eitaa logo
خادمان افتخاری حضرت‌فاطمه‌معصومه‌سلام‌الله‌علیها
7.7هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
48 فایل
ویژه خادمین افتخاری آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه‌سلام‌الله‌علیها آموزش مجازی و غیرحضوری، اطلاع از اخبار و رویدادهای مربوط به حرم مطهر و خادمان افتخاری، ارتقاء سطح آگاهی عمومی خدام، #جهاد_تبیین https://eitaa.com/khadem_astan ادمین: @khademharam86
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 سالها بود از کلیه درد دیگه خسته و درمانده شده بودم ، دردهای شدید و طاقت فرسا امانم رو بریده بود . دکترهای مختلف ، دارو های گیاهی و شیمیایی و .....هیچکدوم فایده نداشت . در طول روز اینقدر آب میخوردم که معده درد گرفتم . ورزش ، پیاده روی ..... اما دکتر میگفت سنگ خیلی بزرگی تو‌کلیه است و متاسفانه جای بدی گیر افتاده و تنها درمانش عمله..... از طرفی متاسفانه ناراحتی قلبی داشتم و داروهای بیهوشی برام خیلی مضر بود . ماه ها و سالها پشت سر هم میگذشت و من روز بروز عصبی و درمانده تر میشدم . واقعا نمیدونستم باید چکار کنم گاهی از فشار درد بخود می پیچیدم و این برای من که در سنین جوانی بودم بسیار سخت بود . مرتب میبایست مسکن های قوی تزریق میکردم و این خود عوارض جبران ناپذیری داشت . خلاصه اون روز شیفت بودم و با نا امیدی با بی بی جان درد دل میکردم از همه جا و همه کس بریده بودم ، در همین حین یکی از همکاران رسید وقتی حالم رو دید پرسید چی شده ؟ ماجرا رو‌ گفتم خیلی ناراحت شد ، گفت بیا کارت دارم . دستم رو‌ گرفت بردم جلو کفشداری یک ، جایی که زائرین کفشهاشون رو در میاوردن .... دست کشید رو زمین و غبار کفشها رو مالید رو کلیه هام و ایت الکرسی خوند اینجا بود که دلش شکست و با گریه گفت : بی بی جان مگه ما بجز شما کسی رو داریم ؟ منم که درد مهلتم نمیداد دلم لرزید و اشکهام سرازیر شد و با هم بطرف ضریح مطهر و دوباره به پا بوسی حضرت اومدیم اما اینبار با یقین و امید به کرامت ایشان .... خلاصه شیفت تموم شد و خداحافظی کردیم و اومدم خونه.... اما اتفاق عجیبی افتاد ، اتفاقی که در ذهنهای کوچک ما ادمها نمی گنجه .... وقتی رسیدم خونه خداروشکر دیگه هیچ خبری از اون دردهای زمینگیر نبود انگار آبی بود روی آتیش .... بهمسرم گفتم آقا نمیدونم چرا دیگه درد ندارم گفت دوباره میریم دکتر ی چکابتون کنه.... تقریبا یک شبانه روز گذشت ، یک سوزش خیلی خفیف در کلیه ام احساس کردم و بعد سنگ بزرگی بدون هیچ درد و خونریزی دفع شد . معمولا موقع دفع سنگ دردهای بسیار شدید همراه خونریزی صورت میگیره که تحمل یک دقه اش هم بسیار سخته ، اما اینبار بدون هیچگونه درد و‌ ناراحتی بلطف کریمه اهلبیت سلام الله علیها براحتی دفع شد . این بار هم بی بی جان کرامتش رو مثل همیشه یاد اورمون شد ، اما افسوس که نمیدونیم کجا و در چه مکان مقدسی داریم خدمت میکنیم . ما در مکانی هستیم که خاک پای زائرانش حاجت میده ! زائرینی که از همه قشرها و ملیتهاست زائرینی که گاه یادمون میره ما کنیزشون هستیم ، و وجود انها باعث ورود ما به این مکان مقدس که حرم همه اهلبیت است شده ..... البته این اولین و یقینا آخرین باری نخواهد بود که بی بی جان بمن لطف داشتن ... دوست دارم فریاد بزنم و به همه دنیا بگم که چه ولی نعمت بزرگ و کریمی داریم . ان شاالله در دنیا و آخرت کنیز بی بی جان باقی بمونیم .🌹 دست خالی امده ام درخانه ات به گدایی یا حضرت معصومه مرا از درت مرانی چشم وچراغ همه شیعیانی تو دختر و عمه و خواهر امامی شفیعه روز محشر دختر موسی بن جعفر منم که ازخاک پای زائرت کمتر چه میشود قبولم کنی به گدایی چه میشودنظری به گدایت نمایی( شاعره گرامی خانم رضایی خادم بی بی جان) روایتگر: ف ــ ت خادم واحد کفشداری پنج شنبه کشیک ۳ ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
اولین نوه ام بلطف حضرت بخوبی بدنیا اومد همگی خیلی خوشحال بودیم مخصوصا خانواده دامادم ، چون تک فرزند بودن ..... دخترم جهت استراحت به قم امد و قرار بود چند روزی تا بهبودی کامل پیش ما بماند . در این مدت روزی چندین بار خانواده همسرش زنگ میزدند و حال بچه رو میپرسیدن و کلی سفارش و التماس دعا..... اونروز مشغول آشپزی بودم و چون کمی دیر شده بود شعله گاز رو تا آخر زیاد کرده بودم . نوه ام از خواب بیدار شد اما دخترم همچنان خواب بود . نوزاد رو بغل کردم و تو خونه قدم میزدم بلکه آروم بشه ، یک دفعه یاد غذا روی اجاق گاز شدم بسرعت بطرف اشپزخونه رفتم شعله های آتیش از اطراف قابلمه زبانه میکشید و همینطور که بچه بغلم بود غذا رو هم زدم . ناگهان کف پای نوزاد 10 روزه چسبید به قابلمه و صدای گریه اش تا آسمون رفت و از شدت گریه صورتش کبود شد . هر چه فکر میکنم هیچ جملاتی رو پیدا نمیکنم که توصیف حال اون لحظه ام باشه .... فقط خدا میدونه چه حالی داشتم ، این افکار از ذهنم رد میشد که الان چه بلایی سر پای این نوزاد میاد ؟ جواب دخترم رو چی بدم ؟ بدتر از همه جواب خانواده دامادم رو چی بدم ؟ یعنی اومدن پیش من که ازشون بخوبی مراقبت کنم . اون لحظه ذهنم کار نمیکرد کاملا شوکه شده بودم نمیدونستم باید چکار کنم فقط گفتم یا حضرت معصومه (س) بچه ام رو بخودت سپرده ام کاری کن شرمنده نشم . دخترم با صدای گریه بچه از خواب بیدار شد منم با شرمندگی بچه رو دادم و از اتاق اومدم بیرون و هیچ چیزی نگفتم اصلا زبانم توان گفتن ماجرا رو نداشت . از خجالت و نگرانی داشتم سکته میکردم . بعد از دقایقی صدای بچه قطع شد رفتم تو اتاق دیدم آروم خوابیده ، با ترس و اضطراب پاشو نگاه کردم دیدم هیچ اثری از سوختگی نیست اصلا باورم نشد دوباره و سه باره نگاه کردم ، حتی گفتم شاید اون یکی پاش سوخته ، نگاه کردم اما خدا رو شکر هیچ اثری از سوختگی نبود حتی قرمز هم نشده بود . پاهاشو غرق بوسه کردم و از خوشحالی گریه ام گرفت و سجده شکر بجا اوردم . دخترم با تعجب نگاه میکرد و پرسید چی شده......؟!! خلاصه تا چندین روز مدام پاهاشو نگاه میکردم و در کرامات کریمه هنوز در عجبم . بی بی جان ما رو از آتش دوزخ حفظ بفرما ....آمین روایتگر: ف ــ الف خادم واحد کفشداری دوشنبه کشیک ۲ ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
_ قبل از اینکه به خدمت خانم مشرف بشم حدود 3 سال پیش پدرم دچار کنسر لنفوم شده بود غده لنفاوی داخل ران به اندازه یه سیب بزرگ شده بود هرچه پزشکان داروهای مختلف را امتحان می کردند فایده ای نداشت و پدرم روز به روز نحیف تر میشد یه روز که برای دیدنش به شهرستان رفته بودم گفت بابا استخوان پام بدجوری تیر میکشه این غده هم بزرگتر شده پامو به سختی میزارم روی زمین بنده که خودم کادر درمان هستم فهمیدم تومور متاستاز داده و استخوان پا را درگیر کرده دنیا یه لحظه برام تیره و تار شد همیشه شب از شهرستان راه می افتادم اونروز تا ناهار خوردیم سریع حاضر شدم و به همسرم گفتم فقط منو به حرم برسون وقتی رفتم پای ضریح دیگه حال خودمو نفهمیدم اینقدر ضجه زدم و خانم را قسمش دادم به غل و زنجیرهای پای پدرش پای پدرمو برگردون و تاتهران گریه کردم صبح اول وقت در محل کارم بودم که مادرم تماس گرفت و گفت اثری از توده نیست و گویا داروها اثر کرده از گریه نمیتونستم حرف بزنم گفتم مامان خانم جانم حضرت معصومه شفاشون داد و الان سه ساله به برکت خانم دیگه اثری از توده نیست و از لطف ایشون هم خودم و هم همسرم نزدیک6 ماه هست به خادمی خانم نائل شدیم انشالله که قابل باشم و مورد قبول عمه جانم واقع شود. روایتگر: خ ــ ن کشیک 5و6 ــ پنج‌شنبه ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
ــ یک روز که توفیق خادمی در کنار ضریح را داشتم، متوجه شدم که جورابم سوراخ است.😢😅 در همان زمان جارو در دست داشتم و غبارروبی می‌کردم. فقط یک نگاه به ضریح کردم و در دلم گفتم: خانوم، زشت است برای من که جورابم سوراخ است.🥲 بدون اینکه حرفی زده باشم و حتی تکانی بخورم، یکی از دوستان روی شانه‌ام زد و گفت: اگر ناراحت نمی‌شوی یک چیزی از طرف خانم بهتون هدیه بدهم. و یک جفت جوراب به من داد و گفت: هفته پیش من چند جفت جوراب نذر خادمها کرده بودم، امروز متوجه شدم یک جفت آن اضافه آمده و آن را به تو میدهم. من از خوشحالی بسیار گریه کردم که خانوم حتی به اندازه یک ثانیه هم نذاشت به خاطر کوچکترین چیز خادمش خجالت زده باشد. روایتگر: ع،م واحد غبارروبی ــ چهارشنبه کشیک۳ ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
السلام علیک یا بنت رسول اللهﷺوآله💐 ــ حدود ۸سال با خانم مسن و مهربانی همسایه بودم. زنِ خوب و خوش‌قلبی بود و ارادت به اهل بیت علیهم السلام داشت. هر روز نمی‌تونست زیارت بره، ولی هر چند وقت یکبار با تاکسی تلفنی می‌اومد حرم و چندین ساعت در حرم می‌موند. بعضی وقتا غذای تبرکی حرم رو می‌بردم براش خیلی خوشحال میشد. 🌺🌺 سالها بود از اون محله رفته بودیم. یک روز که شیفت بودم و به ما غذای تبرکی دادند، با خودم گفتم "خوبه تو راه برم هم یک سری به این همسایه قدیمی بزنم و حالشو بپرسم و هم غذای تبرکی حرم رو به ایشون بدم" میدونستم که دیگه از پا افتاده شده و نمیتونه از خونه تنها بیاد حرم. وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و وقتی غذای حرم رو دید اشک توی چشماش و بغض ترکیده اش را دیدم. گفتم چرا بغض کردید چرا گریه میکنید؟ 😔 قسم خورد که قبل از من، دوتا از همسایه‌ها رفته بودند خونه ایشون و تعریف کرده بودند که ما رفتیم حرم و فیش غذا به ما دادند و جاتون خالی رفتیم غذای تبرکی خوردیم و... این همسایه قدیمی گفت ''وقتی دوستام اینو گفتند خیلی دلم گرفت، رو کردم به حرم و گفتم خانم جان حالا ما که پا نداریم بیاییم زیارت تون دیگه غذای تبرکی هم به ما نمیدید؟؟؟؟؟'' گریه میکرد و می‌گفت باورم نمیشه چقدر این خانم حواسش به ما هست😭 روایتگر: س خدمتگزار کوچکی از خادمان زائران حضرت معصومه سلام الله علیها ــ واحد فرهنگی ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
