💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۴۱
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
♻️حضــــرت آيـة اللَّه امامــى كاشـانــى
عضو محتـرم شوراى نگهبان ،در جلسه
سوّم مجلس ختمى كه د مسجد اعظم
قم،ازطرف اساتيدحوزه علميّه قم منبر
بودند فرمودند:
يكـى از افـرادى كه مــورد وثوق است و
گاهى اخبارى رادر دسترسم قرارمیدهـد
گفت:در تشييع جنـازه حضـرت آية اللَّه
گلپايگانى ازتهران به قم رفتم وبه مسجد
امام حسن مجتبى عليه السلام رسـيدم.
به دو نفر ازاصحاب حضرت حجّت عليه
السلام برخورد كردم،به من گفتند:امام
زمان عليه السلام درمسـجد امام حسـن
عسكرى عليه السلام تشريف دارند،برو
آقا را ملاقات كن.
●باعجله خودم رابه مسجدامام حسـن عسكرى عليه السلام رسانده،واردمسجد
شدم.
اذان ظهـر را گفته بودند، متوجّه شدم
حضــرت با سى نفر از اصحـاب مشغول
نمازبودند،اقتداكردم وبعدازنمازحضرت
فرمودند:ما ازهمين جاتشييع میكنيم
وازمسجد خارج شديم ودنبال جمعيّت
با آقـــا رفتيـــــم تـا به صحـــن رسيديــم.
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🥀❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
.
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۱_۴۲
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
هـــوا تاریـــک شده بود . هـمــهی افـــراد
قافله نگران بودند. یکی گفت: حالا چه
کنیم ؟ اگر از مدینه و مکــه بازگشــتیم،
جواب زن و بچهاش را چه دهیم؟ یکی
دیگر گفت: اگر ما تند نمیرفتیم، سید
احمد عقب نمیماند. دیگری گفت: اگر
سید گرفتــار راهـــزن های جـــاده نشده
باشد ، حتــماً تا الان گـرگ های گرسنه
حسابش را رسیدهاند.
کاروان برای نماز صبح ایستاد . همگی
وضوگرفتند ونمازرا بهجماعت خوانـدند.
بعداز اتمام نماز، ناگهان صدای نالـهای
بلند شد.چشمها بهسوی صاحــب ناله
خیره گشت . همه تعجب کرده بودند!
سید احمد !؟ آن هم در این موقــع که
کاروانچند کیلومتر ازاو دور شـده بود!
این غیر ممکن بود!اما واقعیتداشت!
همـگــی دور سیـــد حلــقــه زدند و از او
خواستند تاشرح ماجرا را بگوید.او آرام
آرام شروع به سخن نمود:
وقتیبارش برف،شدیدشدمن از قافلـه
عقبماندم.هرکاری میکردم که اسب
را تند برانم نمی توانسـتم . لحــظــه به
لحظه فاصلهی من باشما بیشترمیشد
تا جایـی که دیگر هــیچ یــک از شما را
نمیدیدم . حیرت زده و درمانده شـده
بودم . وحشت سراسر وجودم را در بر
گرفته بود.هیچ راهیبرایم باقینمانده
بود. شروع کردم با خدا حرف زدن. به
پیامبرمتوسل شدم وگفـتم:«آقا زائرت
را نا امید مکن».
بعــد یـــادم آمـــد که اگـــر گـــم شدگـان
میخواهند امامزمانرا بهیاری بخوانند،
او را با لقب « ابا صـــالح » صــدا بزنـند.
امام زمانم را صدا زدم. با او درد و دل
کردم . با لــقب ابا صالح اشک از گونه
هایم جاری میشد . از جا برخاستم و
کمی به جلو حـرکت کــردم . به اطراف
نگاهی انداختم.ناگهان باغی درجلویم
ظاهر شد. با خود گفتم:«شـاید دراین
باغ باغبان یا سرایداری باشد تابتوانـم
شب را در آنجا پناه ببرم»باخوشحالی
وارد باغ شدم . مـردی را دیدم که بیل
دردست گرفتهبود و آرام بهشاخههــای
درختمیزد.چهرهی گشاده وچشــمـان
نافذش اضــطـرابم را شست ، آرامــشی
عجیب سراسر وجــودم را در بر گـرفت.
سلام کرد.پرسید:«اینجا چه میکنی؟»
بی اختیار بهگریه افتادم:«میترســیدم
در این بیابان بلایی به سرم بیایید، تو
را به خدا کمکم کنید.»
با اطمینان پاسخ داد: «اینکه چارهاش
آسان است. نـماز شب بخوان تا راه را
پیدا کنی.»
ابتدا فـکر کردم شـــوخــی میکند ، اما
جدّیت از کلام و صورتش میباریـد. او
طوری صحبت میکرد که جای چـون و
چرا باقی نمیگذاشت.
سجدهی خود را پهن کردم و شروع به
خواندن نماز شب کردم.اصلاً احساس
غربت و تـنهایــی نمیکردم . احســاس
میکردم که در جایــی بهــتر از خــانهی
خود قرار دارم.
وقتینمازم بهپایانرسید باغبان نزدیک
آمد وآهسته گفت:«حالاجامعهبخوان»
شــگفــت زده پرسیــدم : « جامعه !؟ »
پاسخداد : « زیارت جامعه ، مگــر نمی
خواســتــی بـــه دوســـتانت بــرســـی ؟ »
پوزخندی زدم و گفتم : «زیارت جامعه
چه ربطــی به پــیدا کردن قافــله دارد ؟
زیارتجامعه را باید کنارصحـن و سرای
امامان خواند!»
بهیاد فضای روحانی این زیارت افتادم.
دلم هوایزیارت کرده بود اما فقطچند
جملهی اول آنرا حفـظ بودم.شروع به
خواندن ابتدای زیارت کردم : « السّلام
عَلَیْکُــم یا اَهــل البَیتِ النّــبوه و موضع
الرسالة...»
باغــبان گــفــت : « عــلیــک الســلام » .
زیارت را ادامه دادم:«السلامعلی ائمه
المهدی و مصابیح الدجی...»
دوبـــاره باغــبان جـــواب ســلامم را داد.
از کارش تعــجب کــرده بودم اما جـای
گفت و گویش نبود چراکه باگفتن هر
جمله از زیـارت جملهی بعد به زبــانم
میآمد. زیارت جامعه با اشـک و آه به
پایان رسید. باغبان جلو آمـد و گــفت:
«حالا عاشورا را بخـوان که دیــگـر دارد
کارت درست میشود».
من زیارت عاشو را را حفظ نبودم . با
خود گفتم: « حالا که توانستم زیارت
جامعه را به این بلنــدی بخوانم شاید
بتوانم زیارت عاشـــورا را هم بخـوانم»
رو به قبــله ایســتادم و شــروع کردم:
«السلام علیک یا اباعبدالله ، السـلام
علیک یا بن رسول الله...»
