eitaa logo
خادمــــان امام‌ زمـــــان (عج) 📜
62.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
510 ویدیو
112 فایل
"خادمان امام زمان عج" @kashani63 سایت خادمان امام زمان Shamim313.com دیگر کانالهای ما در ایتا: رادیو عهد @Radio_Ahd توبه نامه @Tobe_Name جهاد تبیین @Jahad_Taabiin راهیان ظهور @Rahian_Zohoor خادمان قرآن @Khademan_Ghoraan خانواده مهدوی @khanevadeh_mahdavy
مشاهده در ایتا
دانلود
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ 🔰عنایت ویژه امام زمان (عج) به خانمی که به خاطــر حفــظ حجاب هفــت ســال از خانه بیرون نیامد ✍️مرحوم آیتالله سیدمحمدباقر مجتهد سیــستانی (ره) پـــدر آیــــت الله ســید علـی سیستانی تصمیم میگیـرد برای تشـرّف به محضرامامزمان(علیه السلام) چهل جمعه درمساجد شهرمشهد زیارتعاشورا بخواند.   ✔️در یکی از جمعه های آخر، نوری را از خانهای نزدیک به مسجد مشاهده میکند. به سوی خانه میرود می بیند حضرت ولی عصر امامزمان علیهالسلام در یکی از اتاق های آن خانه تشریف دارند و درمیان اتاق جنازه ای قرار دارد که پارچهای سفید روی آنکشیدهشدهاست.ایشانمیگویدهنگامی که واردشدم اشک میریختم سـلام کردم، ✔️حضرت بهمن فرمود:«چرا اینگـونه به دنبال من میگردی و این رنجها را متحـمّل می شـــوی؟! مثل این باشیـد- اشاره به آن جنازه کردند- تا من بدنبال شما بیایم»   ✔️بعد فرمودند:«این بانویی است که در دوره کشــف حجـــاب- در زمــان رضــا خــان پهلوی- هفـت سال از خانه بیرون نیامد تا چشم نامحرم به او نیفتد.» 📚شیفتگانحضرتمهدی(عج)،ج۳ص ۱۵۸ ─┅═༅═❥༅🖤༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🥀❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ 💠تشرف سید عبدالکریم کفاش ✍️ سیدعبدالکریم کفاش شخصـی بود که مورد عنایت ویژه امامزمان(عجـل الله) قرار داشت و حضرت دائماً به او سرمیزد. روزی حضـرت بهحجره کفاشی اوتشریف آوردند درحالیکه او مشغول کفـاشی بود. ✔️ پس از دقایقــــی حضـــرت فرمــــودند : «ســید عبدالکـــریم،کفش من نیـاز به تعمـــــیر دارد ، برایم پیــــنه می زنی؟» ✔️ سیــــد عــرض کرد : آقاجان به صاحب این کـــفــش که مشـغــول تعمــــــیر آن هســــتم قول داده ام کفــش را برایش حاضرکنم، اگر الان مشغـول پینه زدن کفــــــش های شمـــا بشــــوم ، به قـولم نمـــــیتوانم عمـــل کنم. آقاجان نوکـرتم اجازه بدهید به قولی که داده ام عمل بکنم بعدا… ✔️ پس ازدقایقی دوبارهحضرت فرمودند: «سـیــد عبدالکــریم! کفش من نیـاز به تعمـــیر دارد ، برایم پیــــنه مــی زنی!؟» ✔️ سیــــدعبدالکـریم می گــوید: آقـاجان ! قربان تان بشم خدمـت تان که عرض کـــــردم، من قـــول داده ام… ✔️ وقتــــی حضرت خـــواسته شان را برای ســـومیـــن مـــــــرتبــه تکــــــرار کــــــردند ، سید کفشی را که دردست داشت کنار گذاشت، بلندشد ودستانش رادورکمر مبارک حضرت حلقه زدوبه مزاحگفت: قربانت گردم اگر یک باردیگر بفرمایید “ کفش مرا پینه میزنی ” داد و فــریاد می کنم آی مـردم آن امـــــام زمــانی که دنــــبالش می گردید، پیش من است ، بیایید زیارتش کنید ! ✔️ حضـــرت شــروع کــردند به خندیدن و فرمودند: « آفرین! خواستیم امتحانت کنیم تامعلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی.ما شما را برای خودمان نمیخواهیم، برای خـــدا میخواهــیم ؛ هرچه بنـــده تر باشید ، ما شـــما را بیشــــــتر دوســت داریـــم » ┈┈••••✾•🍂🥀🍂•✾•••┈┈ 📓کـتاب روزنــه هایی از عــــالم غیـــب ؛ نوشـــته آیت الله سید محـــــسن خــــرازی وکتاب ارتباطمعنوی باحضرتمهدی ص۸۸ ╔ ⃟🥀❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
.💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅ 📜 داستان تشرف خدمت حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) : مـرحـوم پـدرم ، آقـاى حـاج ســيـد رضــاى ابــطــحـى رضـوان الله تـعـالى عــليـه بـراى مـن نقل مى كرد : علّــت آنكه در مشهد دعاء ندبه مرســوم شد كه خوانده شود اين بود كه : يـكى از تــجـّار اصــفــهــان كـه مــورد وثــوق مـن و جمعى از عـلماء بود، نقل می كــرد: مــن در مـنـزل ، اطاق بـزرگـى را به عـنـوان حـسـيـنـيـه اخـتـصــاص داده ام و اكـثـرا در آنــجـا روضــه خـوانــى مــی كـنـم. شـبـى در خـــواب ديــدم ، كـه مــن از مــنـــزل خــارج شـده ام و بـه طــرف بــازار مـى روم ، ولـى جمعی از علماء اصـفـهان بـه طــرف منـزل ما می آیند!وقتى به من رسيدند گـفـتـنـد: فلانى كـجا مى روى؟مگـر نمیدانى منزلت روضـه اسـت. گـفـتـم: نه مـنـزل مـا روضـه گفتند: چرا منزلت روضه اسـت و مــا هـم به آنجا میـرويـم وحـضـرت بقية اللّه(علـيه السـلام) هــم آنـجـا تـــشــريـف دارنـد، مـن فــورا با عـجــله خـواستم بـه طـرف مــنــزل بـروم آنـهـا بـه مـن گـفـتـنـد : بـاادب وارد مـنـزل شـو، مـن مـودبانـه وارد شدم،ديـدم جمعى از علمـاء در حسـينـيه نشـسته و در صـدر مـجـلس هـم حـضـرت ولـى عــصـر (عـليه السلام ) نـشـسـتـه اند. وقـتـى به قـيـافه آن حـضرت دقـيـق شـدم ديدم،مثل آنكه ايشان را درجـائى دیـدهام لذا از آن حـضرت سؤال كردم كه آقـا مـن شمارا كجا ديده ام فرمود:همین امـسـال در مـكّــه در آن نــيـمـه شــب در مـــســجـد الحرام،وقتى آمدى نزدمن ولباسـهايـت را نزدمن گذاشتى ومن به توگفتم:مـفاتیـح را زير لباسهايت بگذار.تاجر اصفهـانیمی گفت: هميـن طور بـود يك شـب در مـكّه خواب از سرم پريده بود، با خـود گـفـتـم: چـه بـهـتر كـه بـه مـسـجـدالـحرام مـشـرّف شـوم و در آنـجا بـيـتـوته كنم و مـشـغـول عـبـادت بـشـوم ، لـذا وارد مـسـجـدالـحرام شدم، به اطراف نگاه میـكردم، كه كـسى را پيدا كنم لباسهايم را نزد او بگذارم و بروموضو بگيرم،ديدم آقائى در گوشـهاى نـشـسـتـه اند، خـدمـتــش مـشــرّف شــدم ولباسهايم را نزد او گذاشتم مىخواسـتم مفاتيحم را روى لباسهايم بگذارم فرمود: مـفـاتـيـح را زيـر لبـاسـهـايـت بـگـذار و مـن طبق دستور ايشان عمل كردم و مفاتيح را زيـرلباسهـايم گذاشتم و رفتم و وضـو گرفتم و برگشتم و تا صبح در خـدمـتـش و در كـنــارش مـشغول عـبادت بودم ولى درتمام ايـنمدت حتىاحتمال همنـدادم، كه او امام عصر روحى فداه باشـد.به هـر حال درخواب ازآقا سؤال كردم:فرج شـما كى خواهد بود؟ فرمود : "نزديك است به شيعيان ما بگوئيد دعاى ندبه را روزهاى جمعه بخوانند" . 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🥀❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ 🔰 آية اللّه نجفى مرعشى مى گويد: (در زيارت عسكريين(عليهماالسلام) ودر جادّه طرف حرم سيّدمحمّد، راه را گم كردم ودر اثر تشنگى و گرسنگى زياد و وزش باد، در قلـب الاسـد از زندگى مأيـوس شـدم غـشّ كرده به حالت صرع و بيهوشى روى زمين افتادم. ناگهان چشم باز كرده ديدمسرم در دامن شخص بزرگوارى اســت ، پس به مــن آب خوش گوارى داد كه مثلش را از شـيرينى وگوارايى در مدت عمر نچشيده بودم. بعد از سيراب كردنم سفره اش را باز كرد ودر ميـان سـفـره دو يا سـه عدد نان بـود، خوردم. سپس اين شخص كه به شكل عرب بود فرمود:(سيّددر اين نهربرو وبدن راشست شو نما). گفتم: (برادر! اينجا نهرى نيسـت، نزديك بودازتشنگى بميرم،شمامرا نجات داديد). آن مرد عرب فرمود:(اين آب گوارا است). باگفته اونگاه كردمديدم نهرآب باصفايى است. تعجّب كردم و با خود گفـتم : ( اين نهـر نزديك من بودومن نزديك بود ازتشنـگى بميرم). بهرحالفرمود:(اى سيّد!اراده كجادارى؟) گفتم:حرممطهّرسيّدمحمّد(عليهالسلام) فرمود:(اين حرم سيّدمحمّد است). نگاه كردم ديدم در زير بقعه سيّدمحـمّد قرار داريم و حــال آن كه مـن در ( جادسيّه ) (قادسيّه)گم شده بـودم ومسافتزيادى بين آنجا وبقعه سيّدمحمّد(عليهالسلام) است. بارى از فوائد آنچنانى كه از مذاكره با آن عرب دراين فرصت نصيبم شداينهاست: تأكيد و سفارش بر تلاوت قرآن شـريـف، وانكار شديد بركسى كه قائل به تحـريف قرآن است؛حتّى نفرين فرمود بر افرادى كه احاديث تحريف را قرار داده اند. و نيز: تأكيد بر نـهادن عقيـقى كه اسـماء مقدّسه چهارده معصوم (عليهمالسلام) برآن نقش بسته و نوشته شده زير زبان ميّت. ونيزسفارشفرمودند:براحترام پدرومادر، زنده باشـند يامرده،وتأكيد بر زيارتبقاع مشرّفه ائمّه (عليهم السلام) واولاد آنها و تعظيم وتكريمشان. وسفارش فرمود: براحترام ذرّيّه سادات و به من فـرمود: (قدر خـود را به خـاطـر انتسابت بهاهلبيت(عليهمالسلام)بدان وشكر اين نعمت را كه موجب سعادت وافتخار زياد است بجاى آور). وسفارش فرمود: بر خواندن قرآن ونماز شب وفرمود: ( اى سيّد! تأسف بر اهل علمىكه عقيدهشان انتساب به مااست ولكن اين اعمال را ادامه نمى دهند). وسفارش فرمود:بر تسبيـح فاطمه زهرا (سلاماللهعليها)وبر زيارت سيدالشـهداء (عليهالسلام)از دورونزديك وزيارتاولاد ائمّه (عليهم السلام)وصالحـين وعلما و تأكيــد بر حفــظ خطبــه شقــشقيّه اميــر المــؤمنين (عليه السلام) و خطــبه عليا مخدّره زينب كبرى(سلام الله عليها) در مجلـس يزيد - لعنة اللّه علـيه - و ديگـر سفارشات وفوائد. به ذهنم خطور نكرد كه اين آقا كيست مگر وقتى از مدّنظرم غايب شد). 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🥀❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ✔️هنگامى كه حضرت آية اللَّه گلپايگانى به عتبات، مـشرّف بودند خدمــت حضــرت امام حسين(عليه السلام) در حرم شريف عرض میكند:پدر شما حضرت امير (سلام اللَّه عليه) به مــن عنايتــى كــردنـد و ظـرف عسـلى دادند؛ شما فرزند همان بزرگوار آيا چيزى (-اشاره است به توسّلى كه حضرت آية اللَّه گلـپايگانى به مقام ولايـت مـطلقه امير المؤمنـين (عليه السلام) پيـدا كـردند وظرف عسلى درخواب براى ايشانآوردند.) به من عنايت نمى كنيد؟) ■آنزمان آقا در كربلا حجره آقا شيخ عبد الرّحيم كه از اوتاد و مقدّسين بوده مكان داشــت و هــمــان حـجــره جـايــى بــوده كه مـشـهـور اسـت حـضـرت علـى اكبر از بالاى زين همان جا افتادند. ➕ آقا در خواب مىبينند صف جماعتـى تشــكيل شـده كه امام جمــاعت، حضــرت ولى عصر -ارواحنا فداه - هستند. صف اوّل، ابتدا و انتهايش معلوم نيست. صف دوّم،اوّلش معلومنيست ولىآخرين شخــص مــقابل حضــرت، خــود آيــت اللّه گلپايگانىايستاده بودوهمگى علما بودند. 