ــ سالها پیش در اوج جوانی ونادانی وقتی پسرم را ناخواسته باردار بودم و یک دختر سه ساله داشتم، توی اوج فشارهای روانی و ویار شدید، یه روز ظهر از جلوی حرم رد میشدم، احساس کردم بوی قورمه‌سبزی از مهمانسرای حضرتی کل شهر رو گرفته، حالم خوب نبود، رو کردم به حرم گفتم:"غربت و گرمای قم مال منه، قورمه‌سبزیش مال بقیه🥺💔." با ناراحتی برگشتم خونه، ناهار نخوردم، حتی وقتی همسرم گفت میرم از رستوران قورمه سبزی میگیرم، گفتم نمیخوام وخوابیدم .... بعداز ظهر زنگ خونه رو زدن، همسایه نذری آورده بود، یه پرس قورمه سبزی بود... گفت: "امروز پسرم حرم بوده دوتا غذا حضرتی آورده، به دلم افتاده یکیشو برای شما بیارم" و من شرمنده از دریای بیکران لطف ومحبت کریمه اهل بیت سلام‌الله‌علیها فقط اشک ریختم...😭❤️ روایتگر: س ــ ذ (بچه محل خواهر سلطان!) واحد زائرسرا ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
_ یادمه امسال روز تولدم شیفت حرم بودم، ولی به کسی نگفته بودم که تولدم هست. کنار در ورودی حرم ایستاده بودم که دیدم توی درب ورودی حرم صحن جواد الائمه علیه‌السلام، دارن گل و شیرینی پخش می‌کنند. بعد مدتی تمام شد. من روکردم به حرم و با خنده و شوخی به خانم گفتم "خانم تولد ماست دیگران به هم گل وشیرینی می‌دهند!!😉😅 فکر میکنم شاید یکی‌دو دقیقه بعد، یک دختر جوان با مقنعه و چادر مشکی بدون اینکه با من حرف بزنه، اومد یک شاخه گل قرمز🌹 بسیار خوشبو بهم داد و بدون اینکه حرفی بزنه یا فرصتی برای هم کلامی بده رفت. اشک تو چشمام جمع شده بود از اینکه خانم چه زود جوابم را داد.😭😍 این گل خوشبو را یادگار نگه داشتم! روایتگر: از خادمان واحد حافظان حرم یک شنبه ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
🌸السلام علیک یا فاطمه المعصومه🌸 ــ سال ۸۸ خدمتگزار بانوی کرامت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها شدم. سال ۸۹ ازدواج کردم و خانمم رو از شهرستان به قم آوردم. به واسطه یکی از دوستان خونه ای رو با قیمت مناسب اجاره کردیم اما بعد از چند مدت به خاطر نداشتن وضعیت مالی مناسب با سختی هایی روبرو شدیم و تصمیم گرفتم از قم مهاجرت کنیم اما توان دل کندن از حرم رو نداشتم. یک روز که شیفت بودم و از طرف مسجد اعظم و موقعیت پنجره فولاد (در اون زمان پنجره فولاد نصب نشده بود) روبروی ضریح ایستاده بودم و از حضرت خواستم در این اوضاع و احوال کمکم کنه. در همین حین مردی میانسال به طرفم اومد و برگه ای به دستم داد. ابتدا خیلی به برگه و نوشته آن دقت نکردم و بعد از چند دقیقه به برگه نگاهی انداختم که حالم رو عوض کرد. در برگه شعری با این مضامین تایپ شده بود: دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من بما درد دل افشا کن مداوا کردنش با من 𝄞⃟🌸࿐•༅ اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من 𝄞⃟🌸࿐•༅ بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش بیاور قطره ای اخلاص دریا کردنش با من 𝄞⃟🌸࿐•༅ اگر درها برویت بسته شد دل بر مکن بازآ در این خانه دقّ‌الباب کن وا کردنش با من 𝄞⃟🌸࿐•༅ به من گو حاجت خود را اجابت می کنم آنی طلب کن آنچه می خواهی مهیا کردنش با من 𝄞⃟🌸࿐•༅ بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را بیاور نیک و بد را جمع و منها کردنش با من 𝄞⃟🌸࿐•༅ چو خوردی روزی امروز ما را شکر نعمت کن غم فردا مخور تامین فردا کردنش با من 𝄞⃟🌸࿐•༅ بقرآن آیه رحمت فراوان است ای انسان بخوان این آیه را تفسیر و معنا کردنش با من 𝄞⃟🌸࿐•༅ اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت تو نام توبه را بنویس امضا کردنش با من 𝄞⃟🌸࿐•༅ در همون لحظه از رفتن منصرف شدم و الان حدود ۱۴ سال است که افتخار نوکری حضرت رو دارم. حضرت در تمام مراحل زندگی به ما لطف داشتن. سال ۹۱ خداوند به ما دختری داد و به پاس قدردانی از حضرت مهر و مهربانی، اسمش رو معصومه گذاشتیم. برگه رو همیشه همراه خودم دارم و بعضی از اوقات این شعر رو می خونم و به آرامش می رسم.☺️❤️ اگر خواندید و اشکی جاری شد التماس دعا🌷 ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
ــ یه خاطره بسیار زیبا هم من از خانم حضرت معصومه دارم که اون موقع سرشیفت دربها بودم. یه روز یکی از نیروهای خیلی بااخلاصمون کمی دیر اومد و مسئول کشیک که تازه جابه‌جا شده بود کمی توبیخش کرد و گفت "دیر اومدید و فیش بهتون تعلق نمیگیره "😒 خیلی ناراحت شد وعذر خواهی کرد. اندکی دعوت به آرامشش کردم و یک جای خلوت فرستادمش، جهت اینکه تازه از راه رسیده بود مقداری استراحت داشته باشه. 📌_اون موقع ساعت اول همه اسامی رو رد می کردیم برای مشخص شدن تعداد فیشامون _ من اسامی رو قبل از حضور دوستمون فرستاده بودم ولی ناگهان وقتی فیشها رو اوردن به خط خودم لای فیشها اسم دوستمون بود تا دیدم موهای تنم سیخ شد و فریادی کشیدم به مسئول شیفت وقت گفتم خانم فلانی نبود که چطور اسمش روی فیشها هست. مسئول اندکی تو فکر رفت وسرش را زیر انداخت. وقتی تحویل دوست خادممون فیش رو دادم به روی چشمهاش کشید وگریه کرد و رفت. خیلی ناراحت شدم. رفتم جلوی ضریح بی‌بی جان و گریه کردم که بی‌بی جون با این کارت به ما گفتی شما چه کاره هستید... 😭😭 از اون به بعد دیگه دوست خادممون رو ندیدم هر چی پیگیری کردم متوجه نشدم کجاست وچی شد... روایتگر: س- م واحد انتظامات ارشاد ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
