خوابیدم خواب دیدم در خواب در زدند رفتم در را باز کردم 🌺
دیدم یک ماشین( رو باز پیاده راه که زائران را میبرد ) دم در خانه است و یک خادم پیرمرد آقا با کلاه و لباس خادمی و پر سیاه بدست (ماه محرم بود)
دم در خانه ایستاده و اشاره میکند که بیا سوار شو حضرت معصومه سلام الله علیها منتظر هستند.👌😭
من بلافاصله دویدم و چادر نماز سفیدم را سر کردم و سوار شدم .
و به چشم بر هم زدنی رسیدم درب هشت حرم و پیاده شدم و در حرم باز شد 👌
و رفتم داخل حرم دیدم کسی نیست و ناگهان با خودم گفتم وای چرا باچادر سفید آمدم من خادم هستم باید لباس خادمی بپوشم 😐
اما وارد شدم دیدم کسی نیست رفتم پیش ضریح و حسابی زیارت کردم و گریه کردم و بوی عطر قشنگی در فضا پیچیده بود آنقدر گریه کردم که ازخواب بیدار شدم .👌
گوشی ام زنگ خورد یکی از سرشیفتهای حرم بود تماس گرفته بود که به خاطر کرونا حرم بسته بود اما خادمان رو ویژه برای زیارت ضریح مطهر دعوت کردند و به من هم گفتند که بیا حرم زیارت مخصوص خادمان هست .🙏😭( درواقع عنایت حضرت معصومه بود)
با بدن بیمارم به سختی بلند شدم اما حالم بهتر بودمعجزه بود👌
بلند شدم سریع آماده زیارت شدم و رفتم و حسابی زیارت کردم و بعد از آن روز حالم بهتر شد و بهتر خداروشکر .🙏🙏🙏
عهد کردم تا جان در بدن دارم درخدمت حضرت معصومه و زائران عزیزش باشم .❤❤❤
خدایا این توفیق را از ما نگیر و ما را خادم همیشگی اهل بیت بفرما تا ابد.🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
خاک پای زائران ت هستم بی بی جانم ای دختر موسی بن جعفر علیه السلام. 👌👌😭😭😭
🌺🌺🌺
راوی: خادم انتظامات یکشنبه ک۲
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۴۱
#ارسالی_مخاطبین
ــ ما شهرستانی بودیم وبرادرم توی قم طلبه بود وما سالی یک بار به دیدنشون میومدیم.
هر بار با دیدن حرم وجمکران اشکم سرازیر میشد واصلا توخونه بند نمیشدیم😭 وبیشتر توی زیارت بودیم.
من قم رو خیلی خیلی دوست داشتم واز زیارت بی بی سیر نمیشدم❤️✨ وهر وقت هم که به شهرمون برمیگشتم تبلیغ میکردم که به قم وزیارت حضرت معصومه برید که خیلی خوش میگذره...
آخرین باری که به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها مشرف شدیم با گریه واز ته دل از ایشون خواستم که همسایش بشم ...🤲
و بی بی زود جوابم رو دادند ویکسالی طول نکشید که ما نه تنها همسایش شدیم بلکه مارو به عنوان خادم ونوکر توآستانشون پذیرفتند .☺️✨
راوی: خادم دربانی کشیک دو
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۴۲
#ارسالی_مخاطبین
ــ من درمانگر اطفال هستم 🩺و کودکان با اختلالات ذهنی مثل اتیسم ، بیش فعالی رو ویزیت میکنم .
گاها شده طی روند درمانِ کودک، هر تکنیکی پیشنهاد میشه ناموفق هس یا بهبودی زیادی حاصل نمیشه و اصطلاحا قفل میکنیم. 🔏🔎🧐
بارها شده برای زیارت بیام حرم یا موقع شیفت دادن، با حضرت درد دل میکنم و ازشون کمک میخوام که یه روشی به ذهنم بندازه.
یا پیشرفت و بهبودی مراجعینم رو ازشون میخوام و واقعا بارها شده که میرم مطب یا کلینیک، یهو جرقه ای⚡️ تو ذهنم میخوره و تمرینِ درمانی جدیدی به یادم میاد، یا خانواده مراجع خوشحال هستن و از بهبودی کودکشون اعلام رضایت میکنن و همه اینها چیزی جز عنایت و لطف حضرت نیست.
خیلی شده مراجعین از من میپرسن چیکار میکنی که کودک پیش شما آرومه و بی قراری نداره و خوب پیشرفت میکنه و من تمام اینها رو مدیون لطف و عنایت حضرت میدونم .☺️
امیدوارم خداوند توفیق خدمت خالصانه و مورد تایید حضرت رو بهم بده و در دنیا و آخرت ما رو جز خادمان درگاهش قرا بده🤲
راوی: خادم پنجشنبه کشیک ۱
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۴۳
#ارسالی_مخاطبین
کرامات و عنایت خانم بسیار است✨
فقط خواستم چند تا از خاطراتم را بیان کنم:
از سال 97 باعنایت خانم توفیق نوکری این حرم نصیب من شد.
پدرم چند سالی بود کشیک 4 روز چهارشنبه بودند و از گزینش تا خدمت من هم تقریبا 2 سالی طول کشید. اما بالاخره خانم من رو هم در کنار پدر پذیرفتند.
