eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65 اینستاگرام ما https://www.instagram.com/khadem_koolehbar
مشاهده در ایتا
دانلود
إلهـے وَ رَبی مَن لِی غَیرُڪ و من هنوز جز تو ڪسی رو ندارم:)♥️ •••••🍃 @khadem_koolehbar
امروز قرارگاه حسین‌بن‌علی ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند. اگر دشمن این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمی‌ماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمدی. ••••🕊 @khadem_koolehbar
می‌گفت: ازپاهایی‌که‌نمی‌توانندمارا به‌اَدای‌نمازببرند، توقع‌نداشته‌باش‌ما‌را‌ به‌بهشـت‌ببرند...💔 •••••🕊 @khadem_koolehbar
عراق پاتک شدیدی زد تا جزایر مجنون رو پس بگیره شهید بابایی توی اون عملیات شیمیایی شد سرش پر شده بود از تاولهای ریز و درشت سرش می خارید و با خاراندن زیاد ، تاولها ترکیده بود بنده خدا خیلی اذیت شده بود بهش گفتم برو بیمارستان دوا و درمان کن می گفت اگه برم بستری ام می کنن و از کارم جا می مونم ... ... چند روز بعد بیرون جزیره یه برکه آب پر از نیزار دیدیم عباس لحظه ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد بعد با حالت خاصی بهم گفت: حسن! می دونی این آب ، کدوم آبه؟ با تعجب گفتم: یعنی چی؟ خب این آب هم مث بقیه آبها ، فرقش چیه؟ گفت: اگه دقت کنی می بینی این آب ، انشعابی از آب فراته آبی که امام حسین و حضرت عباس ع تو کربلا دستشون رو باهاش شستشو دادن عباس معتقد بود اگه سرش رو با اون آب بشوید ، تاول های سرش خوب میشه اتفاقا سرش رو شست و شفا گرفت چند روز بعد تمام تاول ها خوب شد و اثری ازشون نموند. شهید عباس بابایی🌱 ••••🕊 @khadem_koolehbar
20.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اين شب جمعه نيت كرده‌ام از طرف ام‌البنین به حرمت بيايم حالا چه فرقے مے‌كند با پاے زمينی نشد با پاے دل مے‌آيم و از طرف مادر عباس مے‌گويم؛ دار و ندارم فداے حسين!❤️ •••••🏴 @khadem_koolehbar
سلام بر قلب‌های حزینی که حسین پناه و درمان آن است. ••••🖤 @khadem_koolehbar
آنــــکـــس که پـــناهم بـــدهــــد،بــازحســـین‌اســـت❤️ ••••🏴 @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
حالا بعضی ها تا ۲ قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا
6⃣1⃣قسمت شانزدهم: دعوتنامه  اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم ... تا اذان صبح خوابم نبرد ... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم... اول ... جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ... من ۴ سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ... و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی... به ساعت نگاه کردم ... هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ... جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ...  - خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای عاشق شدن ... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ...  دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و الله اکبر ...  هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین نماز شب من بود ...  نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به دعوتنامه خدا ...  چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط عشق ... و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...  هادی های خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ... و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد .. معلم و استاد من شد ...  من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ... 🎁هدیه خدا عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد...  دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ...  سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...  بقیه مسخره ام می کردن ... - از اون هیکلت خجالت بکش ... ۱۳، ۱۴ سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی ... ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد ...  دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست ... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ... رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ... درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ...  خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ...  اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ...  از ۲۶ اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت ۳صبح ... می زدیم به دل جاده ... این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید ... توی اون جاده بیابانی ...
"خادمین سرزمین ملائک"
6⃣1⃣قسمت شانزدهم: دعوتنامه  اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم ... تا ا
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ... ✨نماز قضا توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ...  نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ...  دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ...  توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ... هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...  - ناراحتی؟ ... سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ...  - آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ... خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ... - واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت .. و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ... به قلم شهید
«رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ» «خدایا سختیا ناراحتم کرده ولی میدونم که تو از همه مهربون تری!کمکم کن..✨» . 🌱 @khadem_koolehbar
ازطرف‌من‌بھ‌جوانان‌بگویید،چشم‌شهیدان‌ وتبلورخونشان‌به‌شما‌دوخته‌است‌بپا‌خیزید واسلام‌خودرادریابید . . . - شھید همت . 🌱 @khadem_koolehbar
و شھیدی در این نزدیکـے، رقیبـے می‌طلبد برایِ سُرخی خونش .. بانویـے با چـٰادرمشکـے از راه میرسد، شهید رقیبش را میابد. . 🌱 @khadem_koolehbar
یادتـ بآشه ها اول امام زمآن {؏ـج} یآد تو میکنھ، بعد تو یاد امآم زمآن{؏ـج} مي‌افتی!💔 . 🌱 @khadem_koolehbar
انسان امروز از غایات آـ؋ـرینش خویش در غـ؋ـلت است و در سایۀ این غـ؋ـلت بهشت خویش را در زمین مے جوید. " شهید آوینی"🕊 . 🌱 @khadem_koolehbar
هدایت شده از ایـران صــدا
وداع با شلمچه.mp3
8.47M
وداع با شلمچه ( در خلوت گوش کنین)
"خادمین سرزمین ملائک"
وداع با شلمچه ( در خلوت گوش کنین)
توصیفات دلنوشته ها حاجت روایی ها و خاطرات تون از رو برامون ارسال کنید✨💌 آیدی : @Khadem_140
با عرض سلام و ادب خدمت تمامی خادمین شهدا 💠 همانطور که در اطلاعیه های قبلی کمیته مرکزی خادمین شهدا خدمت همه دوستان و محبین شهدا اطلاع رسانی شده، ان شاءالله ۱۵ لغایت ۲۲ آذرماه ثبت نام خادمی که اطلاعاتشان در سامانه نیست می باشد. 🔰 لذا به استحضار همه می رساند فعلا در کاری ندارید و زمان مراجعه به سامانه جهت برای برنامه ایام نوروز ۱۴۰۲ ان شاءالله از طریق کانال کمیته مرکزی خادمین شهدا و دیگر کانال ها و گروه های کمیته های خادمین شهدا استانی و شهرستانی اطلاع رسانی خواهد شد. 🔹لذا خواهشمند است از مراجعه به سامانه در این ایام و تا اکیدا خودداری فرمایید. با تشکر @khadem_koolehbar
🔸 مقام به جايي مي رسد كه منا مي شود 💠 ۳ روز تا شروع سراسری (ویژه ) و 15 لغایت 22 آذرماه 1401 ثبت نام فقط از طریق آدرس: khademin.koolebar.ir 💠 در صورت داشتن سوال به آی دی @shahidanekhodaiy110 در پیام رسان ایتا و یا سروش پیام دهید و از تماس با شماره های کمیته های استانی خودداری فرمایید. 🔰 صاحب تصویر: محمدرضا دهقان امیری @khadem_koolehbar
همانطور که در اطلاعیه ها ذکر شده است این زمان ویژه ثبت نام داوطلبین جدید خادمی که اطلاعاتشان در سامانه نیست می باشد و انتخاب دوره و یا برنامه اعزام نمی باشد. ان شاءالله ۱۵ لغایت ۲۲ آذرماه ثبت نام داوطلبین جدید می باشد ثبت نام هیچ محدودیت سنی و شغلی ندارد و همه داوطلبین می توانند ثبت نام نمایند. اما پس از ثبت نام خادمین در هر برنامه بر اساس شرایط و ضوابط همان برنامه توسط کمیته های خادمین شهدا اعزام می شوند. ثبت نام داوطلبین جدید همانطور که میدانید به منزله اعزام نیست مرحله اول ثبت نام هست در مرحله بعد مصاحبه و گزینش انجام می شود و پرونده خادم فعال می گردد. بعد از فعال شدن پرونده هر زمان هر برنامه ای اعلام می شود خادم میتواند در برنامه مورد نظر خودش از بین برنامه ها درخواست حضور بدهد. همانطور که ذکر شد کمیته خادمین استان هم از بین خادمین درخواست داده بر اساس شرایط و ضوابط برنامه و ظرفیت آن برنامه خادمین را اعزام می کند. نحوه رفت و برگشت و حضور در هر برنامه به خادمین اعزامی اطلاع رسانی می شود. 🔸فعالیت خادمین دو صورت هست خادمی در راهیان نور: شامل خادمی در یادمان ها و زیارتگاه های دفاع مقدس و اردوگاه های اسکان می شود. خادمی در شهر: شامل برنامه های گلزارهای شهدا؛ خدمت به مادران و پدران و خانواده شهدا؛ یادواره های شهدا؛ کمک به ملت شریفمون مثل ایام کرونا و تهیه و توزیع کمک های مومنانه؛هیات های خادمین شهدا و برنامه های دیگر داخل شهر که توسط کمیته خادمین شهر و استان برنامه ریزی می شود . @khadem_koolehbar
• • | وَلا اَري لِكَسْري غَيْرَكَ جابِراً...| و برای دل‏ شکستگی‌ام جبران‏ كننده ‌ای ، جز کھ نیست ؛ پس دلم را بھ دلت میزنم باز نکردنش با‌ :) ••••🌸 @khadem_koolehbar
بـی‌قـرارتـوام‌ودردل‌تنگـم‌گلـه‌هـاست آه‌بی‌تاب‌شدن‌عادت‌کم‌حوصله‌هاست(: •••🌱✨ @khadem_koolehbar
سلام من چندین ساله که شهیدی رو انتخاب کردم وداداشم شده حاجت هام و دردو دل هام روو میبرم پیشش شلمچه شهید شده هرسال بعشق دیدنش راهی جنوب میشدم و ان شاالله امسال هم دعوتم کنه میرم یسال ازقبل رفتن گفتم که میام شلمچه ببینمت، کلی صحبت کردم باهاش که دلم میخواد ببینمت ویاحتی نشونی که هستی و میشنوی صدامو سفرشروع شدورفتیم یکی یکی مناطق طلاییه، نهرخین، هویزه... تارسیدشلمچه که اغلب دم غروب میبرن، شب شده بود ونمازمغرب رو شلمچه بودیم بعدنمازگفتندجمع بشین که راوی میخوان روایت رو شروع کنن کناریکی ازتانک های زنگ زده که توگل فرورفته بود جمع شدیم و یحلقه بزرگی رو تشکیل دادیم من تمام حواسم به داداشم بود که کجاس الان، قرارمون کنار یادمان شلمچه بود صداش میکردم و حرف میزدم زیرلب راوی شروعکرد ازشهدایی که شلمچه باذکریازهرا س شهید شدن و ریز ریز اشک میریخت من هی باخودم میگفتم چراازعلی اصغرنمیگه چیزی، آخه اسم داداشم علی اصغره گفتم چرانمیای ونمیخوای که ازنحوه شهادتت کلی دختروپسرکه اومدن بعشق شماها بفهمن، اگه واقعا هستی یکاری کن بیا وبزار ازتوبگه راوی توهمون حین یهو راوی گفت شهیدعلی اصغره... تپش قلب گرفتم، انگاررفتم تویه وادی دیگه شروع کرد علی اصغره... یکی ازلات های زمان خودش.... تعریف کردوتعریف کردتارسیدبه لحظه شهادتش تاهمون موقع اشک راوی بندنمیومد منم پابپای حرفهاش اشک ریختمو هق هق تالحظه ای که میخواستیم بیایم ازشلمچه بیرون و وداع حس جون کندن داشتم دوستداشتم همونجا پیشش بمونمو برنگردم ازخوشحالی اینکه بوده، شنیده صدامو، ویاحتی کنارم بوده زبونم بنداومده بود الانکه دارم تایپ میکنم تمام لحظاتش عین فیلم گذشت ازذهنم شهداهستن میبینن میشنون وحاجت میدن عندربهم یرزقونن درسته داخل مزارمطهرش چیزی نبوده اما همون مزار مکان سبک شدن دلم ازدنیاست. ••••💌 @khadem_koolehbar
_ بهم گفت چیشد که تصمیم گرفتی "خادم الشهدا" بشی؟ +گفتم ما انتخاب نکردیم که خادم الشهدا بشیم..شهدا مارو انتخاب کردن که خادمی کنیم براشون!...🌱 ••••🕊 "خادمین شهدای سیستان و بلوچستان قبل از اعزام به یادمان ها" @khadem_koolehbar