_ یه روز توی منزل بودم، نیمه شعبان بود، خوابی دیدم که در حرم بی بی دارم شیرینی پخش می‌کنم. سریع بلند شدم و شیرینی گز داشتم برداشتم و رفتم حرم. توی دفتر گفتند: چرا بدون هماهنگی اومدی ؟؟ گفتم: ''خواب دیدم اومدم. '' خیلی استقبالی از اومدنم نکردن و گفتن برو ببین تو بالکن شبستان کجا لازمی باش ...🙂 خیلی زائرها سرگردان و دنبال مسیرها می‌گشتند. بندگان خدا را مقداری راهنمایشون کردم و بعد رفتم توی صحن امام رضاعلیه‌السلام و مقداری با حضرت دردو دل کردم ...😔 فکر کنم چند روزی گذشت. مسئول مربوطه‌ی وقت برام پیغام فرستاد که میخواد دیداری با من داشته باشه. رفتم وقتی رسیدم دفترشون، بلند شدن و روبوسی کردن و هدیه‌ای که چادر رنگی بود بهم دادت و طلب حلالیت کردن.☺️ نمیدونم چی بین حضرت ومسئول مربوطه گذشت که اینگونه و با این سرعت عمل کرد و از شیفت ومحل خدمتشون کلاً رفتن و جابه جا شدن . هنوز هم هر از گاهی اون بنده خدا از دور که میبینمش یاد اون لحظه میافتم و باهم لبخندی می زنیم وبا نگاهم دنبال جواب سوالم میگردم .🧐☺️ روایتگر: س - م واحد انتظامات وارشاد ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
ــ چند وقتی بود همسرم گرفتار بیماری بودند و درگیر کلی عکس و آزمایش.😔 هیچ کدوم از اقوام قم نبودند و منم بچه کوچک دارم و خیلی ناراحت بودم که غریب و تنهام.😞 هر چی هم به همسرم می‌گفتم برای درمان بریم شهرستان اونجا دکترا خیلی بهترن قبول نمی‌کردند و می‌گفتند اینجا حضرت معصومه س رو داریم... رسیدیم تا روزی که قرار بود روی همسرم جراحی انجام بشه. قبل از عمل جراحی، دوباره در مورد اینکه چرا موندن قم صحبت کردیم و دوباره ایشون گفتند ما اینجا تنها نیستیم بی بی رو داریم و من با دلشکستگی و ناراحتی گفتم انقدر گفتی کوووو؟؟ مگه برات چکار کردن؟؟ 😭 ــ ایشون ۲۳ ساله کفشدار حرم هستند و همیشه می‌گفتند خیلی دلم میخواد بدونم حضرت منو قبول کردند یا نه ...ــ عمل سختی بود و احتمال اینکه تا آخر عمرشون با یه وسیله مصنوعی زندگی کنند و خونه نشین باشن خیلی قوی بود... 😔😔 خلاصه رفتند اتاق عمل ... همسرم میگفتن : قبل از بیهوشی برق رفت و دکتر می‌گفت تاریکه باید برق بیاد... ولی من همه جا رو روشن میدیدم.✨ بیهوش که شدم خودمو تو کفشداری حرم دیدم، چند تا کفشدار بودیم، یه دفعه دیدم بی بی جانمان سفید پوش و نورانی اومدن ، کفشاشون رو درآوردند، نعلین سفید بود 🤍 اومدن جلو وکفش هاشونو آوردن به طرف من و گفتند میخوام کفشمو بدم به تو... 😭😭 گرفتم و گذاشتم تو جاکفشی و منتظر بودم برگردند که کفش رو بهشون بدم که به هوش اومدم...😭 به لطف خدا و عنایت بی بی جانمان باعث شد عمل به خوبی انجام بشه و الان همسرم زندگی طبیعی داشته باشند و اصلا نیازی به اون وسیله مصنوعی نباشه. 𝄞⃟🌸࿐•༅ بی بی جانمان خیییلی بزرگوار و مهربونه. الان ۱۲ روز میگذره خیلی حالشون خوبه. الحمدلله روایتگر: ف. ح خادم واحد دربانی ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
ــ سال ۱۳۹۵ افتخار خادمی بخش دربانی رو پیدا کردم تا جاییکه امکان داشت در روزهای شلوغ و مناسبات خدمت خانم و زائرانش می‌رسیدم ... خصوصا اگر به سختی برمی‌خوردم یا حاجتی داشتم نذر شیفت فوق العاده میکردم خیلی زود به حاجت دلم می‌رسیدم و نذرم را ادا میکردم. تحویل سال ۱۳۹۹ که مناسبت داشت با شهادت اقا موسی بن جعفر ع بخاطره بیماری بستری شدم دکتر تشخیص دادن که باید بلافاصله عمل شوم و در عرض چند دقیقه لباس عمل پوشیده و آماده انتقال به اتاق عمل شدم ناخودآگاه یاد حرم و لحظه هایی که خدمتگذاری زائران و خادمان حضرت س میکردم افتادم و همان لحظه در دل حضرت معصومه را بعزت پدر بزرگوارش قسم دادم و به اینکه اگر لحظه ای از آن خدمت هارو پذیرفته اند، عنایتی کنند تا نیاز به عمل نداشته باشم که اگر عمل انجام می‌شد هم‌روحی و هم جسمی آسیب بزرگی برایم پیش می‌آمد... به دلیل نامعلومی یک ساعت تعلل در انتقال به اتاق عمل پیش آمد بعداز یکساعت ازمایش و سونو و معاینات دیگری توسط دکتر دیگری انجام شد و در کمال ناباوری تمام آزمایشات و سونو رضایت بخش بود و چندروز بعد هم مرخص شدم .. از آن روز هر زمان خدمت حضرت س میرسم سعی میکنم از لحظه لحظه های خدمتگذاریم استفاده کنم که مطمئنن در روز محشر نیاز بیشتری به شفاعت خواهم داشت روایتگر: م. آ دوشنبه کشیک ۱_دربانی ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