(داخل پرانتز بگم که چون من خیلی عاشق پدرم هستم شیرینی خدمت در کنار ایشون برایم چندین برابر شد💕)
اواخر سال 99 از عنايات خاصه خانم، ازدواج با فردی بسیار نمونه با تمام ویژگی های مورد نظرم بود.
اما موضوع اصلی از اینجا شروع شد
که بعد از ازدواج به خاطر موقعیت شغلی همسرم از قم رفتم.😔
از همان ابتدا نظر ایشون هم این بود با توجه به پیگیری های ایشون برای انتقالی به قم و اینکه ارادت خاصی به این بارگاه داشت خدمت رو به هرصورت باشه ادامه بدم.
و البته بازم عنایت بی بی باعث شد به خاطر کمبود نیرو با حضور گاه بی گاه من در همون شیفت موافقت کردند و من هم هر ایام و مناسبتی که قم بودم تو شیفت حاضر میشدم.
یکسالی گذشت و گره های عجیبی تو کار و زندگیمون ایجاد شده بود. همسرم میگفتن:" برو و از خود خانم بخواه حتما حل میشه."🤲
یه چند ماهی به خاطر برنامه کاری همسرم موقتی قم بودم. آخرین شب بعد از پایان شیفت حین خداحافظی از دوستان خیلی دلم شکست ازشون خواستم برام خیلی دعا کنند.
از شدت گریه و اشک مجال صحبت نداشتم.
دلم نمیومد این شب آخر زود تموم بشه، چون معلوم نبود کی دوباره بیام
برای همین از مسئول دفتر دربانی خواستم اجازه بده فوق العاده تا صبح بمونم🥺
یه نگاهی به حالم کرد و جریان رو که براش تعریف کردم موافقت کرد.
گفت:" اول برو یه آبی به صورتت بزن زیارتی کن آروم که شدی بیا"
خلاصه رفتم بعد از زیارت خواستم برم تو دفتر، پیش خودم گفتم حال درستی ندارم کاش امشب منو بفرستن اتاق چادر درب 24، چون خیلی با اون درب خاطره داشتم و راحت میتونستم به حرم نگاه کنم...
وارد دفتر که شدم خانمی که مسئول بود گفت: "میشه بری درب 24 اتاق چادر؟"
یه لحظه جا خوردم و خیلی خوشحال شدم!
موقع خروج از اتاق گفت "نگران نباش دعا کن خانم صداتو میشنوه✨"
گفتم: "بله مطمئنم چون همین چند لحظه پیش جوابم رو داد!"
خلاصه اون شب گذشت و ما رفتیم شهر خودمون.
کاری که یکسال به هر دری زدیم و نشد درست روز میلاد خانم امضا شد و مطمئنم از عنايات کریمانه ایشون بود و ما برگشتیم تو حریم امن این حرم و مثل ماهی که به آب میرسه دوباره زنده شدیم.
😍🌊🐟💦
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۴۴
#ارسالی_مخاطبین
به نام خدا
و به عشق دختری که تا ابد مدیون محبتش هستم .
ــ شب 21 رمضان صحن امام رضا (ع) حالم منقلب شد ، آخه مدتی بود که به شهر خودم برگشته بودم .
بعد از یک دهه هجرت و تلاش فرهنگی در شهرستان و تلاش بی وقفه در دانشگاهها، حالا که به شهر خودم برگشته بودم شدم یه غریبه هر جا که می رفتم و تقاضای تدریس می دادم مودبانه ترین پاسخ این بود که اینجا قمه و نیروهای آماده تدریس زیاده و نیرو لازم نداریم و یا چشم باهاتون تماس می گیریم .
اونشب تمام دوندگی ها و غربت و تنهایی ها جلوی چشمم رژه می رفت وسط های روضه امیر مومنان (ع) دلم شکست رو کردم به ایوان آیینه و بی اختیار و با اشک و آه گفتم خانم مال بد بیخ ریشه صاحبشه هر جا رفتم به درب بسته خوردم حالا می فهم غریب بودن اونم در شهرخودت چقدر سخته دیگه هیچ کجا نمی رم خودت می دونی اونشب تموم شد سبک شده بودم .....
مدتی بعد آقامون اومد خونه و با زمینه چینی گفت حرم خانم خادم افتخاری می گیره ،خدا می دونه با اینکه 44 سالم بود به تنها چیزی که حتی یک ثانیه فکر نکرده بودم خادمی خانم بود ، حتی تصور جزیی هم از خادمی نداشتم از خدا خواسته قبول کردم و با کمک ایشون مراحل ثبت نام و پذیرش تموم شد و یه اضطراب شیرین تمام وجودم رو گرفت اگر بهم پیام ندن چی ، اگر رد بشم و پذیرفته نشم چی می شه و هزاران فکر و خیال.....
