"خادمین سرزمین ملائک"
1⃣1⃣قسمت یازدهم: فقط به خاطر تو اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ... - تو که هنوز بیداری ... ه
2⃣1⃣قسمت دوازدهم: رفیق من می شوی؟ ...
هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ...
می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...
- مهران ... ۱۰، ۱۵ سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ...
رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ...
بزرگ ترها به من به چشم یه بچه ۱۱ ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ...
توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ...
حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ...
حس یه سپر ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...
حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ...
برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ..
تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر، یه طرف ... اولین جوشن خوانی زندگی من بود ...
- یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ..
بغضم ترکید ...
- خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ...
رفیق من میشی؟...
💭 انتظار
توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
- نه ... چطور؟ ...
- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...
- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...
- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ..
این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...
ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
- چی شد ایستادی؟ ...
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...
هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...
هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ....
#نسل_سوخته
به قلم شهید✍🏻 #سید_طـاها_ایمــانی
تو برایِ خدا باش، خدا و همه ملائکهاش
برای تو خواهند بود💚
↵ رجبعلےخیاط
•💌•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
صفحه #خادمین_شهدا در روبیکا
https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
روزی به آیت الله بهجت(ره) گفتند:
کتابی در زمینهی اخلاق معرفی کنید!
ایشان فرمودند:
لازم نیست یک کتاب باشد؛
یک کلمه کافیست که بدانی،
خدا میبیند:)✨
•💌•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
مـردم ...
مـا خلـق شدیم
تا روح را به پـرواز درآوریم
این پـرواز و عـروج
بدون ویرانی جسم امکان ندارد
سنگین شدن و تن پروری
بال پـرواز انسان را میشکند.
#شهید_محمد_بلباسی
•💌🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
گر سر برود فدای پایت
دست از تو نمی کنم رها من!
#سعدی
•🍃❤️✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
✨اصبغ بن نباته از على عليه السلام روايت ميكند: كه جبرئيل بر آدم نازل شد و گفت: اى آدم من مأمور شدهام كه ترا در انتخاب يكى از سه چيز مخير سازم پس يكى را برگزين و دوتا را واگذار. آدم گفت چيست آن سه چيز؟ گفت: عقل و حياء و دين آدم گفت عقل را برگزيدم، جبرئيل بحياء و دين گفت شما بازگرديد و او را واگذاريد، آن دو گفتند اى جبرئيل ما مأموريم هرجا كه عقل باشد با او باشيم.
🖇الکافي ج ۱، ص ۱۰
•💌•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
#شهریار
•🍃✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
✨يَـٰٓأَيَّتُهَا ٱلنَّفۡسُ ٱلۡمُطۡمَئِنَّةُ
✨ٱرۡجِعِيٓ إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةٗ مَّرۡضِيَّةٗ
🍃اى جان آرام گرفته و اطمينان يافته!
به سوى پروردگارت در حالى كه از او خشنودى و او هم از تو خشنود است، باز گرد.
•💌❤️•
#سوره_فجر
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
مـن #زنـدگے را دوسـت دارم ...
ولے نہ آن قـدر کہ آلـوده اش شـوم
و مـرا فرامـوش و گم ڪند .
#شهید_محمدابراهیـم_همت
•🕊🌱•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
🇮🇷انقلاب اسلامی واقعهای است که پیش از هر جا در درون انسان و در سینهی او اتفاق میافتد. عمق این سخن را هنگامی در خواهی یافت که یکایک این بچهها را بشناسی: شهید عزیزی را که کارگر چرمسازی است، شهید توانا را که طلبه است و شهید نوری را که دانشجوی راه و ساختمان است و شهید دیدهور را و شهید... در جمع شهدا از این سخنان نباید گفت. شرط ورود در این جمع اخلاص است و اگر این شرط را داری، چه تفاوتی میکند که نامت چیست و شغلت؟
🗣آسید مرتضی آوینی
📚 گنجینهی آسمانی
•🌱✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
رفیقش گفت :
حسین!
تو که پاسدار نیستی نمیترسی بعد از شهادتت
فراموش بشی ؟!
گفت:
وصیت کردم روی قبرم بنویسند....
"کارگر شهید حسین بواس"
•🌱🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
فداۍاونخدایۍبشیمکہمیگہ!
••اَلیساللہُبکافٍعبدهُ••
آیامنبراۍبندهامکافۍنیستم!🙃
•✨❤️•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"وَ مَن اَحَبَّکُم فَقَد اَحَبَّ اللهَ"
و هرکه به شما محبت ورزید
به خدا محبت ورزیده...!
•✨🌱•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم رفاقتے مےخواهد
کہ سربند یا #زهرایم ببندد
کہ دلم را حسینـی ڪند
کہ خاکی باشـد
دلم رفاقتے مےخواهد
کہ #شهــــیدم ڪند...
#رفاقتے_تابهشت🕊
•🍃🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
خدا یه جایی که فکرشو نمیکنی دستتو میگیره..
خدا بیشتر از آرزوهات بهت میبخشه وقتی همه ی امیدت به اونه..
خدا بیشتر از همه حواسش بهته وقتی به حکمتش ایمان داری..
خدا هیچوقت تنهات نمیزاره وقتی بهش اعتماد داری..
خدا بیشتر از همه دوستت داره چون تو از خودِ خدایی..
پس هیچوقت نا امید نشو خب؟ (:
•💌❤️•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد. بچه ها هم با او شوخی می کردند :
- اخوی دیر اومدی.
- برادر می خوای بکُشیمون از گُشنگی؟
- عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟
گونی بزرگ بود و سرِ آن بنده ی خدا پایین. کارش که تمام شد. گونی را که زمین گذاشت همه شناختنش. او کسی نبود؛
"جز محمود کاوه"(فرمانده ی لشکر)🕊
•🌱✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
اگر بهت بگه:
+سرمن رفت که "چادر" به سرت باقی بماند!
چه داری بگویی؟!💔
•🌱🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
لازمه ی تکامل عالم، جنگ بین حق و باطل است
و واماندگان و اهل تقاعد نمی توانند
نقاب صلح و سلم را بهانه ی نشستن کنند
و در خانه ماندن...!
شهیداهل قلم سیدمرتضی آوینی🕊
•🌱🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
آیتاللهشاهآبادی :
اگر گناه میکنید اما هنوز در قلبتان
محبت بھ"حضرتصدیقهسلاماللهعلیها"
را حس میکنید ، امیدوار باشید!
•🍃✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
["ڪسےڪہاهݪ
دنیانیسٺ!
"فقطباشهادٺ
آروممےگیره....❤️]
•🌱✨•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
یہ شب صادق آهنگران اومده بود لشکر برای روضـــہ خوانے.
به روضہ اسرای کـــربلا کہ رسید،
سیـــــد دست منو گرفت کشید کنار.
شــــروع کرد از روضہ های کربلا و شام گـــفتن.
روضہ ای شده بود برای خودش..
بہ اینجا رسید کہ یکی از اطرافیان یــــزید جســــارت کرد و گفت؛
"من سکیـــــنہ را از شما خریـــــداری می کنم..." دیگه نتونست حـــــرف بزنہ،
سرش رو زد بہ دیوار و شروع کرد بہ هـــــای های گــــــریہ کردن.
شهید سید جواد حسینے🌱
•✨🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
💭 خاطره ای از "شهیدحسن درویشی"
پدرش می گوید: من هر سال در شب بیست و یکم ماه رمضان یک گوسفند ذبح کرده و مجلسی را برپا می کنم. یک سال بیستم ماه رمضان ماشین نداشتم. دو ماشین داشتم ولی یکی به اهواز و دیگری به شهرک امام رفته بودند. در فکر بودم که گوسفند را چگونه به منزل بیاورم. در همین احوال حسن با ماشینی از جبهه آمد. من خدا را شکر کردم که مشکل حل شد. به حسن گفتم: می توانی یک کار برای من انجام دهی؟ یک گوسفند در خارکو است آن را بیاور که ذبح کنیم. گفت: با چه وسیله ای بروم؟ گفتم: با همین ماشین این ده کیلومتر را برو و گوسفند را بیاور. گفت: پدر این ماشین بیت المال است و من این کار را نمی کنم. گفتم: پول بنزین آن را می دهم و بیشتر هم میدهم. و خلاصه هر چه اصرار کردم نپذیرفت. گفت: شما می بینی که من هر وقت با ماشین سپاه به منزل می آیم، کارهای خود را با موتورسیکلت شخصی انجام می دهم نه با ماشین بیت المال۔
•💌🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
گفت:
معشوق،
سر نمیخواهد؛
عاشق بی جگر نمیخواهد...!💔
•🌱🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
شهید بهشتی:
گاهی اوقات خون هم کارساز نیست!
باید آبرو گذاشت...
••••✨💌
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
❗️اگـه خیلی تــلاش میــکنی
امـا کارِت پیش نمـیره...
⚠️شـاید بخاطرِ
نارضــایتیِ پدر و مادرتــِ
اگــه ازت راضی نباشن
به هــــر دری بـزنـی
بستـه میــشه!
•••••✨💌
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
💭 دعای فوق زیبای حضرتعلی(ع):
{اللهم اجعل نفسی اول کریمه تنتزعها من کرائمی ..}
خدایا چنان کن که از چیزهای ارزشمند زندگیم، جانم اولین چیزی باشد که از من میگیری.
••••💌✨
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
بسیج یک فرهنگ و یک گفتمان است.
🗣مقام معظم رهبری (مدظله العالی)
•••🇮🇷❤️
#هفته_بسیج
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
4_5893399436029070053.mp3
2.53M
بعد از این صوت،
دلم خواست مثلِ بچهای که مامانشو وسط بازار گُم کرده بعد یهو پیداش میکنه و میپره تو بغلش؛ همین جوری بپرم تو بغلِ خدا :)♥️
+ گوش کنید و کِیف کنید
@chand_metri_khoda
"خادمین سرزمین ملائک"
2⃣1⃣قسمت دوازدهم: رفیق من می شوی؟ ... هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خود
3⃣1⃣قسمت سیزدهم: حبیب الله
گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ...
آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ...
گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... ۱۰ دقیقه بعد ... ۲۰ دقیقه بعد ...
و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ...
- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ...
با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ...
- خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ...
پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ...
شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ...
چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ...
- من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ...
هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ...
📿نماز شکر
ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...
دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...
- چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...
جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ...
- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ...
اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...
وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...
- کدوم گوری بودی الاغ؟ ...
اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...
- ببخشید نگران شدید ...
این بار زد توی گوشم ...
- گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...
مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...
- حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...
و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ...
- تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...
#نسل_سوخته
به قلم شهید✍🏻 #سید_طـاها_ایمــانی