دوباره آننیروی قبلی به سراغم آمده
بود. با خواندن هر خـط خـط دیـگر به
یادممیآمد.هنگامخواندن این زیـارت
باغبان به شــدت گریه میکرد و شـانه
هایش به شدت میلرزید.
پایان بخش اول
ادامه دارد...😢
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🥀❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
.
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۲_۴۲
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش دوم:
زیارت عاشورا هم به پایان رسید.باغبان
افسار الاغی را بردست گرفت وجلـو آمد.
روبهمن کرد و گفت:«بلندشو،میخواهـم
تو را به قافلهات برسانم»
خندهام گرفت و گفتم: «دو تایی با یـک
الاغ ؟ حتماً خــیلی هم زود میرسیم ».
چارهای نبود. سوار شدم.بهســراغ اسـب
رفتیم. افسارش را کشیدم که به دنبــال
مابیاید.اما اسبازجایش تکان نمیخورد.
دوباره تلاش کردم،اما فایــدهای نداشت.
باغبان افسار اسب را از منگرفت.اسـب
بدون هیچ مقاومتی از جای خودحـرکت
کرد.بهراهخودادامهدادیم.باغـبان پرسید:
«چرا نماز شبرا بهفراموشی سپردهاید؟
چرا زیارت جامعــه را نمـــیخوانید ؟ چرا
عاشورا را ترک کردهاید؟»
من سـخنی برای گــفتن نداشــتم و فقط
گوش میدادم.
با خود میگفتم:«اهالی اینمنطقه ترکی
صحبتمیکنند ومذهب آنهاهممسـیحی
استپسچگونه اینمرد بهخوبی فارسی
حرفمیزند ومذهبشهمبامایکیاست.»
حسابی گیج شــده بودم . لحــظاتی بعد
باغبان بهصدا درآمد:«اینــهم ازدوستانت
نگاهکن دارند نمازصبحشان رامیـخوانند»
خدای من! چه میدیدم ، چگونه ممکن
بود ؟! ما که هـنوز راهی نیامده بودیم !
باور کردنی نبود اماا چشـم هایم درست
میدید!
با خوشحالی از الاغ پایـین پریدم. سـوار
اسب خودم شدم. لگــدی به آن زدم تــا
به راه بیفتد . اما اســب از جایـش تکان
نمیخورد . باغبان جلو آمد و دسـتش را
روی اسب گذاشت.اسب آرام بهراهافتاد.
درحین حرکت همهی حوادثرا درذهنم
مرور کردم. آن چه در باغ گذشته بود و
آنچه بیرون باغ اتفاق افتادهبود،ازذهن
گذراندم.
نه، چنین چیزی باور نکردنی است! غیر
ممکن است ! چرا من از آن همه نشانه
بهراحتی گذشتم؟نکند اوخودش باشد؟!
قلبم بهتپــش افتاد.هیجان وجودمرا فرا
گرفته بود.بدنممیلرزید.ترسیدم برگردم
و او را نبینم. افسار اسب را کشیدم و به
عقب برگشتــم امــا از او خبــری نبود . از
اسب پایین پریدم بهدنبالش به این سو
آنسو دویدم اما اثری از او دیده نمیشـد.
خـودش بود. میدانم خــودش بود . من
نادان بودم که او را نشـناختم. حالا دیگر
امام زمانم رفته بود.
پایان...
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🥀❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۱_۴۳
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
مرحوم حاج میرزا حسین نوری( ره ) در
معرفی حاج علی بغدادی(ره) میـنویسد:
حاج علی مذکور، پسـرحاج قاسم کرادی
بغدادی است و او از تجّـار و فردی عامی
است. از هر کس از علما وساداتعظام
کاظمین و بغداد که ازحال او جویاشدم،
او را به خیــر و صــلاح و صــدق و امـانت
و مجانبت از عادات سوء اهل عصـرخود
مدح کردند.
مرحومعلامهنوریکهخودحاجعلیبغدادی
را از نزدیکدیده و حکایت اورا از زبــانش
شنیده،چنین مینویسد:
درماهرجب سالگذشتهکهمشغولتألیف کتاب«جنةالمأوی»بودمعازم نجفاشرف
شدمبرایزیارتمبعث،سپسبهکاظمـین
مشرف شدم و پس از تشرف وزیارت به
خدمتجنابآقاسیدحسینکاظمینی(ره)
که در بغداد ساکن بود رفتم و از ایشان
تقاضا کردم جنــاب حاج علی بغدادی را
دعوت کند تا ملاقــاتش با حضـرت بقیة
الله(ارواحنا فداه)را نقلکند،ایشان قبول
نمود. و حاج علی بغدادی را دعوت نمود
که با مشاهـده او آثار صــدق و صـــلاح از
سیمایش به قــدری هـــویدا بود که تمام
حاضران در آن مجلس با تمــام دقتی که
در امور دیــنی و دنیوی داشتـند ، یقین و
قطع به صحت واقعه پیدا کردند.
و مرحوم حاج شیخ عباس قمی( ره ) در
کتاب مفاتیح الجنان مینویســد:
از چیزهایی که مناســب اسـت نقــل شود
حکایتسعیدصالحمتقیحاجعلی بغدادی
(ره) است که شـــیخ ما در جنة المــأوی و
نجم الثاقب نقل فرموده: «که اگر نبود در
این کتاب شریف مگر این حـکایت مــتقنه
صحیحه، که در آن فواید بسیار است و در
این نزدیکیها واقع شده،هرآینهکافی بود.»
حــاج علی بغــدادی نقـــل کــرده اســت که:
هشتاد تومان سهــم امام به گــردنم بود و
لذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از
آن پول را به جناب «شیخ مرتضی»دادم و
بیست تومان دیگر را بهجناب«شیخمحمد
حسن مجتهد کاظمینی » و بیســت تومان
به جناب « شیخ محمد حســـن شـــروقی »
دادم و تنها بیســت تومان دیــگر به گـردنم
باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بـــغداد
برگشتم به « شیخ محمد حسن کاظــمینی
آل یس » بدهم و مایــل بودم که وقتی به
بغـــداد رسیــدم ، در ادای آن عجـــله کــنـم.
در روز پنجشنبه ای بود که به کاظـــمین به
زیارت حضرت موسی بن جعــفر و حضــرت
امام محمـد تقــی علیهمــا الســلام رفتــم و
خدمت جناب «شیخ محمدحسنکاظمینی
آل یس » رســـیدم و مقــداری از آن بیست
تومان را دادم و بقیهرا وعـده کردم که بعد
از فروش اجناس به تـدریج هنگامی که به
من حواله کردند، بدهم.