چند ماهی گذشت خبری نشد اولین اعتکاف دانشگاه قم شب اول رو با دانشجویان سپری کردم شب عجیب و غیر قابل وصفی بود درگیریهای کارهای پراکنده اجازه نداده بود توفیق اعتکاف رو پیدا کنم اما اون شب عشق و محبت و پناه بردن به خدای مهربون رو می شد در چهره ماه تک تک اون جوونها دید همونهای که گاهی موهاشون رو هم بیرون می گذاشتن اما اون شب شب آشتی بود صبح دوم اعتکاف ساعت 9 همراهم رو چک کردم می خواستم از شادی فریاد بکشم و به همه بگم خانم قبولم کرد .
اما وقتی چهره های خسته و خواب بچه ها رو دیدم بی اختیار به سجده رفتم و خدا رو شکر کردم بلند که شدم یه دفعه با خودم فکر کردم باید برای طواف ضریح خانم پاک می شدم منیت ها و عجب و غرور کنار می رفت و باید با آب توبه و اعتکاف غسل می کردم و بعد لباس خادمی خانم رو تنم می کردم حالم عجیب بود و غیر قابل وصف ....
یه هفته به نیمه شعبان وقتی اولین پستم اطراف ضریح مطهر بود تا آخر شیفت با خانم حرف زدم و شرمنده روی ماهش بودم دیگه شک نداشتم وقتی می گن خانم ولایت داره و حق دخل و تصرف در امور یعنی چه ؟
بله ایشون بهم یاد داد ما از دلهاتون و از حرفهاتون و از زندگیتون بی خبر نیستیم کاش باور کنیم همیشه ناظر رفتارمون وگفتارمون هست امروز با تمام وجود می گم این تاج خادمی رو با هیچ پست و مقامی در دنیا عوض نخواهم کرد و همیشه می گم سنگ صبورم خانم خانما با تمام وجودم دوستون دارم.....بعدها در #دانشگاه_حضرت_معصومهسلاماللهعلیها مشغول به تدریس شدم وفهمیدم خانم پناه همه بی پناهان هست امروز به شاگردی در مکتب خانم افتخار می کنم وخدا رو شاکرم
روایتگر: خادم کفشداری شنبه شیفت ۳
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۴۴
#ارسالی_مخاطبین
"چگونه هم #خادم شدم هم #کربلایی"
.
دو هفته مونده بود به اربعین حسینی. همه آماده برای رفتن به کربلا بودند و منم حالو هوام کربلایی شده بود.
شدیداً دلم میخواست برم کربلا.
یه روز ظهر، اومدم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، پشت در نشستم و مفاتیح رو باز کردم و شروع کردم به خوندن حدیث کساء. بین دعا در میزدم و با گریه میگفتم: 'بیبیجان من اینجا نشستم پشت در حاجتمو بده برم...'
'میدونم لایق نیستم امام حسین منو نمیخواد...' 😭💔
دعا تموم شد و بلند شدم برم. رسیدم به صحن جوادالائمهعلیهالسلام، توی دلم با خودم گفتم 'برگردم برم ببینم خادم قبول نمیکنن؟'
رفتم و گفتن قبول میکنیم. برگهای دادند و پرش کردم. خیلی خوشحال شدم!
اومدم خونه، کفش نداشتم و ی مقدار پول تو حسابم برای خرید کفش بود اما گفتم برم با پول کفشم پاسپورت بگیرم..
به هیچ کس نگفتم و رفتم درخواست پاسپورت دادم. یک هفته بعد پاسپورتم اومد و همون لحظه پاسپورتو گرفتم .
ی روز مونده بود عموم و زن عموم برن کربلا، رفتم خونشون گفتم 'عمو منم میبری؟'
گفتش که 'نه، ویزا نداری نمیبرم' اینو که گفتن، من بلند شدم و اشکام سرازیر شد... تو راه چادرمو کشیدم جلو کسی اشکامو نبینه، عموم از پشت سر میگفت: 'سال بعد حتما میبرمت...'
من هیچی نگفتم و برگشتم خونه و کلی اونقدر گریه کردم...
تلویزیون حرم امیرالمومنین علیه السلام رو نشون میداد، به امام علی گفتم منو نمیخوایی...🥺
شب تا صبح نخوابیدم ، بلکه زودتر صبح بشه برم حرم ی دل سیر گریه کنم ...
ساعت 12حرکت کاروان کربلا بود من ساعت11رفتم حرم همینکه چشمم به گنبد عشق عالم حضرت معصومهسلاماللهعلیها افتاد، اشکام ریخت ...
گفتم 'عمه دیدی امام حسین (ع) منو نخواست..' همون لحظه گوشیم زنگ خورد، عموم گفت: 'اگه تا نیم ساعت دیگه رسیدی میبرمت اگر هم که نه دیگه موندی ...'
اصلا حالم قابل توصیف نبود، از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم،😍 قربونت برم خانوم که اینقدر کریمهای...❤️
و این گونه هم کربلایی هم خادم حرم بیبیجانم شدم ....
بانو همیشه خیر شما میرسد به ما
از تو چقدر بوی رضا میرسد به ما
شاعرشدم که دعبل دربارتان شوم
هرچه نمیرسد، که عبا میرسد به ما
این شور هیئتی جوانان شهرمان
از آب شور شهر شما میرسد به ما
وقتی مزار حضرت زهرا مزار توست
بوی بهشت هم زِ دوجا میرسد به ما
از لطف بیکرانه ی تو جمکرانی ام
از هر سهشنبه حس دعا میرسد به ما
بانو جواب پرسش من را خودت بده
آیا برات کرببلا میرسد به ما؟ ...
خادمان افتخاری
آستان مقدس حضرت فاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
┅°•※🏴〇⃟🕊🚩※•°┅
➜ @khadem_astan
.
خاطرات و کرامات ارسال شده توسط خادمین ارجمند و مخلص آستان مقدس،
به نیت آقاامیرالمؤمنین علی علیهالسلام از شمارهی ۱۱۰ کدگذاری شده است.
.
جهت دسترسی سریعتر به خاطرات همکاران خود، هشتگ های زیر جستجو کنید:
#خاطره #کرامت
#ارسالی_مخاطبین
روند نشر خاطرات شما از کرامات ولیّ نعمتمان حضرت معصومهسلاماللهعلیها، در کانالی که متعلق به خود شماست، به مرور ادامه خواهد داشت.
''شیرینیِ تجربهی کرامات و عنایات ولیّ نعمتمان را، با نگارش و به اشتراک گذاشتن با عاشقان اهل بیتعلیهمالسلام صدها چندان کنید! ''
┄┅═❁✨🕊 ⃟📖❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۴۵
#ارسالی_مخاطبین
#جا_موندن از #اربعين رو با تموم وجودم احساس ميكردم.
تازه باورم شده بود دوستاني كه جا موندن و همش كارشون گريه بود چهها ميكشيدن.
دو روز كارم شده بود گريه ....
همه ی شرايط برای رفتنم فراهم بود، حتی از چند ماه قبل، از عتبات برای زيارت اربعين دعوت شده بودم.
اما بهشون گفته بودم: بدون همسرم نميام. اونها هم پذيرفتن با همسرم عازم شم.
اما همسرم رضايت نميداد، منم بخاطر اينكه ناراحت نشه زياد پافشاري نكردم.
تا اينكه همسرم با دوستانش راهي كربلا شد...
من موندم و يه دنيا حسرت و غم و اندوه و ترديد كه تصميم درست كدوم بود .
رفتن به كربلا و ديدار معشوق؟ يا اطاعت از همسر؟
آزمايش خیلی سختي بود.
اما ياد حديث اماممحمدباقرعلیهالسلام میافتادم كه فرمودند: "براي زن هيچ شفيعي نزد پروردگارش به اندازه رضايت شوهرش سودمندتر نيست.''
اكثر مردم در اين مواقع ميگن كه حتما طلبيده نشدم!
اما راستش اين جمله رو نميتونم قبول كنم ، چون به قول حاج آقا قرائتي اهل بيت خاندان كرامات هستند و در خونشون به روي همه چه خوب چه بد بازه و همه رو همیشه ميطلبند .
فكر كردم پس حتما حكمتي داشته که راهی نشدم.
ساعت ۱۲ با دلي پر از غصه راهي حرم بي بي جان شدم تا بلكه كمي آرومتر شم. فكر كردم الان حرم پر از زائران پاكستانیه و خدمت به زوار اربعين هم ثواب داره.
همين كه چشمم به گنبد خانم افتاد دوباره اشك از چشام جاري شد و ياد حديث آقاامامصادقعلیهالسلام افتادم كه فرمودند : "خداوند حرمی داره که مکه است، براي پیامبراعظمﷺوآله هم حرمیست و اون مدینه است. و حرم امیرالمؤمنین علیه السلام کوفه است. و حرم ما اهل بیت نيز شهر قم است و ..."
گفتم پس اينجا هم كربلاست، وارد حرم بي بي جان شدم و با گريه و دلي شكسته گفتم السلام عليك یا ابا عبدالله......
حال عجيبي داشتم مدام بايد اشكهامو از دوستانم پنهان ميكردم ، حس طرد شدن و دوست نداشته شدن داشتم .
گفتم بي بي جان ازتون ميخوام حكمتش رو برام مشخص كنيد چرا با اين حال كه دعوت شده بودم اما نشد برم.
بي هدف تو حرم مي چرخيدم و زائرين رو راهنمايي ميكردم.
كمي زبان اردو رو از كانال ياد گرفته بودم، در صحن اقا امام رضا (ع) بودم كه پير زن پاكستاني رو ديدم اومد طرفم، گفت گم شدم.
ايشونم دست و پا شكسته فارسي بلد بود، خلاصه متوجه شدم مسافرخونه رو گم كرده، اصلا نميدونست كدوم خيابون بوده و تلفن همراهش هم تو مسافرخونه پيش دخترش جا مونده بود، گفت شماره كسي رو هم ندارم.
خيلي ناراحت شدم بهش گفتم همراه من بيا .....
اطراف ضريح مطهر رواقها .... بردمش بلكه يكي از همسفرانش رو پيدا كنه.
پير زن رنگش پريده بود گفت ضعف شديدي دارم دیگه توان راه رفتن نداشت مقداري خواركي همراه داشتم بهش دادم اول قبول نميكرد، اما بالاخره راضي شد و كناري نشست و مشغول خوردن شد.
به دفتر موضوع رو اطلاع دادم، یکدفعه دختر و يكي ديگر از همراهاشون ما رو ديدن ....
خداروشكر مشكل حل شد مادر رو تحويل دختر دادم.
فك كردم شايد حكمت نرفتم من همين خدمت به زوار بوده ...
خلاصه به سرشيف گفتم منو جايگزين يكي از همكارهايي كه نيست كنند. فقط مسيرم دوره و نميتونم تا ساعت هفت بمونم بايد قبل تاريكي برگردم خونه. پذيرفتن و منو فرستادن شبستان، قرينه محمديه ...
تصميم داشتم قبل از اذان برگردم خونه، اما راستش حرم شلوغ و نيروها كم بودن، دلم نيومد برم گفتم تا هفت مي مونم.
پنج دقیقه به پايان شيفت مونده بود دو نفر خانم پاكستاني منو صدا زدن، نشستم كنارشون خيلي متوجه نشدم چي ميگن فقط حس كردم مريضن و نياز به دكتر دارن با همين چند كلمه كه بلد بودم بردموشون فوريتهاي پزشكي، تصميم داشتم بعدش سريع برگردم خونه خيلي دير شده بود .
كمي صبر كردم ببينم خادمين فوريت پزشكي ميتونند باهاشون حرف بزنن ...
اما متاسفانه نميتونستن، بهم گفتن ازشون بپرسيد مشكلشون چيه ، چه مدت بيماره و .....
بسختي بهشون گفتم كه محل بيماري رو نشون بدن.
بنده خدا پاهاش پر از زخمهاي شديدي بود خونابه و چرك همه پاهاش رو گرفته بود .
دكتر فوريت خيلي سوال داشت كه متاسفانه من در اين حد بلد نبودم .
بخش بين الملل حرم نيز تعطيل شده بود. نميدونستم چكاركنم نه بلد بودم باهاشون دقيق حرف بزنم نه وجدانم قبول ميكرد رهاشون كنم .
خلاصه شماره استاد زبان اردو رو داشتم ، زنگ زدم ماجرا رو گفتم .
گوشي رو دادم خانم پاكستاني و بيماريش رو تشريح كرد .
بعد گوشي رو دادم خانم دكتر ......
متوجه شديم اين بنده خدا بيماري قند داره و يك هفته كه تو مسير بوده بر اثر گرما و عرق پاهاش سوخته و چون بيماري قند داشته زخم شده و تاول هاي متعدد و عميقي زده و متاسفانه تاولها تركيده و تبديل به زخمهاي بسيار عميق و شديد و چركيني شده بود .
دكتر فوريت گفت اين كار من نيست بايد برن درمانگاه و متخصص نشون بدن بايد چرك خشكن مصرف كنه پانسمان بشه و ...
( بخش اول )
#زائر_کوچولو
#خاطره #کرامت۱۴۶
#ارسالی_مخاطبین
غلام حضرت معصومه:
سلام علیکم از سال ۱۳۷۲ تا الان که ۱۴۰۲
هستیم خادم افتخاری خانم حضرت معصومه سلاماللهعلیها ❤️ هستم و همهی زندگیم برای خانم هست روز ب روزش!
فقط یکی از کرامات خانم براتون بگم که همه خادمان در جریان هستن که چندین سال خداوند بهم بچه نمیداد به عنایت خانم حضرت معصومه، بعد از ۱۱ سال خداوند دختری زیبا بنام فاطمه بهم داد. که البته تو این سال ها که خدمت کردم همش لطف خانم همراه ما بوده ولی این شیرینترین لطف خانم حضرت معصومه هست. بعدا هم خداوند پسری زیبا بنام محمد به ما عنایت کرد. ازشون متشکریم !
#ربیع_الاول
خادمان افتخاری
آستان مقدس حضرت فاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
┅°•※💐〇⃟🕊※•°┅
@khadem_astan
سلام و عرض تبریک ایام!
تشکر ویژه از خادمان محترم و گرامی بدلیل استقبال از پویش های :
#زائر_کوچولو
و
#خاطره #کرامت
حجم پیامها بالاست. موارد ارسالی شما عزیزان به مرور در کانال خودتان ارسال خواهد شد.
لطفا صبورانه همراه ما باشید و همچنان نقطه نظرات و مطالب موردنظر خود را به شناسه
🆔 @khademharam86
ارسال بفرمایید.
💐
.
#خاطره #کرامت۱۴۶
#ارسالی_مخاطبین
🌿خاطره من بر میگرده به ۴ ماه پیش، دقیقا اوایل دهه کرامت...
من به طور ناگهانی، دل درد بسیار شدید و طاقت فرسایی گرفتم.
به بیمارستان مراجعه کردم، اورژانسی سونو انجام دادن و دکتر گفت یک کیست خیلی بزرگ داخل شکمم هست.
منو بستری کردن و دکتر گفت: حتما باید جراحی بشه، چون کیست خیلی بزرگه و ممکن پاره بشه و اگر پاره بشه در اثر خونریزی داخلی ممکن کشنده باشه.
اما من که دوتا بچه کوچیک داشتم خیلی تو خونه بیقراری میکردن، به همسرم گفتم: منو مرخص کن، فردا میرم پیش دکتر خودم ببینم چی میگه.
از من اصرار و از کادر بیمارستان که مخالفت شدید میکردن و میگفتن خطرناکه بری خونه...
خلاصه به هر زحمتی بود شب برگشتم خونه و فردا رفتم پیش دکتر خودم.
ایشون بهم فرصت داد که دارو مصرف کنم، اما تاکید کرد که باید استراحت مطلق داشته باشم که خدایی نکرده کیست نترکه.
البته نا گفته نماند به خاطر بزرگی کیست، دکتر برای من یک آزمایش نوشت که مشخص بشه آیا ماهیت کیست خوشخیم هست یا بدخیم..
که بعد از آزمایش جواب نزدیک لب مرز به سمت بد خیمی بود😞
بعد از ۴ روز که از دکتر رفتن من میگذشت، پسر ۱۰ سالهم، کلاس مداحی داشت و خیلی اصرار داشت بره.
من بدون اینکه به کسی بگم پسرمو بردم رسوندم. اما وقتی برگشتم خونه، حسابی از طرف همسر و پدرم سرزنش شدم که؛ چرا با این حالت پاشدی رفتی...
نزدیکای ساعت ۳ بود که دیگه درد امانم و بریده بود. دکتر گفته بود اگه دردت بیشتر شد حتما سریع خودتو برسون بیمارستان احتمال داره کیست پاره شده باشه.
اما دلم نیومد همسرمو بیدار کنم. به خودم گفتم تا ۶ صبح صبر میکنم بعد بیدارش میکنم بریم بیمارستان. 😓
توی رختخواب دراز کشیده بودم، یکهو دیدم سمت چپ شکمم خیلی بالا اومده به شدت ترسیدم...
به دردم استرس هم اضافه شد، اما بازم تحمل کردم و سعی کردم تا ۶ صبح بخوابم، اما از استرس خوابم نمیبرد...
📱گوشیم و روشن کردم، چشمم به کانال خادمان افتخاری حضرت معصومه سلاماللهعلیها افتاد.
تا کانالو باز کردم دیدم نوشته عنایات حضرت معصومه به خدامشون...
شروع کردم به خوندن.
خیلی دلم گرفت و شروع کردم گریه کردن 😭💔
و نجوا با حضرت که: "بی بی جان من ۱۱ سال خادمتونم و یه بار ازین عنایات به من نشده که منم بتونم برای دیگران تعریف کنم...''
حالم خیلی بد بود و همینطور داشتم با بی بی حرف می زدم، نفهمیدم کی خوابم برد، که یکدفعه از خواب پریدم دیدم ساعت ۶ صبحه. اولین کاری که کردم دست گذاشتم روی شکمم. خدا شاهده شکمم نه ورم داشت نه حتی ذره ای درد...
هر چی محکمتر شکمم و فشار میدادم میدیدم هیچ دردی حس نمیکنم...
کیست های بزرگ خیلی به ندرت به دارو جواب میدن و باید حتما جراحی بشن.
این خوب شدن من در حالی بود که من به دلایلی که یک بیماری زمینه ای داشتم، حتی هنوز داروهامم شروع نکرده بودم. باید یک هفته صبر میکردم و بعد دارو هام و شروع میکردم...
بعد از این قضایا رفتم سونو و کیست به اون بزرگی کاملا از بین رفته بود!😍
و حالا منم به قولم عمل کردم و عنایتی که بی بی جان به این حقیر داشتند خدمتتون تعریف کردم...
ان شاءالله تا ابد مورد عنایت بی بی جان باشیم. ....
یا فاطمةالمعصومه
اشفعی لنا فی الجنه ...❤️🤲
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
خادمان افتخاری حضرتفاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
سلام و عرض تبریک ایام! تشکر ویژه از خادمان محترم و گرامی بدلیل استقبال از پویش های : #زائر_کوچولو
سلام علیکم!
تشکر ویژه از خادمان محترم و گرامی بدلیل استقبال از پویش های :
#زائر_کوچولو
و
#خاطره #کرامت
حجم پیامها بالاست. موارد ارسالی شما عزیزان به مرور در کانال خودتان ارسال خواهد شد.
لطفا صبورانه همراه ما باشید و همچنان نقطه نظرات و مطالب موردنظر خود را به شناسه
🆔 @khademharam86
ارسال بفرمایید.
💐
#خاطره #کرامت۱۴۷
#ارسالی_مخاطبین
🪴تازه بازنشسته شده بودم ، خیلی دلم میخواست که خادم حضرت معصومه سلام الله علیها باشم. چند باری به سایت و ساختمان کریمه رفتم ولی خبری نبود .😔 یک روز که حرم رفته بودم ، نزدیک حرم دیدم خانمی اصلا حجابش مناسب نیست و آرایش کرده هم بود ، بهش گفتم خانم سلام ، اشاره ای به موهاشون کردم و با مهربونی گفتم: ''عزیز دلم موهات را بپوشون ، حیفه موهات و آرایش تون را نامحرم ببینه ، به خصوص اینکه دارید وارد حرم خانم جان میشید...'' همسرش که در کنارش بود ، عصبانی شد و چند تا فحش بهم داد و با فریاد بلند گفت: 'اگر خادمی کارت خادمی ات را نشان بده' ، گفتم: "نه خادم نیستم ، امر به معروف به همه واجب هست ، خادم و غیر خادم نداره" باز هم حرف زشت بهم زد ، منم با دل شکسته رفتم وارد حیاط حرم شدم و گفتم: "خانمجان، درسته من لیاقت خادمی شما را ندارم، ولی اگر حداقل کارت خادمی را داشتم الان این آقا این همه دشنام بهم نمی داد .."😭💔
رفتم زیارت کردم و در هنگام برگشت گفتم حالا که تا اینجا آمدم برم باز ساختمان کریمه شاید فرجی شد ، وقتی رفتم گفتند همین امروز پیش ثبت نام آمده و بهم فرم دادند و خدا را شکر مراحل خادمی من به سرعت طی شد..😍
اصلا خود مسئول آنجا از روند سرعت خادمی ام تعجب کرده بود!! چند ماه نگذشته بود که خواب دیدم در خیابان محلاتی هستم و دارم به حرم میرم و دیرم هم شده بود ، یکی بهم گفت کارت خادمی ات آماده هست برو بگیر ، من وقتی سراغ کارتم را گرفتم ، گفتند هنوز خیلی زوده ، به این زودی که آماده نمیشه حداقل باید پنج ، شش ماهی صبر کنید. گفتم خواب دیدم کارت آماده هست ، مسئول آنجا گفت پس بگذار ببینم.
تا نگاه کرد ، گفت واقعاً خواب دیدی ، گفتم آره هفته پیش خواب دیدم ، گفت بله کارتتان آماده هست!! ☺️
خدارو شکر که ما هم شدیم کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت معصومه سلام الله علیها ، الحمدلله رب العالمین 🤲
✍روای: خادم محترم بخش حافظان حرم
خادمان افتخاری
آستان مقدس حضرت فاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
┅°•※💐〇⃟🕊※•°┅
@khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۴۸
#ارسالی_مخاطبین
.🪴
جشن تولد پسرم بود. همهی میهمانها سرگرم جشن بودند که دیدم پسرم نمیتونه روی پاهاش بایسته. هرکاریش میکردم نمیایستاد. ولش میکردیم میافتاد. 😔
یک ساعتی گذشت خوب نشد. بردیمش بیمارستان خرمی، دکتر گفت: ببریدش بیمارستان کودکان بردیمش بیمارستان کودکان.
اونجا دکتر دید و بستریش کرد.
دو سه ساعت بعد دکترا اومدند گفتند: باید آب کمرش رو بگیریم بفرستیم آزمایش ببینیم مشکلش چیه..
منم که خیلی ترسیده بودم اجازه ندادم. به همسرم اصرارکردم و مرخصش کردیم. به همسرم گفتم ببریمش حرم، شفاشو از حضرت معصومه سلاماللهعلیها بخواهیم ...🥺💔
آوردیمش حرم، گذاشتیمش روی زمین، باز هم دیدیم راه نمیره.
یه پیاله آب از سقاخونه بهش دادیم، و مجدد روی زمین رهاش کردیم.. ناباورانه به راه افتاد و شروع کرد راه رفتن ...😍
اشک شوق توی چشم من و پدرش و شوهرخواهرم حلقه زد و خدارو خیلی شکر کردیم.😍😭
ما که معجزات حضرت معصومهسلاماللهعلیها رو زیاد دیده بودیم و شنیده بودیم، اینبار هم از معجزات حضرت بر ما آشکار شد و این شد خاطره که تا ابد در یاد ما و فامیل ماندگار شد!
😍
✍روای: از خدام محترم حرم
خادمان افتخاری
آستان مقدس حضرت فاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
┅°•※💐〇⃟🕊※•°┅
@khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۴۹
#ارسالی_مخاطبین🪴
_من همیشه سعی میکنم به نیت یکی ازعزیزان ۱۴معصوم علیهمالسلام، یا علماء یا شهدا و بزرگان و اموات و برم خدمت بیبیجانم.
روز ۱۳بدر سال۹۳ که مصادف بود با شهادت حضرت زهراسلاماللهعلیها، صبح هنگام خروج داشتم فکرمیکردم امروز بنیت کی برم حرم که یه ربطی هم بامناسبت امروز هم داشته باشه، یه دفه بذهنم رسید که چون #حضرت_معصومه جان صاحب عزای مادرشه، بهتره بنیت ایشون امروز درخدمت عزادارهای مادرشون باشم!
منو فرستادن درب۱۷(اینو هم بگم من معتقدم و بارها بهش رسیدم که هرجا که حضرت صلاح بدونه همونجا مستقر میشیم! و سعی میکنم باکمال میل برم چون میدونم حتما یه حکمتی داره!)
خلاصه خیلی شلوغ بود هم تعطیلات عید بود هم روز شهادت.
حدودای ساعت ۱۱ بود که یه خانم جوان مسافر با گریه وارد درب شد. گفتم چی شده؟ گفت پسر۴ساله ام با این مشخصات یکساعتی گم شده..😭
اینو گفت و رفت! خیلی ناراحت شدم. دلم میخواست میتونستم همراهش بشم و بچه شو پیدا کنم !
بعد از گذشت ساعتی دوباره با گریه و اضطراب بیشتر وارد همون درب شد گفتم هنوز پیدا نشد؟ گفت نه!!! پرسید رواق کودک شهرک معارفی کجاست؟ بعضیها میگن شاید رفته اونجا و مشغول بازی شده ! من باهاش راه افتادم و اومد تو صحن صاحب الزمان (عج) و از دور راهنمائیش کردم توی چند قدمی که باهاش بودم خیلی دلداریش دادم و در ضمن بهش تذکر دادم که چادرشو درست بگیره و موهاشو بپوشونه اما راستش خودم خجالت کشیدم و پیش خودم گفتم ، این خانم داره از غصه میمیره و چند ساعتی پسرشو گم کرده حالا وقت تذکره .....
اما چاره ای نبود می بایست میگفتم!
خواستم یه جوری دلشو بدست بیارم ناخودآگاه با اطمینان گفتم الان حضرت کمک میکنه بچه ات پیدا میشه !
بعد با خودم گفتم یعنی خواستی درستش کنی چرا اینقد با یقین گفتی،،،،،،راستش خودم هم نا امید شده بودم گفتم الان چند ساعت داره میگرده شاید برای بچه اتفاقی افتاده..
تو راه برگشت به درب۱۷ رو بحضرت شدم و خانم رو به یتیمهای مادرش قسم دادم که هم این مادر مضطر بچه شو پیدا کنه و هم اینکه این حقیر شرمنده نشم چون با یقین گفتم الان حضرت کمک میکنه بچهات پیدا میشه..🥺
خلاصه، حدود ساعت۳ بود میخواستم شیفت بعد رو برم درب۲۴، تو راه کنار درب۱۸ میخواستم کمی آب بخورم که دیدم چند تا از خادمین خدمات ویلچر از درب۱۸ اومدن بیرون و یه پسر بچه هم دنبالشونه..
رفتم جلو گفتم ببخشید آقا بچه با شماست؟ گفتن نه همینطور داره میچرخه رفتم جلو دیدم مشخصات همون پسره که مادرش ساعتها دنبالش میگرده!
بینهایت خوشحال شدم و دستشو گرفتم گفتم مادر این بچه الان چندین ساعت داره دنبالش میگرده.
اما پسربچه که ساعتها توی حرم و اطراف حرم سرگردون و وحشتزده بود نمیذاشت دستش رو بگیرم و چندین بار از دستم فرار کرد، بسختی تونستم کمی بهش اطمینان بدم که میخوام ببرمت پیش مامانت.
بهش گفتم نترس میبرمت پیش آقا پلیسه تا مامانت رو پیدا کنه اما متاسفانه مثل اینکه بچه توی خونه توسط بزرگترها از پلیس هم ترسونده بودنش و التماس میکرد خاله منو به پلیس نده..!خلاصه رفتم انتظامات صحن صاحبالزمانعجلاللهفرجه گفتم مادر این پسر ساعتها داره دنبالش میگرده.
اونها هم خیلی خوشحال شدند گفتن باید اسمش امیرمحمد باشه پسر بچه گفت آره درسته!
پسر بچه خیلی بیتابی میکرد. نمیخواست از من جدا بشه هرچه شکلات و غذا بهش میدادیم آروم نمیشد. آقایون انتظامات ازم تشکر کردند، گفتند شما برید ما تحویل مادرش میدیم. اما راستش دوست داشتم لحظه دیدار مادر و بچه رو بعد از ساعتها گریه و اضطراب ببینم .
خیلی سریع به مادرش زنگ زدن و گفتن پسرت پیدا شده و آدرس دادن که هرچه زودتر بیا!
یکی از خادمین از شوخی گفت الان فیلم هندی شروع میشه خلاصه بعد از دقایقی مادر سراسیمه وارد اتاق شد وای چه لحظات شیرینی بود مادر و بچه همدیگه رو بغل کردند و تا تونستند گریه کردند .
با هم از انتظامات بیرون اومدیم بهش گفتم عزیزم بهت گفتم نگران نباش حضرت پیداش میکنه!
خدا رو شکر کرد بعد از لحظاتی ازم پرسید شما پیداش کردی گفتم آره، گفت کجا بود گفتم داشت بطرف پل آهنچی و بیرون حرم میرفت که بلطف حضرت پیدا شد.گفت خانوم ان شاالله هر چه از حضرت خواستی بهت بده منم توی دلم همه حاجتهای خودمو دوستانو حتی زائرین حضرتو مرده و زنده رو همه رو از خانوم خواستم گفتم از کریمه باید زیاد خواست اصلا برای خانوم بده که ازش کم بخواهیم! خیلی خوشحال بودم و از خانوم تشکر کردم که شرمنده این مادر نشدم .
خلاصه به همه خادمین که تو ماجرا بودن خبر دادم و همگی خوشحال بودیم از همون صبح که به نیت خود حضرت درخدمت عزادارهای مادرش بودم میدونستم امروز با روزهای دیگه باید یه فرقی داشته باشه!
بازم خدا رو شکر و جانم فدای حضرتجانم❤️
✍روای: از خدام محترم حرم
خادمان افتخاری
آستان مقدس حضرت فاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
┅°•※💐〇⃟🕊※•°┅
@khadem_astan