ــ سال ۸۶به خادمی خانم دعوت شدم . کربلا نرفته بودم و فکروذکرم فقط کربلا بود. مستاجر بودیم، از اون طرف هم چند سالی میشد مشغول ساخت خونه ایی بودیم و آرزوی منزل نو و تا نوک سر مقروض... چند ماهی نگذشته بود که روبروی ضریح، توی ایوان آئینه نشستم و خیره شدم به ضریح و با خانم حرف زدم و درد ودل کردم که: من عاشق حسینم ولی هنوز ضریح قشنگش رو ندیدم...🥺 نیت کردم گفتم "یا حضرت معصومه پنج تا جامعه کبیره براتون نذر میکنم وهر دوشنبه که کارم تموم میشه تو ایوان میشینم ومیخونم..." قربونشون برم دوشنبه پنجم هنوز کارم تموم نشده بود که طی داستانی که گنجایش گفتنش اینجانیست بصورت اقساطی اسمم کربلا نوشته شد وبعد از ثبت نام پنجمین جامعه کبیره رو خوندم و با ذوق فراوان به خونه برگشتم 😍 بعد از دو روز همسرم گفت کنسل کن اصلا شرایطش رو ندارم با این همه قرض که گردنم هست مردم چی میگن باید اول دین مردم رو بدم بعد برم که بهم بچسبه...😔 ( همون روزی که ازکربلا برمیگشتیم شش میلیون چک داشتیم.) همسرم گفتن اصلا حرفشم نزن... خیلی گریه کردم.😭😭 داشتم از استرسی که نکنه نریم و آقا بعد از چند سال ما رو نطلبید و جواب کرد میمردم ... قلبم اومدبود تو دهنم ... خیلی به هم ریختم . زنگ زدم به همکارم، گفتم جریان اینه چیکار کنم؟ دارم میمیرم ... گفت پاشو دو رکعت نماز بخون به نیت آقا ابوالفضل العباس علیه‌السلام و ذکر" یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین علیه‌السلام " رو بعد نماز بخون. خودشون دعوت کردن خودشون هم برات جورمیکنن .... خدا گواهه با دل سوخته اشک ریختم ونماز رو خوندم سلام نماز رو خوندم تلفن زنگ زد ( تو پرانتز بگم که یه مغازه کوچیک از خونه ساختیم که همونجور که کاه گلی بود واز بی پولی قرض گذاشته بودیم بنگاه برای اجاره هندونه فروشی چیزی تا دستمون باز بشه...) بعد سلام نماز تلفن زنگ زد گفت: خانم از بنگاه زنگ میزنم شما مغازه گذاشتید برای اجاره؟ گفتم: بله . گفت دوتا جوون سید اومدن گفتن مغازتون رو برای پیتزایی میخواهیم. گفتم: مغازه کاه گلی هست. در جواب گفت: این دو جوون گفتن خودمون خرجش میکنیم آخر سال ازتون میگیریم. گفتم: چقدر رهن میدن؟ گفت: ۸ میلیون میدن بدون اجاره. واقعا مو به تنم سیخ شد... داغ شدم. شروع کردم به گریه و تلفن رو گذاشتم ...😭 نمیدونستم چطور سجده شکر کنم بخاطر معجزه حضرت ابوالفضل علیه‌السلام وکرامت خانم حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها ❤️❤️ پول رو دادن به ما نه تنها چک پاس شد، بلکه دومیلیون اضافه بود برای خرج ومخارج سفر اول کربلا وسوغات ... همه کارا معجزه وار جور شد و ولیمه کربلا رو هم دادیم. قربونشون برم با این همه کرم که خجالت زده همه اهل بیت ع مخصوصا حضرت معصومه هستیم. لحظات خیلی شیرین وبه یاد ماندنی بود. روایتگر: ف.ا خادم کفشدار دوشنبه کشیک یک ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
ــ سال ۸۸ عقد کردم و به قم آمدم، ولی خادم نبودم. مشکلات مالی زیاد بود و برای شروع زندگی مشترک دستمون خیلی خالی بود. دنبال یه وام بودیم اما به هر دری میزدیم بسته بود. 😔 زیاد می‌امدم حرم برای زیارت و درد دل. یک شب جمعه به اتفاق همسرم به حرم مشرف شدیم برای زیارت و دعای کمیل. از صحن مسجد اعظم به سمت راهروی آیت الله بروجردی می‌امدیم که به همسرم گفتم: "این همه التماس و گریه و زیارت، خانم برای ما کاری نکرد. برا چی دیگه بیایم حرم؟؟'' همسرم بهم گفتن: "حالا بشین اینجا دعای کمیل گوش کنیم تا بعد " حرم خیلی شلوغ بود و ما توی راهرو نشستیم. کنار دست ما سه یا چهار زوج دیگه بودند. دعا شروع نشده بود و ما مشغول خواندن زیارتنامه بودیم. یه دفعه یه آقایی اومد پیش ما و دوتا فیش غذای حرم داد و رفت. من بهت زده بودم و کلی از حضرت معذرت خواهی کردم و فهمیدم که حضرت معصومه‌سلام‌الله‌علیها از حال دل همه آگاه هستند...🥺 وام ما جور شد و زندگی مشترک رو شروع کردیم. لطف و عنایت خانم حضرت معصومه سلام الله علیها زیاد شامل حالم شده . قربون بی بی جانم برم❤️ روایتگر: ف ــ ب خادم انتظامات ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
ــ شکر خدا از سال ۹۲ افتخار خدمت در واحد انتظامات دارم. پدرم بدلیل سرطان معده بارها بستری شد ومورد عمل جراحی قرار گرفت. مادرم تقریبا کلافه شده بود و چون شهرستان زندگی میکردند من هربار میخواستم برای عیادت بروم سری به خانم میزدم میگفتم ''از طرف پدرم اومدم''. آخرین بار دکتر حسابی نا امیدشان کرده بود. من برای دیدن پدرم حرکت کردم شهرمان. وقتی رسیدم آماده رفتن به اتاق عمل بود. حالم بد شد. خیلی گریه کردم 💔😭 و فقط از پشت شیشه دیدمشان. همان شب شیفت داشتم. کشیک ۴ . برای همین راهی شدم و در راه تا قم کلی بی صدا گریه کردم و به خانم گفتم: "حضرت میدونی چقدر دوسِت دارم تو هم من ویه ذره دوست داری؟ اگر میگی بله پس این چه وضعی هست پدرم الان برن دوباره اتاق عمل ..." تا رسیدم لباس پوشیدم و راهی حرم شدم. شیفتم را نذر پدرِ خانم، حضرت موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام کردم. تا رسیدم ثبت ساعت مادرم زنگ زد و گفت پدرم عمل شدن و همه چیز عالی هست. ولی پدرم گفته بود "بگو چرا به خانم گفتی اگه تو من ویه ذره دوست داری ...😭" پدرم توی عالم بیهوشی خانمی رو دیده بود که گفته بودن ''من دختر باب‌الحوائجم، چطور دختری برای پدرش منو قسم بده ومن جواب ندم؟؟ درحالی که برای پدرم نذرخدمت کردن..." 😭😭😭😭 "من همیشه شرمنده محبت خانم هستم" ❤️ روایتگر: ... یکشنبه کشیک ۴ انتظامات ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
_ بنده خادم خانم جانمون حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها هستم. سال ۱۴۰۰ بود که ما قصد فروش خانه داشتیم و خانه ایی رو خریدیم و چک های کوتاه مدت داده بودیم ولی هنوز خونه اییکه در آن سکونت داشتیم رو نفروخته بودیم. روز عید غدیر شیفت موظفی من بود و من سر شیفت همینطور که داشتم به زائران خانم خدمت میکردم، از خانم جانم خواستم که من تا به خانه نرسیده مشتری برای خونمون پیدا بشه. از کرامت خانم جان هنوز از شیفت به خانه نرسیده بودم که یه مشتری زنگ زد و خواستار خانه بود و ما به لطف و کرامت بی بی جان خونه رو فروختیم. قربون خانم برم که حواسش به کنیزان و نوکرانش هست.❤️ روایتگر: ... انتظامات کشیک دو پنجشنبه ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
ــ من ۵سال پیش داشتم کارهایم را میکردم تا خادم خانم حضرت معصومه بشوم. خیلی به سختی کارهایم انجام می‌شد، هی می‌گفتند نمی‌شود شماخادم شوی. 😔 من سختی‌هارو به خاطر خانوم تحمل میکردم. اول توکل به خدا و بعد رو به خانم میکردم میگفتم "خانم جانم، ولیّ نعمتِ من، من میخواهم خادم شما و کنیز خانه شمابشم.😭🤲" خیلی سختی کشیدم تا خانم جان کارهای منو درست کرد. اصل ماجرا اینجاست تا خدا نخواهد و اهل بیت هم شفاعت نکنند هیچ کاری درست نمی‌شود. بله من ۲۷ سال بچه نداشتم. هرسری می‌آمدم قم، حرم که می رفتم میگفتم به حضرت معصومه " خانم جان کنیز برام ازخدابخواه" جمکران هم میرفتم به آقا امام زمان همینو میگفتم: "سرباز برا خودتون برام از خدا بخواه ." تا اینکه من کارهایم ازلطف خدا و خانم جانم برای خادمی درست شد. میخواستم بیاییم سر خدمت، که از لطف خدا و دعای خانم باردار شدم. دیگه تا امسال نتونستم خدمت گزار خانم بشم. حالا یک سرباز امام زمان خدا از لطف خانم به من داده. 👶😍 هر روز خدا را هزار مرتبه شکر میکنم که خانم جانِ من، هم منو برای خدمت به درگاه خودش قبول کرد هم حاجت دلمون داد. 🤲☺️ روایتگر: ع ــ ک روزهای دوشنبه ــ انتظامات خاک درگاه خانم جان 💐 ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
خادمان افتخاری حضرت‌فاطمه‌معصومه‌سلام‌الله‌علیها
. گاهی بهشت، زیر قدم‌های دختر است . . . وقتی کویرِ قم به قدومت بهار شد . . . 【‌✨ ⃟♥】 میلاد ولیّ نع
. خاطرات و کرامات ارسال شده توسط خادمین ارجمند و مخلص آستان مقدس، به نیت آقاامیرالمؤمنین علی علیه‌السلام از شماره‌ی ۱۱۰ کدگذاری شده است. . جهت دسترسی سریع‌تر به خاطرات همکاران خود، هشتگ‌ های زیر جستجو کنید: روند نشر خاطرات شما از کرامات ولیّ نعمتمان حضرت معصومه‌سلام‌الله‌علیها، در کانالی که متعلق به خود شماست، به مرور ادامه خواهد داشت. ''شیرینیِ تجربه‌ی کرامات و عنایات ولیّ نعمتمان را، با نگارش و به اشتراک گذاشتن با عاشقان اهل بیت‌علیهم‌السلام صدها چندان کنید! '' ┄┅═❁✨🕊 ⃟📖❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
ــ ما برای مجاور شدن آمدیم قم، در واقع اینجا هیچ کس رو نداریم جز خانم ...😓مستاجر بودیم و از خونه‌های پیش فروش خریده بودیم. صاحبخونه دقیقا روزی که گفته بود خونه رو تحویل گرفت. حتی یه روزم وقت اضافه نداد😓 از سرِ کار که برگشتم مستاجر جدید تو خونمون بود. داشت تمیزکاری میکرد. ازطرفی پیمانکار خونه جدید هم اجازه نمیداد آنجا ببریم. به همسرم گفتم "ما مهمون خانمیم اینجا، تا حالا که جا و مکان داشتیم، خانم الان باید یه کاری برامون کنن." همسرم گفتن "تا حالا هم مهمون خانم بودیم" ... در همین حین، یکی از همکاراشون که موضوع رو فهمیده بودن تماس گرفتن با همسرم و گفتن "ما یه سوییت مبله گذاشتیم به نیت همکاران زائر که میان قم..." اشک توی چشمامون جمع شد...😭 از کرامت خانم ما چندروز مهمونشون بودیم تو گرمای قم، با تمام امکانات... قربون خانم بشم که هیچ وقت مهموناشون رو فراموش نمیکنند.❤️ روایتگر: م .م خادم دربانی کشیک ۴ ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
_هر چی دنبال منابع پایان نامه ارشدم توی شهرستان گشتم چیزی پیدا نکردم و به قم آمدم. ابتدا به زیارت خانم فاطمه معصومه (سلام الله علیها) رفتم کنار ضریح متوسل شدم به خانم و ازشون کسب اجازه خواستم. چون موضوع پایان نامه ارشدم تلفیقی از تفسیر قرآن و رشته خودم بود و منابعش سخت پیدا می‌شد و خیلی دوست داشتم که به نحو احسن انجامش بدم تا شرمنده خدا و اهل بیت نشم. خطاب به بانوی کریمه گفتم "یا حضرت معصومه (سلام الله علیها) چون موضوع من قرآنی است و تا خداوند و شما اهل بیت اجازه ندین کار جلو نمیره، پس به خودتون سپردم که واسطه بشین و ازخدا بخواین یاریم کنه." همین که از کنار ضریح چرخیدم خادمی دیدم که بلافاصله به دلم افتاد تا ازشون سوال کنم. رفتم ازشون سوال کردم، ایشون کتابخانه جامعه الزهرا (س) را به بنده معرفی کردند. خیلی خوشحالم شدم. سریع به طرف جامعه راه افتادم. وقتی داخل محوطه حیاط شدم و سرم بالا گرفتم اسم کتابخانه رو که دیدم اشک تو چشمام جمع شد: کتابخانه حضرت معصومه (سلام الله علیها) ایشون از ابتدا تا انتهای پایان نامه‌ام قدم به قدم کنارم بودند و همین طور کتابخانه و منابع بود که به بنده معرفی می‌شد که یکی از آنها، کتابخانه مرکزی حضرت معصومه سلام الله علیها واقع در صحن جامع فاطمی بود. هر کجا که به مشکلی در پایان نامه‌ام بر می‌خوردم به زیارت بانوی کریمه آل طاها می رفتم و کمکم می کردند. روز دفاع از پایان نامه ام فرا رسید. به علت پیچ خوردگی پای چپم راه رفتن برایم مشکل شده بود و با هر زحمتی بود خودم رو برای رفتن آماده کرده بودم. دو ماهی بود که درگیر درمان بودم و وقت نمی‌کردم برای دفاع خودم رو آماده کنم. وقتی لب تابم باز کردم تا پاورپوینت و مطالب پایان نامه رو مرور کنم، احساس کردم همه رو فراموش کردم، برای چند لحظه دلم شکست و بغض عجیبی دلم رو گرفت. می‌خواستم گریه کنم😭 چشمام بستم و به همون حالتی که پشت صندلی عقب ماشین به علت مشکل پایم دراز کشیده بودم دستم رو به نشونه ی ادب روی سینه ام گذاشتم و زیر لب با خودم زمزمه کردم "السلام علیک یا فاطمه المعصومه..." توی حالت خواب و بیداری بودم که صدایی به گوشم رسید: "پاشو خانم جواب سلامت دادند." بلند شدم دلم قرص بود هنوزم همراهم بودند هنوز حواسشون بهم بود...❤️ اون روز من نمره کامل از پایان نامه ام رو گرفتم و به احترام خانم به خادمی ایشون مفتخر شدم و اگر خدا توفیق بدهد در دنیا و آخرت خادمشون بمونم. ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
_من و خواهرم از خادمان خانم هستیم . چند روزی بود که حال خواهرم خیلی بد بود و درد عجیبی در شکمش می پیچید وحالت تهوع داشت ،طوری که بعضی اوقات کلا بدلیل تهوع زیاد بدنش سست می شد . یک شب ساعت دو شب از صدای درد و ناله‌اش بیدار شدم دیدم حالش خیلی بده . همسرم هم خونه نبود.گفتم "پس بریم دکتر نکنه چیز خطرناکی باشه ." آمدیم داخل اتاق، اول لباس خواهرم رو که لباس خادمی خانم بود رو تنش پوشوندم ،گفتم یک کم استراحت کن تا من هم آماده بشم . من هم رفتم لباسم رو بپوشم .حین پوشیدن لباسم که همون لباسی خادمی خانم بود با خانم درد دل می کردم و گفتم: "خانم جان می دونی که همسرم خونه نیست و کسی هم تو قم ندارم که کمکی کنه، ما هم کنیزتون هستیم یه عنایتی بکنید حال خواهرم خوب بشه..." وقتی آماده شدم وآمدم سمت خواهرم که بریم دکتر، دیدم خواهرم که چند دقیقه پیش از درد به خودش می پیچید، آروم خوابیده. انگار اصلا دردی نبود ...😴🤗 ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
ــ از یکی از شهرستان ها چند سالی است که در روزهای جمعه شیفت دو و سه انتظامات ورودی حرم مطهر حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها هستم. سال قبل از کرونا توفیق همراهی کاروان سفیران کریمه را داشتم. امسال که یک‌روز قبل از تولد خانم شیفت داشتم، برای پیگری کاری به خدام ستاد اجرایی سفیران تلفنی تماس گرفتم.📞 گفتند از طرف یکی از شهرستان‌ها درخواست حضور کاروان سفیران کریمه را دادند. با توجه به برنامه های زیاد دهه کرامت ، خادم برای اعزام به اون شهرستان رانداریم . بنده هم با افتخار پذیرفتم . با چهار نفر از خدام دیگر هماهنگ کردیم و به همراه پرچم حرم مطهر و متبرکات حرم، به شهرستان اعزام شدیم. رابطین ما در اون شهرستان هماهنگی بسیار ارزشمندی داشتند . که در مدت ۳۱ ساعت حضور ما در اون شهرستان و دو شهرستان دیگر و روستاهای اطراف به ۳۱ مکان از جمله دیدار با ائمه جمعه و مدارس و بیمارستان و خانواده شهداء و دانشگاه و مزار شهداء و خانواده های بی سرپرست و ندامتگاه و مراکز نظامی و انتظامی و ....سر زدیم و عطر پرچم حرم مطهر را پخش کردیم. که هرکدام از جاهای که رفتیم خودش داستان بسیار زیبایی بود. روز اول حضور در شهرستان از حرم تماس گرفتند و گفتند حضرت شما را برای یکی دیگر از شهرستان های دیگر هم انتخاب کرده که بلافاصله بعد از پایان این دو روز به اونجا رفتیم. در اون‌ شهرستان یک اتفاق بسیار نورانی و بیاد ماندنی پیش آمد. ✨ بدو ورود ما به مسجد جامع او شهرستان برای دیدار با امام جماعت و مردم نمازگزار، یک کاروان خدام دوچرخه سوار آقا علی بن موسی رضا علیه‌السلام به همراه دوچرخه های خود که بار ماشین کرده بودند و چند ساعتی که بود اونجا استراحت می‌کردند خواستند بروند که با دیدن پرچم حضرت معصومه‌سلام‌الله‌علیها منصرف شدند و از اونجای که اونها هم حامل پرچم حرم مطهر امام رضا‌‌علیه‌السلام بودند تصمیم گرفتند به همراه ما بین نمازگزاران بچرخانند تا همه متبرک شوند . بعد از پایان مراسم نماز گزار خانمی که گریه می‌کردند، اومدن و گفتند که من دیشب خواب دیدم که دوپرچم امام رضا ع و حضرت معصومه در این مسجد همزمان بین نمازگزاران هست و اونها متبرک می شوند. در این برنامه سفیران کریمه، اتفاقات این چنینی بارها و بارها پیش آمد که همه از لطف که عنایت حضرت معصومه و امام رضا علیهم‌السلام بود. ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
ــ پسرم نیاز به توانبخشی داشت و باید مربی میومد خونه و باهاش کار میکرد یه مربی خوب میشناختم اما وقتی ازشون خواستم گفتن نمیتونن بیان ساعت کاریشون زیاد هست😓 ما هم منزلمون پردیسان بود و دور 😓 به خانم متوسل شدم گفتم: "خانم میدونی شرایطم رو که پسرم با هر کسی هم همکاری نمیکنه خودتون درستش کنید مربی رو براش 😓" یه چند وقتی گذشت یه روز تو خونه نشسته بودم، یهو به دلم افتاد به اون بنده خدا زنگ بزنم. گفت: " از فردا میام😊" و البته تعجب کرد. گفت: " چجوری بهم یهو الان بعد این مدت دوباره زنگ زدی؟ با وجود اینکه قطعی گفتم نمیتونم بیام 😊" گفتم: " به خانم متوسل شدم. چطور مگه؟" گفت: " آخه دقیقا امروز آخرین روزی بود که سر این کار بودم از فردا آزاد بود وقتم." قربون خانم بشم همیشه حواسش بهمون هست حتی یه روزم تاخیر نداشت! ❤ _ همین پسرم تهران عمل داشت. خییلی به خاطر شرایطش نگران بودم و به هوش اومدنش. شب قبل عمل امدم حرم به خانم گفتم: "خانم جان میدونی حاجتم رو همه ی کارای عملش رو کنترات (به قول بچه ها) به خودت سپردم 😓" صبح باید میرفتیم تهران از اون جایی که به خانم سپرده بودم تمام و کمال 😊همون روز مرخص شدیم. حتی خانم ❤حواسشون به همه چی بود چیزایی که من اصلا اصلا حواسم بهش نبود. این جریان برای چندین سال پیش هست هنوز وضعیت حجاب😓 مثل الان نبود اما بیمارستان خصوصی بود. وضعیت حجاب افتضاح... اما هم اتاقی ما یه خانم عراقی بود که از کربلا اومده بود و محجه 😊🌹 در غیر این صورت برام پوشش نامناسب هم اتاقی غیر قابل تحمل بود.✌️🏻 روایتگر: خادم م .م.کشیک ۴ دربانی ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
ــ شهریور سال ۹۵ و در ایام دهه کرامت،جشن عروسی ما در قم برگزار شد و از همون روز زندگی من در شهر قم آغاز شد.🎉🎊 از همون ماه اول به فکر خادمی افتادم. یکی از دوستانم ۱۰ سال خادم انتظامات بود، ازش سوال کردم که چطور میتونم خادم بشم؟ گفت: " اصلا نمیشه و فعلا نیاز ندارن و ..." و من خیلی نا امید شدم. منِ بی معرفت چون تازه به قم آمده بودم خیلی احساس غربت میکردم😔 هنوز با حضرت سلام الله علیها ارتباط واقعی برقرار نکرده بودم. ۳ ماه بعد از عروسیمون، یک روز صبح زود، که همسرم کلاس میرفت، منم باهاش رفتم و خواستم برم حرم زیارت. وقتی از همسرم خدا حافظی میکردم که برم زیارت، چند بار برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم دیدم همسرم نگاه معنادار و عاشقانه ای به من میکنه دست تکون داد و رفت!💞 _‌《در لحظه‌ی خداحافظیمون، همسرم دعام کرده بود و من رو به دامن حضرت سلام الله علیها انداخته بود و از ایشان خواسته بود تا تربیت من رو برعهده بگیرن.》ــ 😅 همون ساعت و همون لحظه من در ایوان آینه بودم‌، با خودم گفتم: " یکبار دیگه از این خادم بپرسم ببینم خادم‌نیاز هست یا نه؟" رفتم جلو خادم انتظامات بود و خانمی بسیار مودب و با اخلاق که من رو به ساختمان اداری راهنمایی کرد.😍 ساعت ۸ به ساختمان اداری رفتم و در کمال ناباوری همون موقع بهم فرم دادن و تا ساعت ۱۱ صبح تونسته بودم تمام امضاهارو بگیرم و حتی شیفتم رو هم مشخص کنم! 😭 خیلی حس عجیبی بود فکر میکردم دنیا مال من شده، از اون روز دیگه احساس غربت نکردم و عجیب وابسته حرم و قم شدم‌‌.❤️ همسرم همیشه میگه من دست خانم رو در تربیت شما میبینم! (تربیت قبل از حضور و بعد از حضور در حرم مطهر✨☺️) روایتگر: خادم زوار و خادم های بهشت، یکشنبه ک ۱ ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan
خادمان افتخاری حضرت‌فاطمه‌معصومه‌سلام‌الله‌علیها
#خاطره #کرامت۱۳۲ #ارسالی_مخاطبین ــ شهریور سال ۹۵ و در ایام دهه کرامت،جشن عروسی ما در قم برگزار شد
ــ دهه کرامت سال ۹۶ اولین شیفت خدمتیم بود، قبل از اینکه برای اولین شیفتم در حرم حاضر بشم یک خوابی دیدم. دیدم که در پارکینگ رودخانه هستم و دقیقا یه فضایی مثل سال روز ورود حضرت سلام الله علیها به قم است و همه جا پر از گل!🌸-○•°●🌺 میخواستند حضرت را برای خاکسپاری به قم بیاورند. من و مادرم هم با گل منتظر استقبال از مضجع مطهر حضرت بودیم. تعدادی از دوستانمان هم حضور داشتند. تابوت حضرت شبیه مضجع داخل ضریح بود بزرگ و مرمری. یک دفعه فریاد زدم: "زودتر بیایید و زیر تابوت حضرت رو بگیرید. " یک لحظه زیر تابوت را گرفتند اما یک دفعه رها کردند و سر تابوت بر روی دوش من افتاد وقتی به سختی پشت سرم را نگاه کردم دیدم فقط مادرم تابوت را گرفته است و من از سنگینی تابوت از خواب بیدار شدم. حالا بعد از گذشت ۷ سال از خدمتم همیشه همراهی مادرم را با تمام وجود حس کرده ام. الحمدلله🌹 روایتگر: خادم زوار و خادم های بهشت، یکشنبه ک ۱ ┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄ ➜ @khadem_astan