وبعدهمانروز پنجشنبهعصربهقـصد بغداد
حرکت کردم ، ولی جــناب شیــخ خواهـش
کرد که بمانم ، عذر خواستم و گفتم: باید
مزد کارگــران کارخــانه شَــعربافی را بدهم،
چون رسم چنین بود که مزدتمام هفتهرا
در شب جمعه میدادم.
لذا به طرف بغداد حرکت کردم،وقتی یک
سوم راه را رفتم سید بزرگــواری را دیــدم،
که از طرف بغداد رو به من می آید چــون
نزدیک شد،سلـام کرد و دستهای خودرا
برای مــصافحــه و معــانقه با من گشود و
فرمود:«اهلاً و سهلاً» و مرا دربغــل گرفت
ومعانقهکردیم و هردو یکدیگررا بوسیدیم.
برسرعمامهسبز روشنی داشت و بر رخسار
مبارکش خال سیاه بزرگی بود.
ایستادوفرمود:«حاج علی!به کجامیروی؟»
گفتم: کاظمین( علیهماالسلام ) را زیارت
کردم و به بغداد برمیگردم.
فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد.»
گــفــتــم : یا ســیــدی ! متــمکـــن نیســتم.
فرمود: « هستی ! برگرد تا شهـادت دهم
برای تو که از موالیان (دوستان) جـد من
امیرالمؤمنین( علیهالسلام ) و از موالیان
مایی و شیخ شهادت دهد، زیرا که خدای
تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید .»
این مطلب اشاره ای بود ، به آنچه من در
دل نیت کرده بودم،که وقتی جناب شیخ
را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزیبنویسد
و در آن شهادت دهد که مناز دوستان و
موالیاناهلبیتم وآنرا درکفن خود بگذارم.
گفتم : « تو چه میدانی و چگونه شهادت میدهی؟!»
فرمود:«کسی که حق اورا به او میرسانند،
چگونه آن رساننده را نمیشناسد؟»
گفتم: چه حقی؟ فرمود: «آنچه به وکلای
من رساندی!»
گفتم:وکلای شما کیست؟ فرمود: «شیخ
محمدحسن!»
گفتم:او وکیل شما است؟! فرمود:«وکیل
من است.»
پایان بخش اول
ادامه دارد...
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۲_۴۳
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش دوم:
اینجـــا در خاطــرم خطور کرد که این سید
جلیل که مرا به اسم صدا زد با آن کهمرا
نمیشناخت کیست؟
بهخودم جوابدادم،شاید اومرامیشناسد
و من او را فراموش کردهام!
باز با خودم گفتم:حتماً این سید ازسهم
سادات از من چیزی میخواهد و خـوش
داشتم از سهم امام (علیهالسـلام) به او
چیزی بدهم.
لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من
بودکه به آقای شیخ محمدحسنمراجعه
کردم و باید با اجــازه او چـیزی به دیگران
بدهم.
او به روی من تبسمی کرد و فرمود: «بله
بعضی ازحقوق مارا به وکلای ما در نجف
رساندی.»
گفتم: آنچه را دادهام قبول است؟فرمود:
«بله»
من با خودم گفتم : این سید کـیست که
علماء اعلامرا وکیل خود میداند وتعـجب
کردم! با خود گفتم :الـبته علما در گرفتن
سهم سادات وکیل هستند.
سپس به من فـرمود : « برگــرد و جــدم را
زیارت کن.»
من برگــشتم او دســت چـپ مرا در دست
راست خود نگه داشــته بود و با هــم قدم
زنان به طرف کاظمین میرفتیم . چون به
راه افتادیم دیدم در طرف راسـتما نهرآب
صافسفیدیجاری است ودرختان مرکبات
لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همهبا
میوه،آن هم در وقتی که موسم آنها نبود
بر سر ما سایه انداختهاند.
گفتم : این نهر و این درخت ها چیست ؟
فرمود: « هر کس از دوستان که جد ما را
زیـارت کــند و زیارت کند ما را ، اینــها با او
هست.»
گفتم : « سؤالی دارم . فرمود : «بپرس!»
گفتم:« مرحوم شیخ عبد الرزاق ، مدرس
بود . روزی نزد او رفتم شنـــیدم میگفت:
کســــی که در تــمام عمر خود روزهــا روزه
بگیرد و شبهارا به عبادت مشغول باشد
وچهل حج وچهل عمره بجا آورد و درمیان
صفا و مــروه بمـــیرد و از دوســتان حضرت
امیرالمؤمنین(علیهالسلام) نباشد! برای او
فائدهای ندارد!
فرمود: «آری والله برای او چیزی نیست.»
سپس از احوال یکـی از خویشاوندان خود
سؤالکردم وگفتم:آیا او از دوستانحضرت
علی (علیهالسلام) هست؟
فرمود:«آری!او وهرکه متعلق است بهتو.»
گفتم:« ای آقای من سؤالی دارم . فرمود:
«بپرس!»
گفتم : « روضه خوان های امــام حســـین
( علیهالسلام ) میخــوانند: « که سلیمان
اعمش از شخصـی سؤال کرد ، که زیــارت
سیدالشهدا (علیهالسلام) چطـور است او
در جواب گفت : « بدعت است ، شب آن
شخص درخواب دید،که هودجی(مرکبی)
در میان زمین و آسمان است، سؤال کرد
که در میان این هودج کیست؟
گفتند: حضرت فاطمهزهرا وخدیجه کبری
(علیهماالسلام) هستند.
گفت: کجا میروند؟ گفتند : چون امشب
شب جمعه است ، به زیارت امام حسین
(علیهالسلام) میروند و دید رقعههایی را
از هودج میریزند که در آنها نوشته شده:
«امانمنالنارلزوار الحسین(علیه السلام)
فیلیلةالجمعة امانمنالنار یومالقیامة»؛
(اماننامهای است از آتش برای زوار سید
الشهدا ( علیه السلام ) در شب جـمعه و
امان از آتش روز قیامت). آیا این حدیث
صحیح است؟
فرمود: «بله راست است.»
گفتم:ایآقایمنصحیح استکهمیگویند:
کسی که امام حسین(علیهالسلام) را در
شب جمعه زیارت کند،برایاوامان است؟
فرمود : « آری والله ». و اشک از چشمان
مبارکش جاری شد و گریه کرد.
گفتم:«ای آقای من سؤال دارم». فرمود:
«بپرس!»
گفتم: « در سال 1269 به زیارت حضرت
علی بن موسی الرضا (علیهالسلام) رفتم
در قریه درود (نیشابور) عربی از عربــهای
شروقیه، که از بادیه نشینان طرف شرقی
نجفاشرفاند راملاقاتکردم واورا مهمان
نمودم از او پرسیدم : ولایت حضرت علی
بنموسیالرضا(علیهالسلام)چگونهاست؟
پایان بخش دوم
ادامه دارد...
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۳_۴۳
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش سوم:
گفت: بهشت است ، تا امروز پــانـزده روز
است که من از مال مولایم حضـرت عــلی
بن موسی الرضا (علیهالــسلام) میـخــورم
نکیر و مــنــکر چه حـــق دارنــد در قـــبر نزد
من بیایند و حال آن که گــوشـــت و خـون
من از طــعام آن حضــرت روئـــیــده شــده.
آیا صحیح است؟آیاعلی بن موسی الـرضـا (علیهالسلام)میآید و اورا ازدستمنـکر و نکیرنجاتمیدهد؟
فرمود: «آری والله! جدمن ضامن اسـت.»
گفتم :« آقای من ســـؤال کوچـــکـی دارم.
فرمود: «بپرس!»
گفتم:زیارتمنازحضرترضا(علیهالسـلام)
قبولاست؟فرمود:«انشاءاللهقبولاست.»
گفتم:آقایمنسؤالدارم.فرمود:«بپرس!»
گفتم:« زیارت حاجاحمد بزاز باشی قـبـول
است یا نه؟(او بامن در راه مــشـهد رفـیـق
و شریک در مخارج بود)
فرمــود: «زیارت عبد صالحقــبــول اسـت.»
گـــفتـــــم: « آقـــای مــــن ســـــؤالـــی دارم ».
فرمود: «بسم الله»
گفتم:فلان کس اهــل بغداد که همـســفر
ما بود زیارتــش قبـول است؟ جوابـی نداد.
گفتم : « آقای من سؤالی دارم ». فرمود :
«بسمالله»
گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟یانه
زیارتش قبول است؟
بازهم جوابی ندادند. ( اینشخص با چـند
نفر دیگر از پولدار های بغداد بود و دائمـاً
درراه بهلهو ولعب مشغول بود و مـادرش
را هم کشته بود).
در این موقع بهدجایی رســیدیم،که جـاده
پهن بود و دو طرفش باغــات بود و شـــهر
کاظـــمین در مـــقابـــل قــرار گرفــته بـــود و
قسمتی از آن جاده متــعلق به بعــضــی از
ایتــام سادات بود ، که حــکـومت به زور از
آنـــها گرفته بود و به جــاده اضــافه نمــوده
بود و معــمولاً اهـل تــقــوا که از آن اطــلاع
داشـتند ، از آن راه عــبور نمی کــردند ولـی
دیدم آن آقــا از روی آن قســمــت از زمــین
عبور میکند!
گفتم : « ای آقــای من ! ایـن زمـیــن مـالی
بعضی از ایتام ســادات اســـت تــصــرف در
آن جایز نیست!
فــرمـود : « این مـــکان مال جـد ما ، امــیر
المؤمنین (علیهالسـلام) و ذریـه او و اولاد
ماست.برایما تصرف در آن حلال اســت.»
در نـــزدیــکی همــین مــحــل باغــی بــود که
متـــعلـق به حاج مــیرزا هـــادی اســت او از
ثروتمندان معروف ایران بود که دربــغــداد
ساکن بود.
گفــتم: آقــای من میگـویند :« زمـیــن بــاغ
حاجی میرزا هــادی مال حــضــرت مـوسـی
بن جــعفر ( علیهما السلام ) اســت ، ایـن
راست است یا نه؟
فرمــود : « چــه کـــار داری به ایـــن ! » و از
جواب اعراض نمود.
دراین وقت رسیدیم به جوی آبــی ، کــه از
شطدجلهبرایمزارع کشیده اند و از مـیـان
جاده میگذرد وبعد ازآن دوراهی میــشــود،
که هر دو راه به کاظمین می رود، یـکی از
این دو راه اسمــش راه سلطـــانـی اســت و
راه دیگر بهاسم راهسادات مــعـروف است،
آن جناب میل کرد به راه سادات.
پایان بخش سوم
ادامه دارد...🆔
📚منبع:کتاب ملاقاتبا امامزمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۴_۴۳
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش چهارم:
پس گفتم:بیا ازاین راه،یعنیراه سلطانی
برویم.
فرمود: «نه!از همین راه خود میرویم.»
پس آمدیم وچند قدم نرفتیم که خـودرا
درصحنمقدس کاظمین کنار کفشداری
دیدیم ، هیچ کوچـه و بازاری را ندیــدیم.
پس داخــل ایــوان شدیم از طرف « باب
المراد » که سمــت شرقـــی حـرم و طرف
پایین پای مقدس است . آقا بر درِ رواق
مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند
وبر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت
کن!»گفتم:من سواد ندارم.فرمود:«برای
تو بخوانم؟»گفتم:بلی!
فرمود:«أدخلیاالله السلامعلیک یارسول
الله السلام علیک یا امیرالمؤمنین...» و
بالاخره بر یک یک از ائــمه ســلام کرد تا
رسید به حضرت عسکری(علیهالسلام)و
فرمود:«السلام علیکیاابا محمدالحسن
العسکری.»
بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را
میشناسی؟»
گفتم: چطور نمیشناسم. فرمود: «به او
سلام کن.»
گفتم:«السلامعلیک یاحجةاللهیاصاحب
الزمان یابن الحسن.»
آقا تبسمی کرد و فرمود:«علیک السلام
و رحمةالله و برکاته.»
پس داخلحرمشدیم و خودرا به ضریح
مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم
به من فرمود: «زیارت بخوان.»
گفتم:سواد ندارم. فرمود: «من برای تو
زیارت بخوانم؟» گفتم: بله.
فرمود : « کدام زیارت را میخواهی ؟ »
گفتـــم : «هر زیارتی که افضــل است ».
فرمود: «زیارت امین الله افضل است »،
سپس مشغول زیارت امین الله شدوآن
زیارت را به این صورت خواند:
«السلام علیکما یاامینی الله فی ارضه و
حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما
فی الله حق جهاده ، و عملتــما بکتـابه و
اتبعتما سنن نبیه(علیهالسلام)حتیدعا
کما الله الیجواره فقبضکما الیهباختیاره
و الزم اعدائکما الحــجة مــع ما لکـما من
الحجج البالغة علی جمیع خلقه ... » تا
آخر زیارت.
در این هنگام شمع های حرم را روشـن
کردند، ولیدیدم حرمروشنیدیگری هم
دارد ، نــــوری مانند نور آفتـــاب در حـــرم
میدرخشند و شمعها مثل چراغی بودند
که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا
غفلت گرفته بود که بههیچوجه ملتفت
این همه از آیات و نشــانه ها نمی شدم.
وقتی زیارتمان تمام شد،ازطرف پایین پا
به طرف پشت سر یعنی به طرف شــرقی
حرم مطهر آمدیم،آقا به من فرمودند:آیا
مایلیجدمحسینبنعلی(علیهم السلام)
را هم زیارت کنی؟»
گفتم:بله شبجمعه است زیارتمیکـنم.
آقا برایم زیارت وارث را خواندند ، در این
وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند.
بهمن فرمودند: «به جماعت ملحق شو و
نماز بخوان.»
ما با هم به مسجــدی که پشــت سر قـبر
مقدس اســت رفتیــم آنجــا نماز جمـاعت
اقامه شده بود،خودایشان فرادی درطرف
راست امام جماعت مشغــول نماز شد و
من در صف اول ایستادم و نماز خواندم،
وقتی نمازم تمام شد،نگاه کردم دیدم او
نیست با عجله از مسجد بیرونآمدم ودر
میان حرم گشتم،او را ندیدم، البته قصد
داشتم او را پیدا کنــم و چند قِــرانی به او
بدهــم و شـــب او را مهـــمان کنـــم و از او
نگهداری نمایم.
ناگــهان از خــواب غفــلت بیدار شـدم ، با
خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه
معجزات وکرامات!که در محضر او انجام
شد، من امر او را اطاعت کردم ! از میان
راه برگشتم!و حال آن که به هیچ قیمتی
برنمیگشتم! و اسم مرا میدانست!با آن
که او را ندیده بودم! و جریان شهادت او
و اطـــلاع از خطـــورات دل مــن !و دیـــدن
درختها ! و آب جاری در غیر فــصـل ! و
جــــواب ســلام من وقــتی به امــام زمــان
(علیهالسلام)سلام عرضکردم!وغیره...!
بالاخـره به کفش داری آمدم و پرسیدم :
آقایــی که با من مشــرف شد کجا رفت ؟
گفتند : بیرون رفت ، ضــمناً کفش داری
پرسید این سید رفیق تو بود ؟
گفتم: بله . خلاصـه او را پیدا نکردم ، به
منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم
وصبحزود خدمت آقایشیخمحمد حسن
رفتم و جریــان را نقــل کـردم او دست به
دهانخود گذاشت وبه من بهاین وسـیله
فهماند،که این قصهرا بهکسی اظهارنکنم
و فرمود:خداتو را موفق فرماید.
حاج علی بغدادی(ره) میگوید:
من داستان تشرف خود،خدمت حـضرت
بقیةالله(عج الله تعالی فرجه الشریف)را
به کسی نمیگفتم . تا آن که یـک ماه از
این جریان گــذشت،یکروز در حرم مطهر
کاظمین سیدجلیلی را دیدم، نزدمن آمد
و پرسید: چه دیدهای؟
گفتم:چیزی ندیدم،او باز اعاده کرد، من
هم باز گفتم: چیزی ندیدهام و به شدت
آن را انکار کردم،ناگهان او از نظرم غائب
شد و دیگر او را ندیدم.
(ظاهراً همینبرخورد وملاقاتباعثشده
است تا حاج علی بغدادی( ره ) داستان
تشرف خود را خدمـت آن حضرت ، برای
مردم نقل کند).
پایان...
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۱_۴۴
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
جمعی از برادران مورد اطمینان من، خبر
دادند که در اطراف شهر حلّه،شخـصی به
نام«اسماعیل بن عیسی بن حسن هرقلی»
در قریهای به نام هرقل زندگی میکـرد. او
در زمان حسن وفات نمود ومن خوداو را
ندیدم.امّا فرزند او، شمسالدین را دیدم
و او حکایــت پدرش را برای من ایـن گونه
نقل کرد که:
گاهی یک بیماری یایک گرفتاری درزندگی
شخصی،موجب اشـتغال ذهن و گرفـتاری
هـایی مــی شــود که حال عــبادت و لـذت
مناجات را ازانسان میگیرد.به همین دلیل
است که دستورداده شده وقتی انـسان می
خواهد به عبادت مشـغول شود آن چـنان
خود را فارغ کند که گویا هیـچ کاری ندارد
و توجهـی به هیچ کس جـز خدای متـعال
ندارد. در آن صورت است که فکر آزاد می
شود و مجال ارتباط با خداوند و اتصال به
او را مییابد.
«اســماعیــل هــرقلی» در ایام جوانی اش،
غدّهای در ران چپ او بیـرون آمده بود که
در فصل بهار می ترکید و خون و چـرک از
آن خارج میشد، و او را از کار وعبـادت باز
میداشت.داستان تشرف اوخدمت عصر(ع)
و شفــا گرفــتن پایش را، عالم فاضل علی
بن عیــسی اربلی که معاصــر با اسماعـیل
بوده است درکـتاب «کشف الغمـة»چنیـن
نقل میکند:
جمعی از برادران مورد اطمینان من، خبر
دادند که در اطراف شهر حلّه،شخـصی به
نام«اسماعیل بن عیسی بن حسن هرقلی»
در قریهای به نام هرقل زندگی میکـرد. او
در زمان حسن وفات نمود ومن خوداو را
ندیدم.امّا فرزند او، شمسالدین را دیدم
و او حکایــت پدرش را برای من ایـن گونه
نقل کرد که:
در ایام جوانی اسماعیل برروی ران چپ
او، غدهای که آن را «قوثه» میگویند، به
مقداریک قبضة دست انسان بیـرون آمده
بود، و هر سال در فصل بهار می ترکید و
چرک وخون زیادی از آن می ریخت. این
کسالت او را از همه کارها باز داشته بود.
پــدرم نقل کــرد که: یـک سال که فشـار و
ناراحتیام بیشترشده بوداز هرقـل به حلّه
آمدم و خــدمت جناب «ســیّد رضیالدین
علــی بــن طاووس» (ســید بــن طاووس )
رســیدم و از مــرض و کسالتم نزد ایشان
شکایت نمودم.سیّد بن طاووس اطـباء و
جراحان حله راجمع کرد و شورای پزشکی
تشکــیل داد. آن ها وقتی غدّه را دیـدند،
بالاتفاق گفتند: این غدّه از جایی بیـرون
آمده که اگر عمل شود، به احتـمال قوی
اسماعیل میمیرد و ما جرأت نمیکنیم او
را عمل کنیم. جناب سیدبن طاووس به
من فرمود:به همین زودی قصد دارم که
به بغداد بروم، تو هم با ما بیا تا طبیبان
وجرّاحان بغدادهم تو راببینند شـاید آنـها
بتوانندتو رامعالجه کنند.من اطاعت کردم
و در خدمتش به بغداد رفتم.
جناب سیّدابن طاووس طبیبان و جرّاحان
بغداد را ـ با نفوذی که داشت ـ جمع نمود
و کسالت مرابه آنها گفت.آنها هم شورای
پزشکی تشکیل دادند و مرا دقیقاً معاینه
نمــودند و بالاخــره نظــر پـزشــکان حــله را
تأییـد و از معالجه من خـودداری نمودند.
من خیلی دلگیرومتأسـف بودم که بایدتا
آخرعمر با این درد ومرض که زندگـیام را
سیاه کرده،بسوزم وبسازم.سیدبن طاووس
به گــمان آن که مــن برای نمــاز و اعمــال
عبادیام متأثرهستـم،به من فرمود:خـدای
تعالی نماز تو را با این نجاسـت که به آن
آلوده ای قـبول می کند و اگر بر ایـن درد
صبر کنی خداوند به تو اجری می دهـد و
متوسل به ائمه اطهار(ع) وامام عصر(ع)
بشو، تا آنکه به تو شفا عنایت کنند.
■ من گفتم: پس اگر این طور است به
ســامــرا مـــی روم و بــه ائمـــه اطـــهار(ع)
پناهنده میشوم ورفع کسالتم راازحضرت
بقیـةالله ـ ارواحنا فداه ـ میخواهم. سیّد
بن طاووس رأی مراپسندید وتأیید نمـود.
پس وسایل سفر رامهیا کردم و ازبغـداد
به سامرا رفتم.وقتی به آن مکان شـریف
رسیدم اوّل به زیارت حرم مطهرحضـرت
امام هادی(ع) وحضرت امام عسکری(ع)
مشــرف شـــدم و بعــد به ســرداب مطهر
حضرت ولیعصر(ع) رفتـم وشـب را درآن
جا مانــدم. به درگاه خـدای تعالی بسـیار
نالیــدم و به حـضــرت صــاحــب الامـر(ع)
اسـتغاثه کـردم. صبـحگاه به طرف دجـله
رفتم، خود وجامهام را در آب آن شست
وشو دادم،غسـل زیارت کردم و ظرفی را
پر از آب نمودم و لباسهایم را در حالی
که هنوزخیس بود،پوشیدم به امـیدآنکه
تا مسیرحرم مطهرکاملاً خشک میشود.
پس به قصد زیارت به طرف حرف مطهر عسکریین(ع) حرکت کردم، امّا هنـوز در
خارج شهر بودم که چهارسوار رادیدم به
طرف من می آیند. وقتی چشـمم به آنها
افتاد، گمان کردم که از سادات و شُرَفاء
هستند، چون جمعی از آن ها در اطـراف
سامراء خانه داشتند.
پایان بخش اول
ادامه دارد...
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۲_۴۴
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش دوم:
💠من کناری رفتم تا آن ها عبور کنند،
ولـــــی وقـــــتــــی بـــه مـــن رســــیــــدنــــــد ،
دیــدم دو جـوان از آنها به خــود شمشیر
بسته اند، یکی از آن دو محاسـنـش تازه
روییده، ســومی پیـرمردی بسیــار تمیز و
نیزه به دست بودوآخرین فرد،شخصیت
با هیبتی بودکه شمشیری حمایل کرده،
تحت الحنک انداخته و نیزهای به دست
داشت. او و آن مرد نیزه به دست، وسط
راه در حالیکه سرنیزه رابه زمین گذاشته
بودند، ایسـتادند و به من سـلام کردند و
من جواب دادم.
آن شخص به من فرمود:فردا ازاینـجا می
روی؟من درخاطرم گذشت که اینها اهل
بادیــه هـستند و از نجاســت زیاد پرهــیز
ندارند،من هم تازه غسل کردهام ولـباس
هایــم هنــوز نم دارد، اگر دستشان را به
لباس من نمیزدند بهتر بود. به هر حال
من هنوز در این فکر بودم که دیــدم آن
شــخص خـم شــدند و مرا به طرف خــود
کــشیــدنـد و دستـــشــان را بـه آن زخــم و
جراحــت نهــاده، فشــار دادنــد چنــان کـه
احــساس درد کـردم. سپس دستشان را
برداشتند و مانند اوّل،بـر روی زین اسب
نشستند. آن پیرمرد که در طـرف راســت
ایـــشان بــود، به مـن گفــت: «افلــحت یا
اســماعیل؛ یعنی ای اسـماعیـــل رستــگار
شدی» و اززخم وجراحت این غـده نجـات
پیداکردی.من که هنوزآنها رانمی شناختم،
فکر کردم دعایی درحـق من مینمایدلذا
درجواب گفتم:«افلحتم؛ شماهم رستگار
باشید».
در ضمن تعجب کردم که آنها اسم مرا از
کجا میدانند؟ در اینجا بود که آن پیرمرد
گفت: «این امام زمان است، امام!!» من
با شنیدن این جمله دویدم و پای مقدس
ورکابش رابوسیدم،امام(ع) باآرامی حرکت
کـردند و مــن در رکابشان میرفتم و جـزع
مینمودم. به مــن فرمـودند: «برگرد». من
عرض کردم: هرگز از شما جدا نمی شـوم.
باز به من فرمودند: «برگرد،مصلحت تو در
برگشتن است».من باز گفتم هرگز از شما
جدا نمیشوم.آن پیرمردگفت:ای اسماعیل،
شــرم نمی کــنی امــام زمانــت دوبار به تــو
فرمودند برگرد و تو اطاعت نمی کنی؟ من
ایستادم، آنها چند قدم از من دور شــدند.
حضرت بقیـ[الله ـ ارواحنا فدا ـ ایستادند،
رو به مــن کــردند و فرمــودنــد: « وقتی بـه
بغداد رسیدی، مستنصر (خلیفه عباســی)
تو را میطلبد و به تو عطائی میکند، از او
قبــول نکــن، و به فــرزندم «رضـی» بگو که
نامهای به علی بن عوض دربارة توبنویسید،
و مــن به او ســـفارش می کنم که هر چـه
بخواهی به تو بدهد.من همانجا ایسـتادم
و به سخنان آن حضرت گوش دادم. آنگاه
بعد از این کلمات حرکت کردند و رفتند و
من در حالیکه چشم به آنها دوخته بودم،
آنها را نگاه کـردم تا از نظـرم غائب شـدنـد.
دیگر نمیتوانستم از کثرت غم و اندوه به
طرف ســامرا بروم، همــان جا نشــستــم و
مــدتی گریه کـــردم و از دوری آن حضــرت
اشک می ریختــم. بالاخره پس از ساعتی
حــرکت کــردم و به سامرا رفتم، جمعی از
اهل شهر که مرا دیدند گفتند: چرا حالت
متغــیر اســت؟ با کســـی دعـــوا کـردهای؟!
گفتم:نه، گفتند،مشکلی داری؟گفتم ولی
شما بگویید این اسب سواران که از اینجا
گذشتند چه کسانی بودند؟ گفتند: ممکن
است سادات و بزرگان این منطقه باشند.
گفتم نه آنها از بزرگان این منطقه نبودند،
بلکه یکی ازآنها حضرت(ع) را معرفی کردم.
گفتند: زخمت را به او نشـان دادی؟ گفتـم
بلی ، او خودش آن را فشـار داد و درد هم
گرفت. تازه به یاد زخم پایم افتادم.
پایان بخش دوم
ادامه دارد...
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۳_۴۴
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش سوم:
آنها ران مرا بازکردند،امّا اثری از آن زخم
نبود. مـن خودم هم تعجـب کــردم و به
شک افتادم وگفتم شایدپای دیگرم زخم
بوده،لذا پای دیگرم راهم بازکردم واثری
نبود!!وقتی مردم متوجه شدند،پیراهنم
را پاره کردند.اگر جمعی مرا از دست آنها
خلاص نمیکردند، زیر دست و پای مردم
از بین میرفتم.
وقتی جنجال و سر وصدا به گوش ناظـر
بینالنهرین رسید،آمد و ماجرا رابا تمام
خصوصیات سؤال کرد و رفت،تاماجرای
مرا به بغداد بنویســد. شب را هـمان جا
مـانــدم. صــبح جمــعی از دوســتان مــرا
مــشایعت کردنــد و دو نفــر را همــراهـم
نمودندوبه طرف شهربغداد حرکت کردم.
روز بعد به بغدادرسیدم.جمعیت زیادی
نزد پل بغدادجمع شده بودند،و هرکه را
از راه می رسید، از اسم و خصوصیاتش
می پــرسیـدند، گویا منتظر کسـی بودند.
چــون مرا دیدند و نام مرا پرسیـدند، مرا
شناختند،بر سرم هجوم آوردند و لباسی
راکه تازه پوشیده بودم پاره کـردندوبردند.
نزدیــک بود که مـرا هلاک کننــد امّا سیّد
رضی الدین باجمعی رسیدندومرا ازدست
آنها نجات دادند.
متوجه شدم که ناظربینالنهرین جریان
را به بغداد نوشته و اومردم را خبر کرده
بود.سیّد بن طاووس به من گفت:مـردی
که میگویند شفا یافته تو هستی که این
غوغا را در شهر به راه انداخته ای؟گفـتم
بلی! از اسب پیاده شد،پای مرا باز کرد و
آن را دقیق نگاه کرد وچون قبلاً هم زخم
مرا دیده بود و حالا اثری از آن نمـی دید،
گریة زیادی کرد و بیهوش افتاد. وقتی به
حال آمد، به من گفت: وزیر،قبل از آمدن
تو مرا طلبید وگفت کسی از سامرا میآید
که خــدای متــــعال به وسیله حضرت ولی
عصر(ع) او را شــــفا داده،و با شــمــا آشــنا
است. زود خبرش را برای من بیاور.
●بالاخره مرا نزد وزیر،که از اهل قم بود،
بـرد و به او گـفـت: این مـرد از دوسـتان و
برادران مــن اسـت. وزیر رو به مـن کرد و
گفت:قصهات را نقل کن و من قصه را از
اوّل تــا به آخــر بــرای او نقــل کــردم. وزیر
اطبائی راکه قبلاًمرا دیده بودندجمع کـرد،
و به آنها گفت: شما این مرد را دیدهاید و
می شناسید؟ آنها گفتند: بلی او مـبتلا به
زخمی است که در رانش میباشد.وزیر به
آنها گـفت: علاج او چیست؟ همه گفتند:
علاج او منحصردر بریدن غده است واگـر
آن را ببــرند بــعید اســت که زنـــده بمــاند.
وزیر پرسیــد بر فــرض که جراحـی شود و
زنده بماند، چقدرمدت لازم است تا جای
آن خوب شود؟ گفتند:لااقل دوماه مدت
لازم اســت که جــای آن زخــم خوب شود
ولی جای آن سفید میماند و مویی از آن
روییده نخواهد شد.وزیر پرسید:شماچند
روزاست که زخم او را دیدهاید؟گفتند:ده
روز قبل او را معاینه کردهایم. وزیر گفت
نزدیک بیایید. آنگاه ران مرا به آنها نشـان
داد.ایشان دیدنداصلاً با ران دیگـرم هیـچ
تفاوتی نـدارد و هیچ اثری از زخـم و غـدّه
نیست.
اطبا تعجب کردند.یکی ازآنها که مسیحی
بود، گفت: «والله هذا من عمل المسیح؛
به خدا قسم این معجـزه حضـرت مسـیح
است».وزیر گفت:چون عمل هیـچ یک از
شما نیست، من مـیدانم عمل چه کسی
است؟! بالاخره این خبر به گـوش خلیفه
رسید. او وزیر را طلبـید و دسـتور داد مـرا
نزد او ببرد. وزیر مرا نزد «مستنصر بالله»
برد. خــلیفه گفــت: جریانــت را نقـل کـن.
جریان را برای او نقل کردم. بـسیار تحـت
تأثیرقرار گرفت ودستور داد، کیـسة پولی
را که درآن هزار دینار بود به من بدهـند و
گفت:این مبلغ را خرج زندگیات کن.من
گفــتم: ذره ای از آن را قــبول نمــی کنــم.
خلیفه گفت: از که می ترسی؟ گفتـم: از
آنکه مراشفا داده،زیرا خودآن حضرت(ع)
به من فرمودند، از مستنصر چیزی قبول
نکن. خلیفه بسیار مکدّر شد و گریه کرد.
📖 ماجـرای اسـماعیل هـرقلی، در کتـب
متعـددی نقل شده است. علامه علی بن
عیســی اربلی صــاحــب «کشف الغمـ[»
میگوید که از اتفاقات حسنه این بودکه،
روزی من این حکایت را برای جمعی نقل
میکردم. چون تمام شد،دانستم شمس
الدین محمد ـ پسر اسماعیل ـ درآن جمع
است و من او را نمیشناختم.پس از این
اتفــاق از اوپرسیدم آیاران پدرت رادروقت
زخم دیده بودی؟ گفت: آن وقـت کوچـک
بــودم ولــی در حال صحّـت دیـده بـودم و
اثری از آن زخــم نبــود و پـدرم پــس از آن
جــریان مرتـب به بغداد و سامرا می رفت
و مدتها درآنجـا به سر میبرد،گـریه مـی
کــرد و تـأسّــف مــی خـــورد و در آروزی آن
بود که مرتبهای دیگر آن حضرت را ببـیند.
چهل بار دیگر به زیارت سامره شـتافت و
در آنجا می گــشت به قصــد آن که یک بار
دیگر آن افتخار نصیبش شود و درحسرت
دیدن صاحب الامر(ع) از دنیا رفت.
پایان...
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۱_۴۵
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
يكـــى از موانع تشـرّف به محضر مبـارك
حضـــرت بقيـــة اللّـــه روحــى فـــداه ايـن
است كه اكثـرا استعداد حضـور محضـر
آن حضرت را ندارند و لذا اين دستــه از
افراد يا توفيق مـلاقات با آن حضـرت را
پيدا نمى كننـد و يا اگرآن وجـودمقدس
را ببينند در آن موقع نمى شناسند و يا
درآنها تصرّف ولايتى میشــودكه نتوانند
با آن حضرت حرف بزنند و عرض ارادت
كنند .بـنـابـرايـن اگـــر كســى بخـواهد در
ملاقات با آن حضرت كاملا موفّق باشـد
وازآن وجــودمقدس استــفـاده حضــورى
بنمايد بـاید خود را كاملا مـستعــد كـنـد،
يـعـنـى قـبـل ازتـوفـيق بـه مــلاقـات با آن
حضرت ارتباط روحى با آقا برقـرار نمــايد
و آن حـضــرت را كـامــــلا بـشــــناســـد كــه
مختصــــــرى از چـــــگونگى اين نحـــــوه از
ارتبــاط را در كتاب "مصلح غيبى " شرح
داده ايم .
صـاحــب كـتـاب "مـعـجــــزات و كـرامــــات
" در صـفــــــحـه 68 نقـــــــل مى كنـــد كـــه
جمعى از افراد متــدين و مــورد وثـوق از
اهل علـــــم نقــل كـرده اند كه مـــردى در
كاظمــين به نام آقــاى "امين سـلمــــانى"
بود كه تا حدودى جرّاحيهاى سطحـى را
انجام میداد و مــــــورد اطــــــمينان افـــراد
متدين بود .
او نـقـل كـرد كه روزى زائــرى نزد من آمد
و گـفت : در دســت و پــا و زبانــم قرحـــه
هائى بيــرون آمده كـه فـــوق العــاده مـرا
اذيـّت مـى كـنـد اگـر مــى تـوانـى آنـهـا را
عمل كن و جرّاحــى نما .
مـن وقــــتـى او را مــــعـايـنـه كـردم ديـدم
معالجه او از دست من بر نمــى آيد و از
طرف ديگـر دلـم به حــال او سـوخـته لذا
مــغازه را تعـطيل كــردم و او را بـه بغـداد
نزد طـبيــب متخـصــصى كه مسيحى بود
بـردم،او هـم بعـدازمــعاينه و دقّت كامـل
گفت : ايـــن مـرض مـــهلك و خــطـــرناك
است و علاج آن فقـط با عـــمـل جـرّاحـى
انـجـام مـیشــــود واحـتـمـال هـم دارد كـه
در زيرعمل از دنيا برود و اگر خوب شـود
او هـم گنــگ و هم لنــــــگ خواهــد شــد.
بيمــار هــر چه تضــرّع و زارى كـرد كه راه
علاج آسان ترى به او ارائــه دهــد طبيـب
گفت : چاره اى جز رفتــن به بيمارستـان
و عمل جرّاحـــى نيست .
بـالاخـره مـن و مريـض ماءيــوس شــديم
و به چـنـــد طبيـــب ديـــگر هـم مـــراجعــه
كرديــم ، همـه همـان جــواب را دادنـــد و
راه عــلاج مـا را منـحصر بـه عمل جـرّاحى
بـا احتمــــال تمــام خطرات دانــستند .
مــن و مـريـض بـه كـاظــمـيـن بـرگـــشـتـيم
امـّا ايـــــن دفـــــعـه مريـــض ناراحـــتـيـــش
بـيـشـتــر از قــبـل بـود زيـرا عـلاوه بر دردى
كه داشت ماءيوس از معالجـه هـم شـده
بود. او به حــال اضـطــراب عجيبـى افتاده
بــود و لحـــظه به لحـــظه بر اضــطــرابــــش
افزوده مى شد .
مـــن قــــدرى بــه او دلــــدارى دادم و از او
خـداحـافظـى كــردم و به مــغازه ام رفتــم
اما مــن تمام شـب را در غصـه و ناراحتى
بسر بردم ، صبــــح كه به مـغـــازه رفتــم و
هـنــــوز تـازه در دكــان را بـازكــرده بـــــــودم
ديــدم آن بـيـمــار بــا نـهـــايـت خوشــــحالى
و بشّاشيـت نزد من آمـــد و مرتّـــب شـكـــر
و حمدالهى را مینمايد وصلوات میفرستد.
پایان بخش اول
ادامه دارد...
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۲_۴۵
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش دوم:
گفتم :چـــه شده ؟ گفــــت :ببيـــنيد هيچ
اثرى از آن قرحــه ها و غــده ها در مـــن
نمى باشد . گفــتم : تو هـــمان مــريــض
ديروزی هستى ! گفـت :بله مـــن همان
مريـض ديــروزى هستم ، ديشب وقتـى
از تو جدا شدم با خــود گـفتــم حــالا كـه
چـاره اى جـز مـردن ندارم حمام مـی روم
و يك زيارت با طهــارت واقعى مى كنــم.
لذا حـمـام رفتم غســــل زيـارت كــردم بـه
حرم مطهــر حضــرت موســـى بن جـعـفـر
(عليـــه السـلام ) مشــرّف شـــدم ، نـاگـاه
مـردعـربـى ( كـه يـقينا حضرت بقيــة اللّه
روحى فداه بود ) نزد من آمد و كـنار من
نـشـسـت و دســت مـبـاركـش را از سـر تـا
پـاى من مـاليـده ، هـر كـجا دستش مـى
رسيدفورا دردآن محل ساكـت میشد.
تا آنكه آن مرض از سـر و صـورت و زبان
و دسـت و پـــا و تمــــام بدن من بيـــرون
رفت .
وقــتى اين معــــجزه را ديدم دامـــنش را
گرفــــــتم و با تضـــرّع و ناله گفتم :تو كه
هستى كه مرا شفـا دادى؟ مـردم صداى
مرا در حـــرم شــــنيدند و دور من جـــمع
شدند و پــــرســيدند :چـه شــــده كــه اين
گونه تضرّع و زارى مى كــنى ؟ حـضـــرت
بـقـية اللّه روحى فـداه بـراى آنــكه مــردم
متوجه حقيقت مطلب نشوند فــرمودنـد
او را امام (عليه السلام ) شفـا داده ولى
او دامــــــن مــــرا گـــــرفته و گــــریه و زارى
میكند . بـالاخره دراین بیــن آن حـضـرت
دامـن خـود را از دســـت مـن درآوردنــد و
ناپدید شدند ، آقــاى امين سلـــمانى می
گويند:وقتى من اورا ديدم واين حكايـت
را شنيــدم او را برداشتــم و به بغـداد نزد
اطبائـى كه او را ديــده بودنـــد بـردم و بـه
آنها گفتم نزد شمــــا آمده ام تا معـــجـزه
عجيبى را به شما نشان دهـم تـا ببـينـيد
چــگـونــه غـده هــا و قـــرحه هـا از وجــود
او رفـتـه و شـفا يافته اسـت و حـال آنـكه
بيشتـر ازيك شبانــه روز نيست كــه او از
شـما جدا شـده است. آنـها هـمه تعجب
كردند و اعتقاد به وجـود مقدس حضرت
بقية اللّه روحى فداه پيدا كردند .
پایان...
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman