eitaa logo
🍀کُمیٖتـــــه‌خـٰادِمیٖن‌ِشـُـهدٰا✨
4.6هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
67 فایل
انتقادات و پیشنهادات: @bisimchi67 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است‌ کسانی میتوانند هم مسیر باشند که اَدا و اِدعا را دفن کنند...
مشاهده در ایتا
دانلود
. معرفی کتاب📚 راهی برای رفتن قصه ی پرستاری است که با طاغوت مبارزه می کند و بعد از شهادت برادرش راهی جبهه های نبرد می شود. بعد ها در سال ۱۳۶۶ به حج مشرف می شود و توسط آل سعود اسیر می شود و... @khademin_alborz
🍀کُمیٖتـــــه‌خـٰادِمیٖن‌ِشـُـهدٰا✨
. معرفی کتاب📚 راهی برای رفتن قصه ی پرستاری است که با طاغوت مبارزه می کند و بعد از شهادت برادرش ر
. 🔹برشی از کتاب 📔 عقب اتاق در کوچکی مثل یک اتاق مخفی بود. در باز شد ویکی از خانم های جوان را بردند داخل آنجا و بعدبا تعجب متوجه شدم ۱۰ نفرازهمان مردان تنومندی که لباس هایی سفیدبلند برتن و خلخال قرمز برسر داشتند وارد اتاق شدند! لرزش خفیفی به جانم افتاد باخودم فکر کردم وقتی اورا می برند بعدمی آیند سراغ ما. رو به بغل دستی ام که بعدها فهمیدم خواهر شهید است؛ باصدایی لرزان ازدرد گفتم : پاشو... برو پشت اون در.. این هاکه زبانت رو نمی فهمند، طوری وانمود کن و یه رفتاری از خودت نشون بده که دستپاچه ای و می خوای بری دستشویی، اون وقت... به در انتهای اتاق اشاره کردم و ادامه دادم ! اون دررو باز کن وببین اونجا چه خبره... @khademin_alborz
زندگی ما طول چندانی نداشت، اما عرض بی‌انتهایی داشت. ابراهیم، بودنش خیلی کم بود، اما خیلی با کیفیت بود. هیچ‌وقت نشد زنگِ درِ خانه را بزند و در برایش باز شود. قبل از اینکه دستش به زنگ برسد، در را برایش باز می‌کردم. می‌خندید؛ خنده‌ای که همهٔ مشکلات و غم و غصه‌اش پشتش بود، اما خودنمایی نمی‌کرد. تا بود، نود و نه درصد کارهای خانه با او بود. آن‌قدر غرق محبتم می‌کرد که یادم می‌رفت از مشکلات جبهه‌اش بپرسم. تا از راه می‌رسید، حق نداشتم دست به سیاه و سفید بزنم. اگر می‌خواستم دست بزنم، گاهی تشرم می‌زد. خودش شیر بچه‌ها را آماده می‌کرد، جایشان را عوض می‌کرد، با من لباس‌ها را می‌شست و می‌برد پهن‌شان می‌کرد و خودش جمعشان می‌کرد، خودش سفره را پهن می‌کرد و خودش جمع می‌کرد. ▫️می‌گفتم: «تو آنجا خیلی سختی می‌کشی، چرا باید به جای من هم سختی بکشی؟» ▫️می‌گفت: «تو بیش از آنها به گردنم حق داری. من باید حق تو و این طفل‌های معصوم را ادا کنم.» ▫️می‌گفتم: «ناسلامتی من زنِ خانهٔ تو هستم و باید وظیفه‌ام را عمل کنم.» ▫️می‌گفت: «من زودتر از جنگ تمام می‌شوم ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می‌دادم تمام این روزهایت را چطور بلد بودم جبران کنم.» 📕 «به مجنون گفتم زنده بمان» راوی : ژیلا بدیهیان همسرشهیدمحمدابراهیم همت ✍فرهادخضری @khademin_alborz
. بعضی از قوم و خویش‌هایمان که از شهرستان می‌آمدند، رسیده و نرسیده گِله می‌کردند: «آخه این درسته که علی آقا ماشین و راننده داشته باشه، اون وقت ما از ترمینال با تاکسی بیایم؟ ما که تهران رو خوب بلد نیستیم!» اما گوشِ پدر به این حرف‌ها بدهکار نبود؛ می‌گفت: «طوری نیست؛ فوقش دلخور می‌شن. اونا که نمی‌خوان جواب بِدن، منم که باید جواب بدم. باید جواب بدم با ماشین بیت‌المال چیکار کردم»... 📕یادگاران_۱۱ [خاطراتی از سردار شهیدعلی صیاد‌شیرازی] ✍رضا رسولی زیرنظرکوروش علیانی 🍃 @khademin_alborz
از پیامبر اکرم (ص) نقل شده است که فرمود: انسان باید در شبانه‌روز، به مدت نیم ساعت، یک ساعت، ده دقیقه، پنج دقیقه خلوت کند و خودش را حسابرسی کند که من در این ۲۴ساعت چه کرده‌ام؟ بزرگان مَثلی ذکر می‌کنند: کشاورزی چندین سال تلاش و کوشش کرد. بعد از ۴۰سال، وقتی درِ انبار را باز کرد، دید چیزی در انبار نیست! فهمید موشِ دزدی در انبار بوده و همه‌ی محصول را برده است. حرف جناب مولوی این است: گرنه موش دزد در انبارِ ماست گندم اعمال ۴۰ساله کجاست؟ ‼ ما موظفیم هر روز این حساب را داشته باشیم، برای اینکه موش دزد در زوایای درون ما بسیار است؛ از رشوه و عشوه و غیبت و تهمت و کبر گرفته تا دیگر بیماری‌ها. 📕 برگرفته از کتاب «توصیه‌ها، پرسش‌ها و پاسخ‌ها» [ آیت الله جوادی آملی] @khademin_alborz
🌱بعد از نماز می‌خواستم حسین آقا را ببینم و درباره‌ی موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم. دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم. او در حالی که اورکتش را روی شانه‌هایش انداخته بود وارد شد. معلوم بود که از نماز می‌آید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده. در حالی که به او لبخند زدم، نگاه معنی‌داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده‌ی او به سر و وضعم برسم! 📕حسین پسرغلامحسین [خاطراتی ازشهیدمحمدحسین یوسف الهی] @khademin_alborz
📚کتاب حاج قاسمی که من می‌شناسم روایت شیرین و دلچسب یه رفاقت ۴۰ساله اگر میخواید الگوسازی کنید بسم الله از قهرمانای خودمون برای بچه ها و نوجوان ها و حتی بزرگترا بگین ... ما الگوهای واقعی زیاد داریم حاج قاسم بهترینشون❤️ @khademin_alborz
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: صورتش پر از خاک بود.خیلی از بچه‌ها شهید شده بودند. امید به پیروزی نداشت و این را باید از بقیه مخفی می‌کرد. همه، حواس‌شان به او بود. فرماندۀ لشکر بود. رفت توی سنگر، گوشی را برداشت. * هنوز خوابم نبرده بود. به عقربه‌های ساعت خیره شده بودم. تلفن زنگ زد. این وقت شب؟! گوشی را برداشتم. صیاد شیرازی بود. می‌گفت: «عملیات گره خورده و اگر ادامه بدهیم، به‌ضرر ماست!» اول با امام قدس‌سره تماس گرفته بود. ایشان فرموده بودند: «تلفن بزنید به آقای بهجت، بگویید دعا کنند.» به آقا گفتیم؛ گفتند: «بگویید دعا کرده‌ام!» * با حیرت به‌ میدان نبرد خیره شده بود، باورش نمی‌شد! دشمن داشت از چیزی فرار می‌کرد... 📚 این بهشت، آن بهشت، ص٣۴ @khademin_alborz
. این نکته رو هیچ‌وقت فراموش نکنید: «تو مسیر خدا تنگ شدن خُلق، نشونهٔ انحراف از مسیر خداست و خوش‌خلقی نشونهٔ ولایتمداریه. آدم به‌اندازه‌ای که ولایتش قوی می‌شه، اخلاقش بهتر می‌شه.» این ملاک خیلی مهم و کاربردیه. 📕 «طعم شیرین خدا» [ کتاب پنجم: با شِکر شُکرت شیرین می‌شود کامم] ✍استادمحسن عباسی ولدی @khademin_alborz
کتابی که رهبر انقلاب به آن اشاره کردند 🔹 کتاب «حوض خون» با تصاویر و نوشتار دلنشینش بخش کمتر دیده شده جنگ را از زبان زنانی می‌نگارد که در رخت‌شور خانه پشت جبهه‌ها با یأس، ترس و اندوه مبارزه کردند و اینک یاد شهدای شهر اندیمشک را زنده نگاه داشته‌اند. @khademin_alborz
📚 | .: خداحافظ سالار :. 🌹 به مناسبت سالروز شهادت حاج حسین همدانی، ان‌شاءالله هر روز شنونده کتاب گویا خداحافظ سالار از کانال ستاد مرکزی راهیان نور باشید. ▫️هر روز هشت صبح ▫️در قالب ۲۲ قسمت ▫️از کانال ستاد مرکزی راهیان نور کشور 🔸«خداحافظ سالار» خاطرات پروانه چراغ‌نوروزی؛ همسر سرلشکر شهید حاج حسین همدانی است که به قلم حمید حسام نوشته شده است. @khademin_alborz