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🥀❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ حضرت ولـــى عصر (علــــــيه الــسلام ) به قدرى نسبت به شيعـيانش علاقــه دارد، كه در اكـــثر اوقــات آنـهــارادعـاء مــیكنــد، او دائما به فكـــر نجـات مردم از مهـــالك دنيوى و اخــروى اســـــــت ، او پـــــنـاه بـى پناهـان اسـت،او شـفيع مذنبين اســت ، او رحمة للعــالمين است ، او شافع يـوم الدين است . لذا ذات مـقــــدس متعــال (چنانـــكه از دعــــــاء نـدبه استــــــفاده مى شود ) او را بــــراى مرد م دنيـــــا، در دنيـا نگـه داشـــــــته تـا پناهگاه و نگــــــهدارنده مردم از پليديها باشد . مـرحـوم شـيـــــخ جليل و فـاضل ارجمند، جناب آقاى"شيخ محمد تقى مـازندرانــى " كـه يكـى از علـمـاء بـزرگ معاصــر بوده و (كتــــاب معـجــــــزات و كرامـــات ) او را بسيار توصـــــيف مى كنــــــد، فرمـــوده : من در ايام جوانى هر وقت براى زيارت به نجف اشـــرف مشرّف مى شــدم ، در مسجد سهــــله بيــتــوته مى كـردم .زيـرا مـن در آن مـسـجـــد مـعـنويـت عجـــيبى مى ديدم ، كه در سـاير مســـــاجــــد، آن معنـــــــويـت را مشــــــاهده نمـى نـمـودم، مـن هــــر وقـت بـه مســـــجد سهلـــه مى رفتم ، در حــــــجره فوقانــــى كنـــار مقام مقـدس حضـــرت بقيـة اللّـه روحى فداه بيتوته مى كردم . در يـكـى از مـســـــافـرتـهـا كــــه بـه نـجــف اشرف رفته بـــــودم و به مســـــجد سـهله رفـتم ، آن حجـــــره فـوقــانـــى خالى نبود ولى در طــرف شرقى مســــجد حجـره اى خالى بود، كـه هـمــان حجـره را آن شـب گـرفـتــم و مــى خواســـتم در آن بيــــتوتـه كنم كه مـردى نزد من آمد و گفــت :آقــا ميهمان نمـــى خواهيد؟ گفتــم : بفرمــــــــــــائيد وقتـــــــى وارد شــد گفـــت :ما زن هــــــم همــــــــراه داريــــــم . گفتـم : بنابـــرايـــن من بايـد از ايــن اتـاق بيرون بروم . گفتند:ما به شمااتاق خالى میـدهيم . گفتم : مانـــــــعى نــــــدارد . لذا مـرا بـه اتـاق فـوقــانـى مـسـجد سهله كنار مقام همــان جائى كه من هميشــه به آنجا مـى رفـتم آوردنــد و بـــــعد هـــــم معلوم شد كه آنها اين اتــــاق را گـرفـتـــه بودند ولى چون طبـــقه بالا بـــوده و يـك نفر از آنــــــها پـــــــــــايش درد مـى كـــــــرده نتوانسته اند كه در آن اتــــاق باشــند . بـه هـر حـال شـب شــــد، من نيـمه هاى شب كه از خواب بيدارشــدم به ســاعـت نگاه كردم ، ديـــدم وقـــت تهـــجد و نمـاز شب است . در ايـن بيـن صـداى مناجات عجيبـى كه بسيار روح افـــزا و در و ديـــوار مسجد را بـه زلزلـه و غلـــغلـه انداختـه بـود، فضاى مسجد سهله را پر كرده بود . خـــوب گـــــوش دادم كـه ببــينــم ، ايــــن صداى مــناجات از كجــــــاست متـــــــوجه شدم كه از پـائين مقـام اســت ، از اتـاق بيرون آمدم ديـــدم ، بزرگــــــوارى طـــــرف شرقى مقام امــــام زمان (عليه الســلام) كه وسط مسجد سهـــله اســت ، در كنار ديوار به سجده افـــتاده و او اســــت كـــه مناجات مى كند . نـاگـهـان لرزه بـرانـدامــــم افــتاد، نشستم و گوش دادم ببينم او چـــه مى گويـــد و در مناجاتش چه دعـائى را مـى خـوانـــد، چـيـزى مــتوجه نشــــــدم فقط بعضى از كلماتش را مى فهميدم مـثلا گاهى مى فرمود :"شيـــعتــــى " . در ايـن بـيـــــن از بـعضى علائم متـــــوجـه شدم و يقــين كردم ، كــــه او حضــــــــرت بقيـة اللّــــه روحـى و ارواح العــــــــالمــــين لتراب مــــقدمـه الفـــــداء اســت بى تـــاب شدم و بيـــهوش به روى زمـــــين افتــادم وقتى چشمم را باز كـردم نزديـك طلــــوع آفتاب بود وضـــــو گرفتم و نمــاز صبــح را خـــوانــــدم و تــا مـــــــدتى از شــــــنيدن آن مناجات و حـــــالات ، در خــــود احســاس سرور و خوشـــــبختى مى نــــمودم. 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🥀❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ "علاّمه مجلسى " رضــــوان اللّـــــــه تعالى عليه و مرحوم حاج شيخ "عبـاس قمـى " رحمـة اللّـه عـــليــه مـرحـوم نـقـل كـرده انـد كـه : بـه خـطّ پــدر مـرحوم مجلسى در پـشت دعــــاء معـــروف به حـرز يمانى نوشــته : بـسـم اللّه الرّحـمـن الرّحـيـم الحـمــداللّه ر العالـــمين والصـلوة والســـــلام على اشرف الـــــمـرســـلين محـــمـد و عــــترتــــه الطّاهــرين و بعد ســــيد نجـيب حبــيب، زبده ســــادات عـــظــــام و نقــــباى كـرام ، "محــــــمد هـــــــاشم " ادام اللّـــــه تعـــالى تاءييـده ،از مــن خواســت حـرز يمانى را كه منســـوب به مولايم "امــيرالمؤمنيـن " اســت به او اجـــازه دهـــم . لذا مـن به او اجازه دادم ، كه ايــن دعاء از مـن به اسنــاد من از ســيد عـابد زاهد "امير اســحق اسـتــرآبادى " كــه دركـــربـلا در كـنــــــــــار قـــــــــبر مــــــــــطـــــــهر حضـرت "سيدالشّــهداء" (عليه السلام ) مدفــون اسـت و اوازمــــــولايـم "خــــــلــــــيـفـــة اللّه " حــضــــــرت "صـاحـب الـــزّمـان " (عـليــــه السـّلام ) نقــل مى كند، كه قــــصه اش اين است : سيد امــيراســـحق استـــرآبــادى نقـل كرد كه : مــــن در راه مــــكّه از قــافــــله عقب ماندم ،كم كم ازكثرت فشار و خســتگى و عطــش از حــيات مــايوس شدم ! لـذا بـر پشـت پا به قبله خوابيدم و مشغـول خواندن شـــــهادتــــين شدم . نـاگـاه ديـدم ،حـضـرت "صـاحــب الـزّمـان " مـولاى ما و مولَى الــعالـمين ، "خليفة اللّه علـــى النّاس اجــمعين "را كه بـالاى سـر من ايـــســــتاده انـــد و بـــه مـــن مـى فرمـايند :اى اســــــحق بـــــرخـــــيـــــز، مـــن برخاستم ، تـــشنه بـودم آن حضرت مـرا آب داد و ســــيرابـــم فـــرمــود و بر اســب عـقـب خـودش ســــوارم كـــــرد و حـركـت كـرديـم ورفـتـيـم درراه مـن بــه خـوانــدن حـرزيـمـانى مشـغول شـــدم وآن حضرت اشتباهات مرااصلاح مـى فـرمود تا آنـكه حرزيمــانى تمــام شد . ناگـهـــــان خـــود را در ابطـــح (كــه همـان سرزمين مكّه است ) ديدم،آن حضــرت از مركب پياده شــــد و غائــب گـرديد . قـافـله مـا كـه مـن با آنــها بودم و از آنـها عــقب افـــتاده بـودم ، بعد از نــه روز بـه مكّه رسيدوچون بين اهل مكّـه شـهـرت پيدا كــرده بود كه من با طـى الارض به مكّه آمـــده ام ، خودم را از آنـــها پنـهـان مى كردم . مرحـــوم مجـــلسى اول فـــرمــــــوده : اينسيـدجليل چهل بار پياده حج رفته و در زمـــانى كـه از كــــربلا بــــراى زيــارت حضرت"رضا"(عليه السلام ) بـه مـشهـد مى رفــت من در اصفهان به خدمت او رسيــــدم و از او كرامــــات زيـادى ديدم ، كـه مـن جـمــــله اين بود : او در اصـــــفهان خـــــواب ديد كه اجلش نزديك شـــده و بايد به همين زوديها از دنيا برود . به من گفـت پنــجاه ســــال من مـــجـاور كربلا بـودم كــه در آنجا بـميـــرم ضـمـنـا بـر ذمه اش هفت تــومان مهر عيالـش بود و مى خواســت آن را از شخصى كه در مشهد ساكــن اسـت واين مبلـغ را از او طـــلب داشت بگيرد . بعضى از دوســتان ما، وقتى موضوع را مطّلع شــدند آن مـــبلغ را به او دادنـد و شخــصى را هــمراهـــش كـردنــد، كــه تـا كـربـلا بــــا او بـرود بـعـــدهـا آن شــخــص نـقـل مـى كـرد كـــه در راه حـالش بسيار خوب بـــود ولى وقتى به كـــــربلا رســـــيد قرضــش را اداء كـــرد مـــريـض شــد و از دنيا رفـــت. خدااو را رحمت كند . 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🥀❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش دوم: گفت : فعلا ملاحـــظه كــن ايــن نهـــر آب خوشگوارى اســــت كه در كنار تو جارى اسـت. مـن بـــه آن طـرف كــــه او اشـــــاره مى كرد نگاه كـردم ديـدم همــان نزديـك مـــن به فــاصـــله دو سـه مــتــرى نهـــر بـا صفائى جــارى است كه من فـوق العاده از ديدنش تعـــجب كردم ، با خودم مـى گفتم نـهـرى بـه ايــن خـوبـى دركــنار مـن بوده و من نزديك بود از تشنگى بميرم. آن آقا به من فــــرمود :اى ســـــيد قـصـــد كجا را دارى ؟ گفتم :مى خــــواهم به زيــارت حضـــــرت ســيد مـــحــــمــد (عليه الســـــلام ) بـروم. فـرمود : ايـن حـرم حـضـرت سـيد محـمد است . من به طــرفـى كه آن آقـــا اشــاره میكرد نگاه كردم ، ديدم گنبد حضـــرت سيد محمــد معــلوم میشود وحال آنـكه مى بايست من چندين فــــرسخ از حـرم مطهر دور باشم . بـه هر حـــال با هـم قــدم زنان به طــرف حرم حضرت سيـدمحمـد(عليه السلام ) به راه افتاديم ،دربين راه مــن مـتـوجـّه شدم كه آن آقا حضـرت بقیةاللّه روحـى و ارواح العـالمين لتـراب مـقدمـه الفـداء اســت و لـذامـطـــالبـى را آن حـضــرت بـه مـن تـعلـــــيم دادنــــد كـــه من به خــاطـر سپـــــردم و آن مـطـــالب ايــن ها اســـت: اول - تـاءكيد زيادى به من مى فرمودند كه: اى سيد تا مى توانى قرآن بـخوان و خدا لعنت كـنـد كـسـانـى را كـه قـائل بـه تحــــريف قــــرآن و احــاديث تـحـــريـف را جعل كرده اند . دوم -مـیفرمـودند كـه :زيـر زبـــان مـــيت عقيقى كه نــامهاى مقــدسه ائمه اطهار (عليــــهم الســـلام ) نوشـته شــده باشـد بگذاريد . ســــوم - مـیفرمودند : بـــه پــدر و مــادر نيكى كـــن و اگــر از دنيا رفـته باشـند، با خيرات و مبرّات به آنها اظـــــهار محــبت بنما . چهارم - مـــــیفرمـــودند :تــا میتـوانى بــه زيارت اعتــــاب مقــــدسه ائـــمـــه اطــــهار (عليهم السلام ) برو و هـمچـنين قبــور امـازاده هـا و صـلحـــاء را زيارت كـــن . پـنـجـم - مـیفـرمـودند: تــا مى توانى بـــه سادات و ذريه علويه احـترام كــن و تــو خودت هـم قدر ســــيـادت و انـتـسـابــت را بــه خــاندان رســالت بدان و براى اين نعمتى كه خدا به تو داده اســت بسيار ســپاســــگـذار باش ، زيـــرا اين انــتساب موجب سعادت و سربـلندى تـو در دنيا و آخـــرت خواهــد بود . شـشـم - فـرمـودند :نمـــاز شب را تـــرك نكن و به آن بسياراهميـت بده و اظهار فرمودند حــــيف است كه اهـــــل عــــلم آنهائى كه خـودرا وابسته به مـا میدانند مداومت به نمازشب نداشـته باشند . هـفـتـم -مـیفـرمـودنـد :تـسـبيح حــضـرت زهراء (ســــــلام اللّه علـيها ) و زيـــــــارت سيدالشّهداء(عليه الســلام) را از دور و نزديك ترك نكن . هـشـتـم - مـیفـرمـودنـد:خطــبه حـضـرت صديقه طاهره فاطمه زهراء(سـلام اللّه عليها) درمسجد پيامبـراكرم (صـلى اللّه عليـه و آله و) خطبه شقـشقيه حضرت اميرالـــمؤمــنين على (علیه السـلام ) و خطبه حضـــرت زينب (علـيـهـا الســلام) در مجلـس يزيد را تــرك نــكن . در اين موقـــــع ما به نـــزديـك درِ حــــرم رسيديم كه ناگـهان آن حضرت از نظرم غائب شـــدند وخــــود را تنهـا مشـــاهده كردم . من اين قضيه را از معظّم له در سنين جوانى شــنيده بــودم و چــون بعضى از هشت مطلب فــوق را بـه اعـتـقــاد آنـكه ازدولب حضـرت بقية اللّه روحى لتـراب مقدمه الفــداء بيرون آمده مقـيد بـودم كـه عمـــــــــل كـنم فــــوائـد زيـادى بردم ، بخصوص از بعضـــى آنهـا كه بين مردم معروف نبــوده و يــا به آن اهميت نمى دادند،مثل زيارت امامزاده هـا واحترام به سادات . پایان.... 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ 💠يكى ازصفات انسانى كه بايد سالك الى اللّه در خود ايجاد كند صفـت شكـور بودن و قدردانى از اظهار محبـت ديگران است ، افرادى كه محبـت ديگـران را ارج نمـــــی گذارنـد و اهميـــت نمـــی دهنـد و خودخواهىشان آنها رابـه ارزش خدمات ديگران،بىاعتنا كرده،به حيوانـات شبيـه ترند.آنهائى كه شكر مخلـوق را نمى كنند شكرخالق را هم نكرده ودرحقيقـت چون اينروحيهراندارند شكرخداراهم نمىكنند 🔸بنابرايـن افـرادى كه مى خواهنـد، به قُـــرب اِلـى اللّه نائـــل گردند، بايـد روحيـه شكــرگذارى و قــدردانى از محبـت ديگران را در خـود ايجـاد كنند،زيرا يكى از صفات الهـى كه در اولياء خدا به خاطر قرب آنها به خــدا وجــود دارد، شكـــور بــودن است. ▪️اولياء خدا حتّى از كفّارى كه خدمتى به آ نها كرده اند تشكّر مى كنند و پاداش محبتهاى آنهـا را مـى دهنــد در اين زمينه حكايتــى به يادم آمد كه : 🟢حـضرت آيةاللّه جناب آقاىحاج شيخ محمـد رازى كه از شاگــردان درس اخـلاق مرحـــوم حـــاج شيــخ محمـد تقـــى بافقى مىباشند نقل فرمودند:استادمان مرحوم آقـاى بافقى به خادمش آقاى حاج عباس يزدى دستورداده بود،كه شبها در خانـه را بازبگذارد ومواظبباشد كهاگر اربابحوائج مراجعه كردند،به آنها جواب مثبت بـدهـد و حتى اگـر لازم شـددر هر موقـع شـب كه باشد او را بيداركند تا كسى بدون دريافـت جواب از در خانه او برنگردد . 🔵آقاىحاج عباس يزدى نقل مىكنـدكه نيمه شبى دراتـاق خودم كه كنار درِحياط منزل آقاى حاج شيخ محمد تقـى بافــقى بود،خوابيـده بودم،ناگهـان صداى پائى در داخل حيـاط مرا از خواب بيـدار كرد، مــن فورا ازجا برخاستم.ديدم جوانى واردمنزل شده ودر وسط حيـاط ايستاده است ،نزد او رفتم و گفتم : 🔸شما كه هستيـد و چـه مى خواهيـد؟ مثل آنكه نتوانست فـورا جواب مـرا بدهد حالا يازبانش ازترس گرفته بود ويامتوجه نشد كه من به فارسى به او چه مىگويـم (زيرا بعـدها معلوم شد كه او اهـل بغـداد است وعرب است)ولى مرحوم آقاىبافقى قبل از آنكه او چيـزى بگويد از داخـل اتاق صدازدكه حاج عباس،اويونس ارمنـىست و بامن كار دارد او را راهنمـائى كن كه نزد من بيايد. 🔺من اورا راهنمائىكردم،اوبه اتاقآقاى بافقـى رفــت.مرحـــوم آقـــاى بافقى وقتى چشمش به اوافتاد بدون هيچ سؤالى به او فرمود : "احسنـت ، مى خواهـى مسلمـان شوى " او همبدونهيچگفتگوئى بهايشان،گفت: "بلـى بـــراى تشـــرّف به اســـلام آمـــدهام " 🔹مرحـوم آقــاى بافقــى بـدون معطّلـى بلافاصله آداب و شرائط تشرّف به اسـلام را به ايشـان عرضـه نمود و او هـم مشرّف به دين مقـدس اسـلام شد، مـن كه همه جريانات برايم غيرعادى بود ازيونـس تازه مسلمـــان سؤال كـردم كه : جريان تو چه بوده وچرا بدون مقدمـه بـه دين مقدس اسلام مشرّف گرديدى وچـرا اين موقـع شـب را براى اين عمل انتخـاب نمودى؟ ●گفت:مناهلبغدادم وماشينبارىدارم و غالبا از شهرى به شهرى بارمى برم.يك روزازبغدادبه سوى كربلامىرفتم،ديدم در كنارجاده پيرمردىافتاده ازتشنگى نزديك به هلاكت است،فوراماشين رانگه داشتم ومقدارىآب كه درقمقمهداشتمبه اودادم سپس او را سـوار ماشين كـردم وبه طرف كربلابردم،او نمىدانست كه من مسيحى و ارمنى هستم، وقتى پيـاده شـــد گفت : "بروجوان حضـرت ابوالفضل العباس اجر تو را بدهد." 🔻ازاو خداحافظىكردم وجدا شدم،پس ازچند روز، بارى به من دادند كه به تهران بياورم ،امشب سرشب به تهران رسيدم و چون خستـه بودم خوابيدم ،در عالم رؤيـا ديدم درمنزلىهستم وشخصیدرآن منزل رامى زند، پشـت در رفتـم و در را باز كردم ديدم شخصى سواراسب است و میگويد: "من ابوالفضـل العباس هستم ، آمده ام حقّـى كه به ما پيــدا كردى به تو بدهـــم " ■گفتم:چه حقّى؟ ●فرمـود:حقّ زحمتى كه بـراى آن پيرمــرد كشيدى، سپـس اضافــه فرمـود و گفـت : وقتى از خواب بـيـدار شـدى بـه شـهــر رى مىروى شخصى تورا بدون آنكه تو سؤال كنى،بهمنزل آقایشيخ محمد تقى بافقى می برد. وقتــى نزد ايشــان رفتــى به دين مقدس اســـلام مشـــرّف مى گردى. ■گفتم: چشم قربان وآن حضــرت از من خداحافظى كرد ورفت،من از خواب بيـدار شدم وشبانه بهطرف حضرت عبدالعظيم حركت كردم،در بين راه آقائى را ديدم كه بامن تشريف مىآورند وبدون آنكه چيزى از ايشان سؤال كنم ، مرا راهنمائى كردند و به اينجـا آوردند و من مـسـلمـــان شــدم. 🔸وقتى ما از مـرحــوم آقاى حـاج شـيـخ محمـّد تـقـى بـافـقـى سـؤ ال كـرديـم كـه: پایان بخش اول ادامه دارد.... 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🥀❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش دوم: ...●شمــا چگونــه او را مـى شناختيــد و مىدانستيد كه او آمـده است مسلمــان بشود؟ ■فرمود:آنكسكه اورابه اينجاراهنمائى كرد(يعنىحضرتحجة بن الحسن(عليه السلام)بهمن هم فرمودند:كه او مىآيد و چه نام دارد و چه مى خواهد. ➕ملاحظه فرموديد،صفت شكرگـزارى ازاظهارمحبت ديگران ولو آنكهخدمتگـزار غير مسلمان باشدچگونه در اولياء خـدا وجوددارد وآنها بهخاطر يك عملكوچـك وچگونه فردىراكهمسلمان نيستموفّـق بـه سعـــادت ابدى يعنى تشـرّف به ديـن مقدساسلاممىكنند،پساگرمىخواهيد قدم ديگرى به سوى خدا و اولياءاش به خصوصحضـرت ولىعصر ارواحنا لتراب مقدمــه الفــداء برداريـد و به آنهـا نزديـك شويد شاكــر باشيد و از زحمــات ديگران قدردانى كنيد و شكــر خالق و مخلوق را بسيار نمائيد. 💠مـرحـوم حـجـّة الاسلام آقاى "حاج سيدحسين نورى"كه ازعلماء شهرستان گرگان بودندومن مكرّر ايشان راملاقات نموده بودم و اوازمنتظرين وعلاقمندان واقعى حضــرت بقيـــة اللّه ارواحنا فـداه بود،مى فرمود: ✙منعادت كردهبودم و ورد زبانم شده بود بگويم:"اللّهـم ارنا الطّلعـة الرّشيده" وزياد به يادآن حضرتبودم وكسىازاین راز اطّلاع نداشت ،يك روز يكى ازاوليـاء خداكه بعدها اورا به اين معنـا شناختم از تهران به گرگان نزد من آمد و گفت : تشرّفىبرايم حاصل شدهبود،آقاحضرت بقية اللّه (عليه السلام ) به شما سـلام رساندند و فرمودند: ✘ما ازشما ممنون ومتشكّريم كه نامما را زياد مىبرى وما را فراموش نكردهاى. ◾️حدود ده سال قبل مرد خبيثى بود كه اكثر اولياءخدارا با قدرتىكه آن زمان داشــت اذيت مى كـرد ومقــدار زيادى از اذيتهايــش نصيـــب من هـــم شـده بود. ⚫️يكشب بهحضرتبقية اللّه ارواحنا فــــــــداه شكايـــت او را كـــردم و گفتــم : "آقا چرابه اينكافرملحد اجازه مىدهید دوستانتان را تا اين حد اذيت كند وچرا او را زنـــده نگـــه داشتــــه ايد و بــه دوزخ نمى فرستيد؟ ◾️درهمانشب درعالم رؤيا امامزمان (عليه السلام)را دیدم،ايشان فرمودند: ذلّت و مرگ او نزديـك است و اينكـه تا به حال با قدرت و عزّت ظاهـرى مانـده است بهخاطر اينست كـه اودر كتابــش نامى از ما برده و ما را ترويـج كرده و از اين راه حقّى به ما پيدا كرده و چون او در آخرت نبايدطلبى ازخدا داشته باشد تا در عذاب محض بسوزد،پاداش حقّ اورا دردنيا به اين وسيله مىدهيم،زيرا ما اجر احدى را ضايع نمى كنيم . ⚫️وقتى ازخواب بيدارشدم وبه كتاب او مراجعه كردم،ديدم آن خواب رؤياى صادقه بوده،يعنى او نامى ازامام زمان (عليه السلام)با آنكه معتقـد بــودم كه اعتقادى به آن حضـرت نـدارد بـرده و از آن حضـرت تـرويج كرده است . پایان 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🥀❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ 🔰مرحومحجة الاسلام آقاىشيخعلى كاشانىفريدة الاسلاممیگويد:يك شب دراتاقپذيرائىمرحوم آيةاللّهكوهستانى دركوهستان مشغول نماز مغرب شدم، ديدم حضـــرت بقيّــة اللّه(ارواحنا فداه) تشريف آوردند ودرگوشه اتاق پشـت به قبله به نحــوى كه من در نمـــاز صـورت مباركشـــــان را مى ديـــدم نشستــــه اند. ✙من با خودم فكركردم كه اگر نماز را بشكنموعرضادب بهمحضرمقدّسشان بكنم شايد از اين عمل من، خوششان نيايد وقبل ازآنكه متوجّه ايشان بشوم تشريف ببرند، پس چــه بهتـر نمــازم را نشكنم كه اگر اراده فرموده باشند من با ايشان حرف بزنم،تا بعد از نماز صبر مى فرمايند. نماز را خواندم. در بين نمـاز بعضى از جمــلات را حضــرت با مـن مى گفتند، مخصوصــاً جملــه (يــا مَـــنْ لَــهُ الدُّنْيــا وَالْآخِـــرَة اِرْحَـــــمْ مَــنْ لَيْسَ لَـهُ الدُّنْيـا وَالْآخِرَة)كه درسجده آخـرچون باحــال بهترى میخواندم امـام هم آن رامكـرّر باتوجّه وحالبيشترىاداء میفرمـودند ولى به مجرّدى كه مىخواستم سلام نمـــاز را بدهــم حضــــرت ولــــى عصـــر (صلوات اللّه عليه) رفتند. 🔵شهيــــد هاشمــــى نـــژاد مى گويـد: شبىمرحوم استادم شيخ علىكاشانى فريدةالاسلام درايوان اطاق فوقانى كه درقم براى زندگى اجـاره كرده بوديم،رو به حياط منزل ايستاده بود و حضـــرت بقيـــة الله ارواحنـــا فــــداه را بـــا زيـــارت آل يـس زيــارت مى كرد وبا آن حضرت مناجات مى نمود. ☑️من هم در كنار او منقــل آتـش را براى كُرســى درســـت مى كـردم، يعنى آتش را باد مى زدم تا براى زير كرسى آماده شود. ناگهانديدم مرحـوماستاد تكانىخورد وحال توجّهاش،بيشتر شد وگريهاش شدّت كرد. من سرم رابالا كردم تا ببينم چه خبر است، با كمــال تعجّــب ديدم:حضرت بقيـة الله(عليه السلام)در ميان زمين وآسمانمقابل استادم ايستاده وبه او تبسّم مىكند ومن درآن تاريكى شب تمام خصوصيّـات قيافـــه و حتّـى رنگ لباس آن حضرت را مى ديدم. 🔘سپس سـرم را پائين انداختـم باز دو مرتبـــه وقتــى سرم را بالا كردم آن حضــــرت را با همـــان قيافـــه و همــان خصوصيّـات ديدم.بالأخره چندبار ايـن عمــل تكـرار شد ودر هر مرتبه جمـــال مقدّسآن حضرت رامشاهده میكـردم تا آنكه در مرتبه آخر كه سرم را پائيـن انداختم متوجّه شدم كه استـادم آرام گرفت.وقتى سرم رابالا كردم وبه طرف آن حضـرت نگـاه نمودم ديگر آن آقا را نديدم معلوم شدكه مناجـات استادم با رفتن آن حضــرت تمــام شده است. 🔸وقتــى مـن و استادم پس از ايــن جرياندرميان اطاق،زيركرسى نشسته بوديم،استادم بهگمان آنكه منچيـزى نديدهام مى خواست موضـوع را ازمن كتمــان كنند.من ابتــداء به او گفتــــم: استـــاد! شمــا آقـــــا را بـه چــه لباســـى مى ديديد؟ ✘اوبا تعجّب ازمن سؤال كرد وگفـت: مگــــــر تـــو آن حضــــــــرت را ديــــــدى؟! گفتم:بلى!با لباس راه راه وعمّامه ای سبز وقيافهاى جذّاب كه خالى دركنار صــــورت داشــت... و خلاصــه آنچـه از خصوصيّات در آن حضرت ديده بودم بهاو گفتم واومرا تصديق كردوتشويق نمــود وخوشحــال شـد كه من لياقـت ملاقات باآن امـاممعصومعليهالسلام را پيدا كرده ام. 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🥀❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ♻️حضــــرت آيـة اللَّه امامــى كاشـانــى عضو محتـرم شوراى نگهبان ،در جلسه سوّممجلس ختمى كه د مسجد اعظم قم،ازطرف اساتيدحوزه علميّه قم منبر بودند فرمودند: يكـى از افـرادى كه مــورد وثوق است و گاهىاخبارى رادر دسترسم قرارمیدهـد گفت:در تشييع جنـازه حضـرت آية اللَّه گلپايگانىازتهران بهقم رفتم وبهمسجد امامحسنمجتبى عليهالسلام رسـيدم. بهدو نفر ازاصحاب حضرت حجّت عليه السلام برخورد كردم،بهمن گفتند:امام زمان عليهالسلام درمسـجد امامحسـن عسكرى عليهالسلام تشريف دارند،برو آقا را ملاقات كن. ●باعجله خودم رابه مسجدامام حسـن عسكرىعليهالسلام رسانده،واردمسجد شدم. اذان ظهـر را گفته بودند، متوجّه شدم حضــرت با سىنفر از اصحـاب مشغول نمازبودند،اقتداكردم وبعدازنمازحضرت فرمودند:ما ازهمين جاتشييع میكنيم وازمسجد خارجشديم ودنبال جمعيّت با آقـــا رفتيـــــم تـا به صحـــن رسيديــم. 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🥀❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
. 💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ هـــوا تاریـــک شده بود . هـمــه‌ی افـــراد قافله نگران بودند. یکی گفت: حالا چه کنیم ؟ اگر از مدینه و مکــه بازگشــتیم، جواب زن‌ و بچه‌اش را چه دهیم؟ یکی‌ دیگر گفت: اگر ما تند نمی‌رفتیم، سید احمد عقب نمی‌ماند. دیگری گفت: اگر سید گرفتــار راهـــزن‌ های جـــاده نشده باشد ، حتــماً تا الان گـرگ‌ های گرسنه حسابش را رسیده‌اند. کاروان برای‌ نماز صبح‌ ایستاد . همگی وضوگرفتند ونمازرا به‌جماعت خوانـدند. بعداز اتمام نماز، ناگهان صدای نالـه‌ای بلند شد.چشم‌ها به‌سوی صاحــب ناله خیره گشت . همه تعجب کرده بودند! سید احمد !؟ آن هم در این موقــع که کاروان‌چند کیلومتر ازاو دور شـده بود! این غیر ممکن بود!اما واقعیت‌داشت! همـگــی دور سیـــد حلــقــه زدند و از او خواستند تاشرح ماجرا را بگوید.او آرام آرام شروع به سخن نمود: وقتی‌بارش برف،شدیدشدمن از قافلـه عقب‌ماندم.هرکاری می‌کردم که اسب را تند برانم نمی‌ توانسـتم . لحــظــه به لحظه فاصله‌ی من باشما بیشترمیشد تا جایـی که دیگر هــیچ یــک از شما را نمی‌دیدم . حیرت زده و درمانده شـده بودم . وحشت سراسر وجودم را در بر گرفته بود.هیچ راهی‌برایم باقی‌نمانده بود. شروع کردم با خدا حرف زدن. به پیامبرمتوسل شدم وگفـتم:«آقا زائرت را نا امید مکن». بعــد یـــادم آمـــد که اگـــر گـــم شدگـان میخواهند امام‌زمان‌را به‌یاری بخوانند، او را با لقب « ابا صـــالح » صــدا بزنـند. امام زمانم را صدا زدم. با او درد و دل کردم . با لــقب ابا صالح اشک از گونه‌ هایم جاری می‌شد . از جا برخاستم و کمی به جلو حـرکت کــردم . به اطراف نگاهی انداختم.ناگهان باغی درجلویم ظاهر شد. با خود گفتم:«شـاید دراین باغ باغبان یا سرایداری باشد تابتوانـم شب را در آن‌جا پناه ببرم»باخوشحالی وارد باغ شدم . مـردی را دیدم که بیل دردست گرفته‌بود و آرام به‌شاخه‌هــای درخت‌می‌زد.چهره‌ی گشاده وچشــمـان نافذش اضــطـرابم را شست ، آرامــشی عجیب سراسر وجــودم را در بر گـرفت. سلام کرد.پرسید:«اینجا چه می‌کنی؟» بی اختیار به‌گریه افتادم:«میترســیدم در این بیابان بلایی به سرم بیایید، تو را به خدا کمکم کنید.» با اطمینان پاسخ داد: «اینکه چاره‌اش آسان است. نـماز شب بخوان تا راه را پیدا کنی.» ابتدا فـکر کردم شـــوخــی می‌کند ، اما جدّیت از کلام و صورتش می‌باریـد. او طوری صحبت می‌کرد که جای چـون و چرا باقی نمی‌گذاشت. سجده‌ی خود را پهن کردم و شروع به خواندن نماز شب کردم.اصلاً احساس غربت و تـنهایــی نمی‌کردم . احســاس می‌کردم که در جایــی بهــتر از خــانه‌ی خود قرار دارم. وقتی‌نمازم به‌پایان‌رسید باغبان نزدیک آمد وآهسته گفت:«حالاجامعه‌بخوان» شــگفــت زده پرسیــدم : « جامعه !؟ » پاسخ‌داد : « زیارت‌ جامعه ، مگــر نمی خواســتــی بـــه دوســـتانت بــرســـی ؟ » پوزخندی زدم و گفتم : «زیارت جامعه چه ربطــی به پــیدا کردن قافــله دارد ؟ زیارت‌جامعه را باید کنارصحـن و سرای امامان خواند!» به‌یاد فضای روحانی این زیارت افتادم. دلم هوای‌زیارت کرده بود اما فقط‌چند جمله‌ی اول آن‌را حفـظ بودم.شروع به خواندن ابتدای زیارت کردم : « السّلام عَلَیْکُــم یا اَهــل البَیتِ النّــبوه و موضع الرسالة...» باغــبان گــفــت : « عــلیــک الســلام » . زیارت را ادامه‌ دادم:«السلام‌علی ائمه المهدی و مصابیح الدجی...» دوبـــاره باغــبان جـــواب ســلامم را داد. از کارش تعــجب کــرده بودم اما جـای گفت و گویش نبود چراکه باگفتن هر جمله از زیـارت جمله‌ی بعد به زبــانم می‌آمد. زیارت جامعه با اشـک و آه به پایان رسید. باغبان جلو آمـد و گــفت: «حالا عاشورا را بخـوان که دیــگـر دارد کارت درست می‌شود». من زیارت عاشو را را حفظ نبودم . با خود گفتم: « حالا که توانستم زیارت جامعه را به این بلنــدی بخوانم شاید بتوانم زیارت عاشـــورا را هم بخـوانم» رو به قبــله ایســتادم و شــروع کردم: «السلام علیک یا اباعبدالله ، السـلام علیک یا بن رسول الله...» دوباره آن‌نیروی قبلی به‌ سراغم آمده بود. با خواندن هر خـط خـط دیـگر به یادم‌می‌آمد.هنگام‌خواندن‌ این‌ زیـارت باغبان به شــدت گریه می‌کرد و شـانه‌ هایش به شدت می‌لرزید. پایان بخش اول ادامه دارد...😢 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🥀❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
. 💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش دوم: زیارت عاشورا هم به پایان رسید.باغبان افسار الاغی را بردست گرفت وجلـو آمد. روبه‌من کرد و گفت:«بلندشو،میخواهـم تو را به قافله‌ات برسانم» خنده‌ام گرفت و گفتم: «دو تایی با یـک الاغ ؟ حتماً خــیلی هم زود می‌رسیم ». چاره‌ای نبود. سوار شدم.به‌ســراغ اسـب رفتیم. افسارش را کشیدم که به دنبــال مابیاید.اما اسب‌ازجایش تکان نمیخورد. دوباره تلاش کردم،اما فایــده‌ای نداشت. باغبان افسار اسب را از من‌گرفت.اسـب بدون هیچ مقاومتی از جای خودحـرکت کرد.به‌راه‌خودادامه‌دادیم.باغـبان پرسید: «چرا نماز شب‌را به‌فراموشی سپرده‌اید؟ چرا زیارت جامعــه را نمـــی‌خوانید ؟ چرا عاشورا را ترک کرده‌اید؟» من سـخنی برای گــفتن نداشــتم و فقط گوش می‌دادم. با خود میگفتم:«اهالی این‌منطقه ترکی صحبت‌میکنند ومذهب آنهاهم‌مسـیحی است‌پس‌چگونه این‌مرد به‌خوبی فارسی حرف‌میزند ومذهبش‌هم‌بامایکی‌‌است.» حسابی گیج شــده بودم . لحــظاتی بعد باغبان به‌صدا درآمد:«اینــهم ازدوستانت نگاه‌کن دارند نمازصبحشان رامیـخوانند» خدای من! چه می‌دیدم ، چگونه ممکن بود ؟! ما که هـنوز راهی نیامده بودیم ! باور کردنی نبود اماا چشـم‌ هایم درست می‌دید! با خوشحالی از الاغ پایـین پریدم. سـوار اسب خودم شدم. لگــدی به آن زدم تــا به راه بیفتد . اما اســب از جایـش تکان نمی‌خورد . باغبان جلو آمد و دسـتش را روی اسب گذاشت.اسب آرام به‌راه‌افتاد. درحین حرکت همه‌ی حوادث‌را درذهنم مرور کردم. آن‌ چه در باغ گذشته بود و آن‌چه بیرون باغ اتفاق افتاده‌بود،ازذهن گذراندم. نه، چنین چیزی باور نکردنی است! غیر ممکن است ! چرا من از آن همه نشانه به‌راحتی گذشتم؟نکند اوخودش باشد؟! قلبم به‌تپــش افتاد.هیجان وجودم‌را فرا گرفته بود.بدنم‌می‌لرزید.ترسیدم برگردم و او را نبینم. افسار اسب را کشیدم و به عقب برگشتــم امــا از او خبــری نبود . از اسب پایین پریدم به‌دنبالش به این‌ سو آنسو دویدم اما اثری از او دیده نمی‌شـد. خـودش بود. می‌دانم خــودش بود . من نادان بودم که او را نشـناختم. حالا دیگر امام زمانم رفته بود. پایان... 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🥀❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ مرحوم حاج میرزا حسین نوری( ره ) در معرفی حاج علی بغدادی(ره) میـنویسد: حاج علی مذکور، پسـرحاج قاسم کرادی بغدادی است و او از تجّـار و فردی عامی است. از هر کس از علما وسادات‌عظام کاظمین و بغداد که ازحال او جویاشدم، او را به خیــر و صــلاح و صــدق و امـانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصـرخود مدح کردند. مرحوم‌علامه‌نوری‌که‌خودحاج‌علی‌بغدادی را از نزدیک‌دیده و حکایت اورا از زبــانش شنیده،چنین می‏نویسد: درماه‌رجب سال‌گذشته‌که‌مشغول‌تألیف کتاب«جنة‏المأوی»بودم‌عازم نجف‌اشرف شدم‌برای‌زیارت‌مبعث،سپس‌به‌کاظمـین مشرف شدم و پس از تشرف وزیارت‌ به خدمت‌جناب‌آقاسیدحسین‌کاظمینی(ره) که در بغداد ساکن بود رفتم و از ایشان تقاضا کردم جنــاب حاج علی بغدادی را دعوت کند تا ملاقــاتش با حضـرت بقیة‏ الله‏(ارواحنا فداه)را نقل‌کند،ایشان قبول نمود. و حاج علی بغدادی را دعوت نمود که با مشاهـده او آثار صــدق و صـــلاح از سیمایش به قــدری هـــویدا بود که تمام حاضران در آن مجلس با تمــام دقتی که در امور دیــنی و دنیوی داشتـند ، یقین و قطع به صحت واقعه پیدا کردند. و مرحوم حاج شیخ عباس قمی( ره ) در کتاب مفاتیح الجنان می‏نویســد: از چیزهایی که مناســب اسـت نقــل شود حکایت‌سعیدصالح‌متقی‌حاج‌علی بغدادی (ره) است که شـــیخ ما در جنة‏ المــأوی و نجم الثاقب نقل فرموده: «که اگر نبود در این کتاب شریف مگر این حـکایت مــتقنه صحیحه، که در آن فواید بسیار است و در این نزدیکیها واقع شده،هرآینه‌کافی بود.» حــاج علی بغــدادی نقـــل کــرده اســت که: هشتاد تومان سهــم امام به گــردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب «شیخ مرتضی»دادم و بیست تومان دیگر را به‌جناب«شیخ‌محمد حسن مجتهد کاظمینی » و بیســت تومان به جناب « شیخ محمد حســـن شـــروقی » دادم و تنها بیســت تومان دیــگر به گـردنم باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بـــغداد برگشتم به « شیخ محمد حسن کاظــمینی آل یس » بدهم و مایــل بودم که وقتی به بغـــداد رسیــدم ، در ادای آن عجـــله کــنـم. در روز پنجشنبه‏ ای بود که به کاظـــمین به زیارت حضرت موسی بن جعــفر و حضــرت امام محمـد تقــی علیهمــا الســلام رفتــم و خدمت جناب «شیخ محمدحسن‌کاظمینی آل یس » رســـیدم و مقــداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه‌را وعـده کردم که بعد از فروش اجناس به تـدریج هنگامی که به من حواله کردند، بدهم. وبعدهمان‌روز پنجشنبه‌عصربه‌قـصد بغداد حرکت کردم ، ولی جــناب شیــخ خواهـش کرد که بمانم ، عذر خواستم و گفتم: باید مزد کارگــران کارخــانه شَــعربافی را بدهم، چون رسم چنین بود که مزدتمام هفته‌را در شب جمعه می‏دادم. لذا به طرف بغداد حرکت کردم،وقتی یک سوم راه را رفتم سید بزرگــواری را دیــدم، که از طرف بغداد رو به من می‏ آید چــون نزدیک شد،سلـام کرد و دست‏های خودرا برای مــصافحــه و معــانقه با من گشود و فرمود:«اهلاً و سهلاً» و مرا دربغــل گرفت ومعانقه‌کردیم و هردو یکدیگررا بوسیدیم. برسرعمامه‌سبز روشنی داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود. ایستادوفرمود:«حاج علی!به کجامیروی؟» گفتم: کاظمین( علیهما‌السلام ) را زیارت کردم و به بغداد برمی‏گردم. فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد.» گــفــتــم : یا ســیــدی ! متــمکـــن نیســتم. فرمود: « هستی ! برگرد تا شهـادت دهم برای تو که از موالیان (دوستان) جـد من امیرالمؤمنین( علیه‌السلام ) و از موالیان مایی و شیخ شهادت دهد، زیرا که خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید .» این مطلب اشاره‏ ای بود ، به آنچه من در دل نیت کرده بودم،که وقتی جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزی‌بنویسد و در آن شهادت دهد که من‌از دوستان و موالیان‌اهل‌بیتم وآنرا درکفن خود بگذارم. گفتم : « تو چه‌ میدانی‌ و چگونه‌ شهادت میدهی؟!» فرمود:«کسی که حق اورا به‌ او میرسانند، چگونه آن رساننده را نمیشناسد؟» گفتم: چه حقی؟ فرمود: «آنچه به وکلای من رساندی!» گفتم:وکلای شما کیست؟ فرمود: «شیخ محمدحسن!» گفتم:او وکیل شما است؟! فرمود:«وکیل من است.» پایان بخش اول ادامه دارد... 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش دوم: اینجـــا در خاطــرم خطور کرد که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آن که‌مرا نمی‏شناخت کیست؟ به‌خودم جواب‌دادم،شاید اومرامیشناسد و من او را فراموش کرده‏ام! باز با خودم گفتم:حتماً این سید ازسهم سادات از من چیزی می‏خواهد و خـوش داشتم از سهم امام (علیه‌السـلام) به او چیزی بدهم. لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من بودکه به آقای شیخ محمدحسن‌مراجعه کردم و باید با اجــازه او چـیزی به دیگران بدهم. او به روی من تبسمی کرد و فرمود: «بله بعضی ازحقوق مارا به وکلای ما در نجف رساندی.» گفتم: آنچه‌ را داده‏ام قبول است؟فرمود: «بله» من با خودم گفتم : این سید کـیست که علماء اعلام‌را وکیل خود می‏داند وتعـجب کردم! با خود گفتم :الـبته علما در گرفتن سهم سادات وکیل هستند. سپس به من فـرمود : « برگــرد و جــدم را زیارت کن.» من برگــشتم او دســت چـپ مرا در دست راست خود نگه داشــته بود و با هــم قدم زنان به طرف کاظمین می‏رفتیم . چون به راه افتادیم دیدم در طرف راسـت‌ما نهرآب صاف‌سفیدی‌جاری است ودرختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه‌با میوه،آن هم در وقتی که موسم آنها نبود بر سر ما سایه انداخته‏اند. گفتم : این نهر و این درخت‏ ها چیست ؟ فرمود: « هر کس از دوستان که جد ما را زیـارت کــند و زیارت کند ما را ، اینــها با او هست.» گفتم‌ : « سؤالی دارم . فرمود : «بپرس!» گفتم:« مرحوم شیخ عبد الرزاق ، مدرس بود . روزی نزد او رفتم شنـــیدم می‏گفت: کســــی که در تــمام عمر خود روزهــا روزه بگیرد و شب‌هارا به عبادت مشغول باشد وچهل حج وچهل عمره بجا آورد و درمیان صفا و مــروه بمـــیرد و از دوســتان حضرت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) نباشد! برای‌ او فائده‏ای ندارد! فرمود: «آری والله‏ برای او چیزی نیست.» سپس از احوال یکـی از خویشاوندان خود سؤال‌کردم وگفتم:آیا او از دوستان‌حضرت علی (علیه‌السلام) هست؟ فرمود:«آری!او وهرکه متعلق است به‌تو.» گفتم:« ای آقای من سؤالی دارم . فرمود: «بپرس!» گفتم : « روضه خوان های امــام حســـین ( علیه‌السلام ) می‏خــوانند: « که سلیمان اعمش از شخصـی سؤال کرد ، که زیــارت سیدالشهدا (علیه‌السلام) چطـور است او در جواب گفت : « بدعت است ، شب آن شخص درخواب دید،که هودجی(مرکبی) در میان زمین و آسمان است، سؤال کرد که در میان این هودج کیست؟ گفتند: حضرت فاطمه‌زهرا وخدیجه کبری (علیهما‌السلام) هستند. گفت: کجا می‏روند؟ گفتند : چون امشب شب جمعه است ، به زیارت امام حسین (علیه‌السلام) میروند و دید رقعه‌هایی را از هودج می‏ریزند که در آنها نوشته شده: «امان‌من‌النارلزوار الحسین(علیه‌ السلام) فی‌لیلةالجمعة امان‌من‌النار یوم‌القیامة»؛ (امان‌نامه‏ای است از آتش برای زوار سید الشهدا ( علیه‌ السلام ) در شب جـمعه و امان از آتش روز قیامت). آیا این حدیث صحیح است؟ فرمود: «بله راست است.» گفتم:ای‌آقای‌من‌صحیح است‌که‌میگویند: کسی که امام حسین(علیه‌السلام) را در شب جمعه زیارت کند،برای‌اوامان است؟ فرمود : « آری والله‏ ». و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد. گفتم:«ای آقای من سؤال دارم». فرمود: «بپرس!» گفتم: « در سال 1269 به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (علیه‌السلام) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربی از عربــهای شروقیه، که از بادیه‌ نشینان طرف شرقی نجف‌اشرف‌اند راملاقات‌کردم واورا مهمان نمودم از او پرسیدم : ولایت حضرت علی بن‌موسی‌الرضا(علیه‌السلام)چگونه‌است؟ پایان بخش دوم ادامه دارد... ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش سوم: گفت: بهشت است ، تا امروز پــانـزده روز است که من از مال مولایم‌ حضـرت‌ عــلی بن موسی الرضا (علیه‌الــسلام) میـخــورم نکیر و مــنــکر چه حـــق دارنــد در قـــبر نزد من بیایند و حال آن که گــوشـــت و خـون من از طــعام آن حضــرت روئـــیــده شــده. آیا صحیح است؟آیاعلی‌ بن‌ موسی‌ الـرضـا (علیه‌السلام)می‌آید و اورا ازدست‌منـکر و نکیرنجات‌می‏دهد؟ فرمود: «آری والله‏! جدمن ضامن اسـت.» گفتم :« آقای من ســـؤال کوچـــکـی دارم. فرمود: «بپرس!» گفتم:زیارت‌من‌ازحضرت‌رضا(علیه‌السـلام) قبول‌است؟فرمود:«انشاءالله‏قبول‌است.» گفتم:آقای‌من‌سؤال‌دارم.فرمود:«بپرس!» گفتم:« زیارت حاج‌احمد بزاز باشی‌ قـبـول است یا نه؟(او بامن در راه مــشـهد رفـیـق و شریک در مخارج بود) فرمــود: «زیارت عبد صالح‌قــبــول اسـت.» گـــفتـــــم: « آقـــای مــــن ســـــؤالـــی دارم ». فرمود: «بسم‏ الله‏» گفتم:فلان کس اهــل بغداد که همـســفر ما بود زیارتــش قبـول است؟ جوابـی نداد. گفتم : « آقای من سؤالی دارم ». فرمود : «بسم‏الله‏» گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟یانه زیارتش قبول است؟ بازهم جوابی ندادند. ( این‌شخص با چـند نفر دیگر از پولدار های بغداد بود و دائمـاً درراه به‌لهو ولعب مشغول بود و مـادرش را هم کشته بود). در این موقع به‌دجایی رســیدیم،که جـاده پهن بود و دو طرفش باغــات بود و شـــهر کاظـــمین در مـــقابـــل قــرار گرفــته بـــود و قسمتی از آن جاده متــعلق به بعــضــی از ایتــام سادات بود ، که حــکـومت به‌ زور از آنـــها گرفته بود و به جــاده اضــافه نمــوده بود و معــمولاً اهـل تــقــوا که از آن اطــلاع داشـتند ، از آن راه عــبور نمی‏ کــردند ولـی دیدم آن آقــا از روی آن قســمــت از زمــین عبور می‏کند! گفتم : « ای آقــای‌ من ! ایـن زمـیــن مـالی بعضی از ایتام ســادات اســـت تــصــرف در آن جایز نیست! فــرمـود : « این مـــکان‌ مال‌ جـد ما ، امــیر المؤمنین (علیه‌السـلام) و ذریـه او و اولاد ماست.برای‌ما تصرف در آن‌ حلال‌ اســت.» در نـــزدیــکی همــین مــحــل باغــی بــود که متـــعلـق به حاج مــیرزا هـــادی اســت او از ثروتمندان‌ معروف ایران بود که دربــغــداد ساکن بود. گفــتم: آقــای من می‏گـویند :« زمـیــن بــاغ حاجی میرزا هــادی مال حــضــرت مـوسـی بن جــعفر ( علیهما‌ السلام ) اســت ، ایـن راست است یا نه؟ فرمــود : « چــه کـــار داری به ایـــن ! » و از جواب اعراض نمود. دراین وقت رسیدیم به جوی آبــی ، کــه از شط‌دجله‌برای‌مزارع کشیده‏ اند و از مـیـان جاده میگذرد وبعد ازآن دوراهی میــشــود، که هر دو راه به کاظمین می‏ رود، یـکی‌ از این دو راه اسمــش راه سلطـــانـی اســت و راه‌ دیگر به‌اسم راه‌سادات مــعـروف است، آن جناب میل کرد به راه سادات. پایان بخش سوم ادامه دارد...🆔 📚منبع:کتاب ملاقات‌با امام‌زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش چهارم: پس گفتم:بیا ازاین راه،یعنی‌راه‌ سلطانی برویم. فرمود: «نه!از همین راه خود می‏رویم.» پس آمدیم وچند قدم نرفتیم که خـودرا درصحن‌مقدس کاظمین کنار کفشداری دیدیم ، هیچ کوچـه و بازاری را ندیــدیم. پس داخــل ایــوان شدیم از طرف « باب المراد » که سمــت شرقـــی حـرم و طرف پایین پای مقدس است . آقا بر درِ رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند وبر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت کن!»گفتم:من سواد ندارم.فرمود:«برای تو بخوانم؟»گفتم:بلی! فرمود:«أدخل‌‌یاالله‏ السلام‌علیک یارسول الله‏ السلام علیک یا امیرالمؤمنین...» و بالاخره بر یک یک از ائــمه ســلام کرد تا رسید به‌ حضرت عسکری(علیه‌السلام)و فرمود:«السلام علیک‌یاابا محمدالحسن العسکری.» بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را میشناسی؟» گفتم: چطور نمیشناسم. فرمود: «به او سلام کن.» گفتم:«السلام‌علیک یاحجة‏الله‏یاصاحب الزمان یابن الحسن.» آقا تبسمی کرد و فرمود:«علیک السلام و رحمة‏الله‏ و برکاته.» پس داخل‌حرم‌شدیم و خودرا به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: «زیارت بخوان.» گفتم:سواد ندارم. فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم؟» گفتم: بله. فرمود : « کدام زیارت را می‏خواهی ؟ » گفتـــم : «هر زیارتی که افضــل است ». فرمود: «زیارت امین الله‏ افضل است »، سپس مشغول زیارت امین الله‏ شدوآن زیارت را به این صورت خواند: «السلام علیکما یاامینی الله‏ فی ارضه و حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما فی الله‏ حق جهاده ، و عملتــما بکتـابه و اتبعتما سنن نبیه(علیه‌السلام)حتی‌دعا کما الله‏ الی‌جواره فقبضکما الیه‌باختیاره و الزم اعدائکما الحــجة مــع ما لکـما من الحجج البالغة علی جمیع خلقه ... » تا آخر زیارت. در این هنگام شمع‏ های حرم را روشـن کردند، ولی‌دیدم حرم‌روشنی‌دیگری هم دارد ، نــــوری مانند نور آفتـــاب در حـــرم میدرخشند و شمع‏ها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود که به‌هیچ‌وجه ملتفت این همه از آیات و نشــانه‏ ها نمی‏ شدم. وقتی زیارتمان تمام شد،ازطرف پایین پا به طرف پشت سر یعنی به طرف شــرقی حرم مطهر آمدیم،آقا به من فرمودند:آیا مایلی‌جدم‌حسین‌بن‌علی(علیهم‌ السلام) را هم زیارت کنی؟» گفتم:بله شب‌جمعه است زیارت‌میکـنم. آقا برایم زیارت وارث را خواندند ، در این وقت مؤذن‏ها از اذان مغرب فارغ شدند. به‌من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان.» ما با هم به مسجــدی که پشــت سر قـبر مقدس اســت رفتیــم آنجــا نماز جمـاعت اقامه شده بود،خودایشان فرادی درطرف راست امام جماعت مشغــول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتی نمازم تمام شد،نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون‌آمدم ودر میان حرم گشتم،او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنــم و چند قِــرانی به او بدهــم و شـــب او را مهـــمان کنـــم و از او نگهداری نمایم. ناگــهان از خــواب غفــلت بیدار شـدم ، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات وکرامات!که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم ! از میان راه برگشتم!و حال آن که به هیچ قیمتی برنمی‏گشتم! و اسم مرا می‏دانست!با آن که او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطـــلاع از خطـــورات دل‌ مــن !و دیـــدن درخت‌ها ! و آب جاری در غیر فــصـل ! و جــــواب ســلام من وقــتی به امــام زمــان (علیه‌السلام)سلام عرض‌کردم!وغیره...! بالاخـره به کفش داری آمدم و پرسیدم : آقایــی که با من مشــرف شد کجا رفت ؟ گفتند : بیرون رفت ، ضــمناً کفش داری پرسید این‌ سید رفیق تو بود ؟ گفتم: بله . خلاصـه او را پیدا نکردم ، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم وصبح‌زود خدمت آقای‌شیخ‌محمد حسن رفتم و جریــان را نقــل کـردم او دست به دهان‌خود گذاشت وبه من به‌این وسـیله فهماند،که این قصه‌را به‌کسی اظهارنکنم و فرمود:خداتو را موفق‌ فرماید. حاج علی بغدادی(ره) می‏گوید: من داستان تشرف خود،خدمت حـضرت بقیة‏الله‏(عج الله‏ تعالی فرجه الشریف)را به کسی نمی‏گفتم . تا آن که یـک ماه از این جریان گــذشت،یکروز در حرم مطهر کاظمین سیدجلیلی را دیدم، نزدمن آمد و پرسید: چه دیده‏ای؟ گفتم:چیزی ندیدم،او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزی ندیده‏ام و به شدت آن را انکار کردم،ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم. (ظاهراً همین‌برخورد وملاقات‌باعث‌شده است تا حاج علی بغدادی( ره ) داستان تشرف خود را خدمـت آن حضرت ، برای مردم نقل کند). پایان... 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ■هشتادتومانسهم امام(ع)بهگردنم بود ولذا به نجفاشرف رفتم و بیست تومــان از آن پـــول را به جنــاب«شیــخ مرتضی»اعلیاللّه مقامهدادم وبیسـت تومــان دیگر را به جنـاب«شیـخ محمد حسنمجتهد کاظمینی»وبیستتومان به جناب«شیـخ محمدحسـن شروقی» دادم وتنها بیستتوماندیگربه گردنم باقیبود،که قصدداشتم وقتیبه بغداد برگشتمبه«شیخمحمدحسن کاظمینی آل یس»بدهم ومایلبودم کهوقتی به بغداد رسیــدم، در ادای آن عجله کنـم ♨️روزپنجشنبه ای بودکه به کاظمین به زیــــارت حضــرت موسی بن جعفر و حضرتاماممحمدتقی(ع)رفتموخدمت جناب«شیخ محمدحسـن کاظمینی آل یس» رسیــدم و مقــداری از آن بیسـت تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعدازفروش اجناس به تدریـج هنگامی که به من حواله کردند،بدهم. همان روزپنجشنبهعصر به قصد بغـداد حرکت کردم،ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم،عذر خواستم وگفتم:باید مزد کارگران کارخانه شَعربافی را بدهم چون رسم چنین بودکه مزدتمام هفتـه را در شب جمعه می دادم. 🌀لذابه طرف بغدادحرکتکردم،وقتی یک سوم راه رارفتم سیدجلیلـی رادیدم که ازطرف بغداد رو به من می آید چون نزدیکشد،سلام کرد ودستهای خودرا برای مصافحه و معانقـه با من گشـود و فرمود:«اهلاً وسهلاً»و مرا دربغـل گرفت و معانقـــه کردیـــم و هـــر دو یکدیگـــر را بوسیدیم. ♻️برسر عمامه سبز روشنـی داشت و بررخسار مبارکش خالسیـاه بزرگی بود. ✘ایستاد و فرمود: «حاجعلی!خیر سات،به کجـا میروی؟» ✚گفتم: کاظمیـن(ع)را زیــارت کردم و بـه بغـداد برمی گردم. ✘فرمود: «امشب شب جمعه است،برگرد» ✚گفتم:یاسیدی!متمکن نیستـم ✘فرمود: «هستی!برگردتاشهادتدهم برایتوکه ازموالیان(دوستان)جـدم امیرالمؤمنین (ع)و از موالیان مایی و شیـخ شهــادت دهد، زیرا که خدای تعالی امر فرمــوده که دو شاهد بگیرید.» ●این مطلب اشاره ای بود،به آنچه من در دل نیت کرده بودم،که وقتی جنـاب شیـخ را دیدم،ازاو تقاضا کنم که چیزی بنویسد ودر آن شهـادت دهد که من از دوستان و موالیان اهـل بیتم وآن را در کفن خود بگذارم. ✚گفتم: توچهمیدانیوچگونه شهادتمیدهی؟! ✘فرمود: «کسی که حــق او را به او می رساننــد، چگونــــه آن رساننـــده را نمی شناسد؟» ✚گفتم: چه حقی؟ ✘فرمود:«آنچه به وکلایمن رساندی!» ✚گفتم: وکلای شمــا کیسـت؟ ✘فرمود: «شیخ محمدحسن!» ✚گفتم: او وکیـل شما است؟! ✘فرمود: «وکیـــل مـــن است» 🔻اینجا در خاطـرم خطور کرد که این سید جلیلکه مرابه اسم صدازد با آنکه مرا نمی شناخت کیست؟ 🔸به خودم جواب دادم، شاید او مرا میشناسد ومن اورا فراموش کرده ام! 🔻بازباخودم گفتم:حتماً این سیـد از سهم سادات ازمن چیزی می خواهد و خوشداشتم ازسهمامام(ع)به اوچیزی بدهم. ✚لذا به او گفتم:از حق شما پولـی نـزد من بود که به آقــای شیـخ محمدحسن مراجعه کردم وبایدبا اجازه او چیزی به دیگران بدهم. او بـــــه روی مـــــن تبسمـــــــــی کــــــــرد و ✘فرمـود: «بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی» ✚گفتم: آنچــه را داده ام قبــول است؟ ✘فرمود: «بلــه» من باخودم گفتم:این سید کیست که علما اعلام راوکیل خود میداندمقداری تعجب کردم!وباخود گفتم:البته علمـاء وکلایند در گرفتن سهم سادات. ✘سپـــس بـــه مـــن فرمـــود: «برگرد و جدم را زیارت کن» من برگشتم اودست چپ مرا دردسـت راست خودنگه داشته بود وبا هم قدم زنان به طرف کاظمیـن می رفتیم.چون به راه افتادیم دیدم در طـرف راست ما نهـــر آب صــاف سفیــدی جـاری است و درختانمرکبات لیمو ونارنج وانار وانگور وغیر آن همه بامیوه،آن هم دروقتیکه موسم آنهانبود برسرما سایه انداختهاند ✚گفتم:این نهـر واین درختها چیست؟ ✘فرمود:«هرکس از موالیان و دوستان که زیـارت کند جد ما را و زیـارت کند ما را، اینها با او هست» ✚پس گفتم:سؤالی دارم ✘فرمــــــــــود: «بپــــــرس!» ✚گفتم:مرحوم شیخعبدالرزاق،مدرس بود.روزی نزد او رفتم شنیدم میگفت: کسی که در تمام عمر خـود روزها روزه بگیرد وشبها رابه عبادت مشغـول باشد و چهل حـج و چهل عمـره بجا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان و موالیان حضرت امیرالمؤمنی(ع)نباشد برای او فائده ای ندارد! ✘فرمود: «آری واللّه بــــــرای او چیــــــزی نیســـت» ✚سپسازاحوالیکیازخویشاوندانخود سؤال کردم و گفتـــم: آیا او از موالیــان حضـرت امیرالمؤمنین(ع) هست؟ ✘فرمود: «آری! او و هـر که متعلـق است به تو» ✚گفتم: ای آقــــای مـــــن ســــؤالی دارم ✘فرمود: «بپـــــرس!» پایان بخش اول ادامه دارد...👇 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش دوم: ✚گفتم:روضهخوانهای امامحسین(ع) میخوانند:کهسلیمان اعمش ازشخصی سؤالکردکهزیارتسیدالشهداء(ع)چطور است اودرجواب گفت:بدعتاست،شب آن شخـص درخواب دید،که هودجی در میان زمین واسمان است،سؤال کردکه درمیان این هودج کیست؟ ●گفتند:حضرت فاطمـه زهرا وخدیجه کبری(ع) هستند. ■گفت:کجا میروند؟ ●گفتند:چون امشبشب جمعه است به زیارت امامحسیـن(ع)میروند ودیـد رقعههایی را از هودج می ریزنـد که در آنها نوشته شده: «امان من النار لزوار الحسیـن(ع) فـی لیلةالجمعة امان من الناریومالقیامة» «امان نامه ای است از آتـش برای زوار سیدالشهداء(ع)در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت». ✚آیا این حدیث صحیح است؟ ✘فرمود:بله راست است ومطلب تمام است. ✚گفتم:ای آقـای من صحیـح اسـت که می گویند:کسی که امـام حسیـن(ع) را در شب جمعه زیـارت کند،برای او امان است؟ ✘فرمود:«آری واللّه »واشک ازچشمـان مبارکش جاری شد و گریه کرد. ✚گفتم:ای آقای من سؤال دارم. ✘فرمود:«بپرس!» ✚گفتم:درسال1269به زیارت حضــرت علی بن موسـی الرضا(ع) رفتم در قریه درود(نیشابور)عربی از عربهای شروقیه که از بادیه نشینـان طـرف شرقـی نجف اشرف اند راملاقات کردم و او را مهمان نمودم ازاو پرسیدم:ولایت حضرت علی بن موسی الرضا(ع)چگونه است؟ ●گفت:بهشت است،تا امروزپانزده روز است که من ازمال مولایم حضرت علی بنموسی الرضا(ع)میخورم نکیرین چه حق دارند درقبر نزدمنبیایند وحال آنکه گوشت و خـون من از طعام آن حضـرت روئیده شده.آیاصحیح است؟آیاعلـی بن موسی الرضا(ع) می آید و او را از دست منکرو نکیرنجات میدهد؟ ✘فرمود: «آری واللّه!جدمن ضامن اســت» ✚گفتم: آقـای مـن سؤال کوچکی دارم. ✘فرمود::«بپرس!» ✚گفتم: زیارتمن ازحضرترضا(ع)قبول است؟ ✘فرمود: «ان شــاءاللّه قبــــول اســت». ✚گفتم: آقای من سؤالی دارم. ✘فرمود:«بپرس!» ✚گفتم:زیارتحاجاحمدبزازباشیقبول است،یا نه؟(اوبا من درراه مشهدرفیق و شریک در مخارج بود) ✘فرمود:«زیارتعبدصالح قبولاست» ✚گفتم:آقای مـن سؤالی دارم. ✘فرمود:«بسم اللّه » ✚گفتم:فـــلان کـــس اهـــل بغـداد که همسفـر ما بود زیارتش قبول است؟ ✘جوابـی نداد ✚گفتم: آقای من سؤالی دارم. ✘فرمود:«بسم اللّه » ✚گفتم:آقایمن این کلمه راشنیدید؟ یا نه!زیارتش قبول اسـت؟ ✘بازهم جوابی ندادند. (اینشخص باچندنفردیگراز پولدارهای بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب مشغول بود ومادرش راهم کشتهبود) 🔹در این موقع به جایی رسیدیم که جاده پهن بود ودوطرفش باغات بود و شهر کاظمین درمقابل قرارگرفته بود و قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از ایتام سادات بود، که حکومت به زور از آنهاگرفته بود وبه جادهاضافه نمودهبود و معمـولاً اهــل تقــوی کــه از آن اطـلاع داشتند، از آن راه عبـور نمی کردند ولی دیدم آن آقا از روی آن قسمـت از زمین عبور میکند! ✚گفتم: ای آقـای مـن! این زمیـن مـال بعضی از ایتام سادات است تصرف در آن جایز نیست! ✘فرمود: «اینمکانمال جد ما،امیرالمؤمنین(ع) و ذریه او و اولاد ماست.برای موالیا ما تصرف در آن حلال است». 🔸درنزدیکی همین محل باغی بودکه متعلق به حاج میـرزا هـادی است او از متمولین معروف ایران بودکه در بغداد ساکن بود. ✚گفتم:آقای من می گویند: زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی بنجعفر(ع)استاین راستاست یانه؟ ✘فرمود:«چکارداری به این!» و از جــواب اعـــــراض نمـــود. 🔸دراین وقترسیدیم بهجوی آبی،که ازشط دجله برای مزارع کشیده اند و از میان جاده می گذرد وبعدازآن دو راهی میشود،که هردو راه بهکاظمیـن میرود یکی از این دو راه اسمـش راه سلطـانی است وراه دیگربهاسمراهساداتمعروف است،آن جناب میل کرد به راه سادات. ✚پس گفتم: بیا از این راه، یعنی راه سلطانی برویم. ✘فرمود:«نه!ازهمین راه خود میرویم». 🔹 پس آمدیم و چند قدم نرفتیم که خود را در صحن مقــدس کاظمیــن کنار کفشداری دیدیم،هیـچ کوچه وبازاری را ندیدیم.پس داخل ایوان شدیم از طرف «بابالمراد»کهسمت شرقی حرم وطرف پاییـن پای مقدس است. آقا بر درِ رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درِحرم ایستاد. ✘پس فرمود:«زیارت کن!». ✚گفتم: مــــن سـواد ندارم. ✘فرمود:«برای تو بخوانم؟» ✚گفتم:بلی! ✘فرمود: «أدخلیااللّه السلامعلیک یارسول اللّه الســلام علیــک یا امیــــــرالمؤمنین...» وبالاخره بر یک یک ازائمه سلام کردتا رسید به حضرت عسکری(ع) و فرمود: السلامعلیکیاابامحمدالحسنالعسکری ✘بعدازآن به من فرمود:امام زمانت را میشناسی؟» پایان بخش دوم ادامه دارد...👇 📚کتاب ملاقات بـاامام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش سوم: ✚گفتم: چطور نمی شناسم. ✘فرمود: «به او ســلام کـن». ✚گفتم:«السلام علیک یا حجة اللّه یا صاحب الزمان یابن الحسن». ✚آقــــا تبسمــی کرد و فرمـــود: «علیـک السلام و رحمـة اللّه و برکاتـه». 🔸پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود:«زیارت بخوان». ✚گفتم: سواد ندارم. ✘فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم؟» ✚گفتم: بله. ✘فرمود: «کدام زیارت را می خواهی؟» ✚گفتم: هــر زیارتــــی کـه افضـل است. ✘فرمود:«زیارت امیناللّه افضل است» سپس مشغــول زیارت امین اللّه شد و آن زیارت را بــه ایـن صـورت خوانــد⬇️ «السلام علیکما یاامینـی اللّه فی ارضـه وحجتیهعلیعبادهاشهد انکما جاهدتما فی اللّه حق جهاده، و عملتما بکتابـه و اتبعتما سنن نبیه(ع)حتی دعا کما اللّه الی جواره فقبضکما الیه باختیاره والزم اعدائکما الحجة مع ما لکما من الحجج البالغة علی جمیع خلقه...»تاآخرزیارت 🕯در این هنگـــام شمـــع های حرم را روشــن کردند، ولی دیــدم حـرم روشنی دیگری هم دارد،نوری مانندنورآفتاب در حرم میدرخشند وشمعها مثل چراغی بودندکه درآفتاب روشن باشدوآن چنان مـرا غفلـت گرفتـه بـود که به هیـچ وجـه ملتفــت این همـــه از آیـــات و نشانه ها نمی شدم. 🟢وقتی زیارتمــان تمــام شد، از طرف پایین پابه طرفپشت سریعنی به طرف شرقــی حــرم مطهـــر آمدیـم، آقا به من فرمودند: آیــا مایلــی جــدم حسیـــن بن علی(ع) را هم زیارت کنی؟» ✚گفتم: بله شـب جمعه است زیــارت می کنـم آقا برایم زیــارت وارث را خواندند،دراین وقت مؤذنها ازاذان مغرب فارغشدند به من فرمودند:«به جماعت ملحق شو و نماز بخوان». 🕌ما با هم به مسجدی که پشت سر قبرمقدساست رفتیم آنجا نمازجماعت اقامه شده بود، خـود ایشــان فـرادی در طرفراستمحاذیامامجماعت مشغول نمازشد ومن درصف اول ایستادم ونماز خواندم،وقتی نمازم تمامشد،نگاه کردم دیدم او نیست باعجله از مسجـد بیرون آمدم و درمیان حرم گشتم، او را ندیدم البته قصـــد داشتـم او را پیدا کنم و چند قِرانی به او بدهم وشب اورا مهمان کنم و از او نگهداری نمایم. ✖️ناگهان ازخواب غفلت بیـدارشدم،با خودم گفتم:این سیـد که بود؟این همه معجزات وکرامات!که درمحضر او انجام شدمن امر اورا اطاعت کردم!ازمیـان راه برگشتم! و حال آنکـه به هیـچ قیمتی بر نمیگشتم!واسـم مرا میدانست!با آنکـه او را ندیده بـودم!و جریان شهــادت او و اطلاع ازخطورات دلمن!ودیدن درختها! و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام من وقتی به امام زمـان(ع) سلام عرض کردم! و غیره...!! بالاخره به کفش داری آمدم وپرسیدم: آقایی که با من مشـرف شد کجا رفت؟ ✙گفتند:بیرون رفت،ضمناً کفشداری پرسید این سیـد رفیق تو بود؟ ✚گفتم:بله خلاصه او را پیدا نکردم،به منزلمیزبانم رفتم وشب راصبحکردمو صبح زودخدمت آقا شیخ محمـدحسن رفتم و جریان رانقل کردم او دسـت به دهان خودگذاشت وبهمن به اینوسیله فهماند، که این قصه را به کسی اظهـار نکنم و فرمود: خدا تو را موفـق فرماید. 💠حــاج علــی بغـدادی(ره) می گوید: منداستان تشرف خود،خدمتحضرت بقیة اللّه عج اللّه تعالی فرجه الشریف رابه کسی نمی گفتم تا آنکه یک ماه از این جریان گذشت،یک روزدرحرممطهر کاظمین سیدجلیلی رادیدم،نزدمن آمد و پرسید: چـه دیــده ای؟ ✪گفتم:چیزی ندیدم،او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم:چیزی ندیده ام و به شدت آن را انکارکردم؟ناگهان اوازنظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم پایان...👇 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ يكـــى از موانع تشـرّف به محضر مبـارك حضـــرت بقيـــة اللّـــه روحــى فـــداه ايـن است كه اكثـرا استعداد حضـور محضـر آن حضرت را ندارند و لذا اين دستــه از افراد يا توفيق مـلاقات با آن حضـرت را پيدا نمى كننـد و يا اگرآن وجـودمقدس را ببينند در آن موقع نمى شناسند و يا درآنها تصرّف ولايتى میشــودكه نتوانند با آن حضرت حرف بزنند و عرض ارادت كنند .بـنـابـرايـن اگـــر كســى بخـواهد در ملاقات با آن حضرت كاملا موفّق باشـد وازآن وجــودمقدس استــفـاده حضــورى بنمايد بـاید خود را كاملا مـستعــد كـنـد، يـعـنـى قـبـل ازتـوفـيق بـه مــلاقـات با آن حضرت ارتباط روحى با آقا برقـرار نمــايد و آن حـضــرت را كـامــــلا بـشــــناســـد كــه مختصــــــرى از چـــــگونگى اين نحـــــوه از ارتبــاط را در كتاب "مصلح غيبى " شرح داده ايم . صـاحــب كـتـاب "مـعـجــــزات و كـرامــــات " در صـفــــــحـه 68 نقـــــــل مى كنـــد كـــه جمعى از افراد متــدين و مــورد وثـوق از اهل علـــــم نقــل كـرده اند كه مـــردى در كاظمــين به نام آقــاى "امين سـلمــــانى" بود كه تا حدودى جرّاحيهاى سطحـى را انجام میداد و مــــــورد اطــــــمينان افـــراد متدين بود . او نـقـل كـرد كه روزى زائــرى نزد من آمد و گـفت : در دســت و پــا و زبانــم قرحـــه هائى بيــرون آمده كـه فـــوق العــاده مـرا اذيـّت مـى كـنـد اگـر مــى تـوانـى آنـهـا را عمل كن و جرّاحــى نما . مـن وقــــتـى او را مــــعـايـنـه كـردم ديـدم معالجه او از دست من بر نمــى آيد و از طرف ديگـر دلـم به حــال او سـوخـته لذا مــغازه را تعـطيل كــردم و او را بـه بغـداد نزد طـبيــب متخـصــصى كه مسيحى بود بـردم،او هـم بعـدازمــعاينه و دقّت كامـل گفت : ايـــن مـرض مـــهلك و خــطـــرناك است و علاج آن فقـط با عـــمـل جـرّاحـى انـجـام مـیشــــود واحـتـمـال هـم دارد كـه در زيرعمل از دنيا برود و اگر خوب شـود او هـم گنــگ و هم لنــــــگ خواهــد شــد. بيمــار هــر چه تضــرّع و زارى كـرد كه راه علاج آسان ترى به او ارائــه دهــد طبيـب گفت : چاره اى جز رفتــن به بيمارستـان و عمل جرّاحـــى نيست . بـالاخـره مـن و مريـض ماءيــوس شــديم و به چـنـــد طبيـــب ديـــگر هـم مـــراجعــه كرديــم ، همـه همـان جــواب را دادنـــد و راه عــلاج مـا را منـحصر بـه عمل جـرّاحى بـا احتمــــال تمــام خطرات دانــستند . مــن و مـريـض بـه كـاظــمـيـن بـرگـــشـتـيم امـّا ايـــــن دفـــــعـه مريـــض ناراحـــتـيـــش بـيـشـتــر از قــبـل بـود زيـرا عـلاوه بر دردى كه داشت ماءيوس از معالجـه هـم شـده بود. او به حــال اضـطــراب عجيبـى افتاده بــود و لحـــظه به لحـــظه بر اضــطــرابــــش افزوده مى شد . مـــن قــــدرى بــه او دلــــدارى دادم و از او خـداحـافظـى كــردم و به مــغازه ام رفتــم اما مــن تمام شـب را در غصـه و ناراحتى بسر بردم ، صبــــح كه به مـغـــازه رفتــم و هـنــــوز تـازه در دكــان را بـازكــرده بـــــــودم ديــدم آن بـيـمــار بــا نـهـــايـت خوشــــحالى و بشّاشيـت نزد من آمـــد و مرتّـــب شـكـــر و حمدالهى را مینمايد وصلوات میفرستد. پایان بخش اول ادامه دارد... 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش دوم: گفتم :چـــه شده ؟ گفــــت :ببيـــنيد هيچ اثرى از آن قرحــه ها و غــده ها در مـــن نمى باشد . گفــتم : تو هـــمان مــريــض ديروزی هستى ! گفـت :بله مـــن همان مريـض ديــروزى هستم ، ديشب وقتـى از تو جدا شدم با خــود گـفتــم حــالا كـه چـاره اى جـز مـردن ندارم حمام مـیروم و يك زيارت با طهــارت واقعى مى كنــم. لذا حـمـام رفتم غســــل زيـارت كــردم بـه حرم مطهــر حضــرت موســـى بن جـعـفـر (عليـــه السـلام ) مشــرّف شـــدم ، نـاگـاه مـردعـربـى ( كـه يـقينا حضرت بقيــة اللّه روحى فداه بود ) نزد من آمد و كـنار من نـشـسـت و دســت مـبـاركـش را از سـر تـا پـاى من مـاليـده ، هـر كـجا دستش مـى رسيدفورا دردآن محل ساكـت میشد. تا آنكه آن مرض از سـر و صـورت و زبان و دسـت و پـــا و تمــــام بدن من بيـــرون رفت . وقــتى اين معــــجزه را ديدم دامـــنش را گرفــــــتم و با تضـــرّع و ناله گفتم :تو كه هستى كه مرا شفـا دادى؟ مـردم صداى مرا در حـــرم شــــنيدند و دور من جـــمع شدند و پــــرســيدند :چـه شــــده كــه اين گونه تضرّع و زارى مى كــنى ؟ حـضـــرت بـقـية اللّه روحى فـداه بـراى آنــكه مــردم متوجه حقيقت مطلب نشوند فــرمودنـد او را امام (عليه السلام ) شفـا داده ولى او دامــــــن مــــرا گـــــرفته و گــــریه و زارى میكند . بـالاخره دراین بیــن آن حـضـرت دامـن خـود را از دســـت مـن درآوردنــد و ناپدید شدند ، آقــاى امين سلـــمانى می گويند:وقتى من اورا ديدم واين حكايـت را شنيــدم او را برداشتــم و به بغـداد نزد اطبائـى كه او را ديــده بودنـــد بـردم و بـه آنها گفتم نزد شمــــا آمده ام تا معـــجـزه عجيبى را به شما نشان دهـم تـا ببـينـيد چــگـونــه غـده هــا و قـــرحه هـا از وجــود او رفـتـه و شـفا يافته اسـت و حـال آنـكه بيشتـر ازيك شبانــه روز نيست كــه او از شـما جدا شـده است. آنـها هـمه تعجب كردند و اعتقاد بهوجـود مقدس حضرت بقية اللّه روحى فداه پيدا كردند . پایان... 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ در کتاب داسـتانهای حج می نویسد: به نقل از داسـتان ها وپند ها: دانشجویی مسلمان و ایرانی در آمریـکاتحصیل می کرد،حسن اخلاق وبرخورد اســـــــلامی او موجب شــد که یکی‌از دختران مسیحی آمریکایی به اومحبت‌خاصی پیـداکرد،در حــدی که پیشنهاد ازدواج با او نمود. دانشجو به او گفـــت: اســلام اجازه نمی دهد که من مسلمان با تو که مسیحی هسـتی ازدواج کنم مگر اینکه مسلمان شوی ، دانشـــجو به دنبــــال این سخــن کتابهای اسلامی رادراختیار او گذاشـت، او در این باره تحقـیقـــات و مـطالــــعات فراوانی کرد وبه حقانیت اسـلام پی برد و مســـلمان شد و با آن دانشجو ازدواج کرد.سفری پیش آمد وایـن زن و شوهر به ایران آمدند،زمانی بودکه حرف ازحج در مــــیان بود ، شـــوهر به هــمســـرش گفت که ما دراســلام کنگره عظیمی به نام «حج» داریم،خوبست اسـم نویسی کنــیم و در حج امـسال شرکت نماییم. همســر موافقت کرد و آن سال به حج رفتند، در مــــراسم حــج روز شلوغ عید قربان زن درسـرزمین منی گم شد، هر چه تـلاش کــــرد و گشت شــــوهرش را نجســت ، خسته و کـــوفته و غمــــگین همچنان به دنبال شـوهر می گشت تا اینکه به یادش امــد در مکه کنار کعبه شوهرش میگفت: ما امام زمان داریم که زنده است و پنهان است. توسل به امـــام زمــــان جســــت و عرض کرد: ای امام بزرگــوار و پناه بی پنـاهان، مرا به همسرم برسان.هـنوز سخــــنش تمـــام نشـــده بود ، دیــد شــخصی به شکل و قیافه عـربی،نزد او آمد وبه اوگفت:چرا غمگیـن هستی؟ او جریان را عرض کرد. آن شخص به او گفت: ناراحت مباش با من بیا شوهرت همینـجا است او را چندقدم باخود برد ناگهان‌اوشـوهرش را دید و اشک شوق ریـخت ولــی دیگر آن عرب را ندیدند.آن بانــو در جــــریان را از آغـــاز تا انـجام شــرح داد.معلـــوم شد حضرت ولی‌عصر اورا به شـوهرش رسانده است. 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ یکـــی از شــــیعـــیان خـــانـدان عــصــمت طهارت علیهم الســـلام می گوید: « روزی نزد پـدرم بـودم.مـردی را دیدم که با او صحــبت می کــرد.ناگاه دربین سخن گفتــن، خــواب بر او غـــلبه کـردو عمامه از سرش افتاد. اثر زخم عمیقی بر سرش ظاهر شـد. از او ســؤال کردم جـــــریان ایـــن جراحت کـــه به ضــربات شمشیر می ماند چیست؟ گفت: اینــها از ضربه شمـشـیر در جنگ صفین است. حــاضرین تعـــجب کــرده به او گــــفـتند: جنــــگ صفـــین مربوط به قـرنها پیـــش است و یقیناً تو در آن زمــان نبـوده ای، چطور چنین چیزی امکان دارد؟ گفـت:بله.همینطور اسـت که میگویید. من روزی به‌طـرف مصر سفر می کردم و در بین راه مردی از طـایفه غرّه بامن همراه شد. با هم صحـبت می‌کردیم و در بین صحبت از جــنگ صـفین،یــادی به میان آمد. آن مرد گفت: اگر مـن در آن جا حاضر بودم، شمشیر خـــود را از خون علی(ع)و اصـــحابش سیراب می کردم.من هـم گفتـــم: اگـــر من حـــاضر بـــودم،شمشیر خودرا ازخـون معاویه و یارانش رنگین می کردم. آن مرد گفت: علی ومعاویه و آن یاران که الان نیســـتند؛ ولی مــــن و تو که از یــــاران آنهاییـــم. بیا تـا حـق خــــود را از یکدیگر بگیریم و روح ایشـان را از خود راضی نماییم. این را گفت وشمشیر را از نیام خـارج نمود. مــن هم شمشـــیر خودم را از غلاف کشـیــدم و به یکدیگر درآویختیم. درگیری شـــدیدی واقع گردید. ناگاه آن مردضربه ای بر فرق سـرم وارد کـرد که افتادم و از هوش رفتم.دیـگر ندانستم که چه اتفــــاقاتــی افتاد، مگر وقتی که دیــدم مردی مـٕرا با ته نیزه خود حرکت می دهد و بیدار می‌نماید؛چون چـشــم گشـــودم ، سـواری را بر سر بالیـن خود دیدم که از اسب پــیاده شد. دسـتی بر جـراحت و زخـم من کـــشید،گویا دست او دارویــــی بود کــه فـــوراً آن را بهبودی بخشید و جــای ضربه را خوب کرد .بعد فــــرمود : کمــــی صــــبر کـــن تا برگــردم. آن مـــرد براسـب خــــودســـوار شــــد و از نظرم غـــایب گـردید. طـــولی نکـشید که مراجعت نمود و سر آن مردراکـه به من ضربه زده بود،در دست داشــت و اسب و اثاثیه مـــرا با خـــود آورد. فــرمـود: این سر، سرِ دشمن تو است؛ چون تو ما را یاری کردی، ما هــم تو را یاری نمــودیم. « ولینصرن الله من ینصره: یقیناً خدای تعالی، کسی که او را یـاری کند، یاریش می نماید. سوره حج آیه 40 » وقتی این قضیه را دیـدم مسرور گشته و عــــرض کــــــردم : ای مـولای مــــن تــو کیستی ؟ فـرمودند: « من م ح م د ابن الحـــسن، صـــاحـب الزمان هســتم. بعد فرمــودند: اگــر راجـــع به ایــن زخم از تو پرســـیدند: بگـو آن رادر جنگ صفین به سرم زده اند.» این جمله را فــــرمود و از نظـــرم غــــایب شد. » 📚منبع:کتاب‌ملاقات باامام‌زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman