💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۴۶
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
در کتاب داسـتانهای حج می نویسد: به
نقل از داسـتان ها وپند ها: دانشجویی
مسلمان و ایرانی در آمریـکاتحصیل می
کرد،حسن اخلاق وبرخورد اســـــــلامی او
موجب شــد که یکیاز دختران مسیحی
آمریکایی به اومحبتخاصی پیـداکرد،در
حــدی که پیشنهاد ازدواج با او نمود.
دانشجو به او گفـــت: اســلام اجازه نمی
دهد که من مسلمان با تو که مسیحی
هسـتی ازدواج کنم مگر اینکه مسلمان
شوی ، دانشـــجو به دنبــــال این سخــن
کتابهای اسلامی رادراختیار او گذاشـت،
او در این باره تحقـیقـــات و مـطالــــعات
فراوانی کرد وبه حقانیت اسـلام پی برد
و مســـلمان شد و با آن دانشجو ازدواج
کرد.سفری پیش آمد وایـن زن و شوهر
به ایران آمدند،زمانی بودکه حرف ازحج
در مــــیان بود ، شـــوهر به هــمســـرش
گفت که ما دراســلام کنگره عظیمی به
نام «حج» داریم،خوبست اسـم نویسی
کنــیم و در حج امـسال شرکت نماییم.
همســر موافقت کرد و آن سال به حج
رفتند، در مــــراسم حــج روز شلوغ عید
قربان زن درسـرزمین منی گم شد، هر
چه تـلاش کــــرد و گشت شــــوهرش را
نجســت ، خسته و کـــوفته و غمــــگین
همچنان به دنبال شـوهر می گشت تا
اینکه به یادش امــد در مکه کنار کعبه
شوهرش میگفت: ما امام زمان داریم
که زنده است و پنهان است.
توسل به
امـــام زمــــان جســــت و عرض کرد: ای
امام بزرگــوار و پناه بی پنـاهان، مرا به
همسرم برسان.هـنوز سخــــنش تمـــام
نشـــده بود ، دیــد شــخصی به شکل و
قیافه عـربی،نزد او آمد وبه اوگفت:چرا
غمگیـن هستی؟
او جریان را عرض کرد.
آن شخص به او گفت: ناراحت مباش
با من بیا شوهرت همینـجا است او را
چندقدم باخود برد ناگهاناوشـوهرش
را دید و اشک شوق ریـخت ولــی دیگر
آن عرب را ندیدند.آن بانــو در جــــریان
را از آغـــاز تا انـجام شــرح داد.معلـــوم
شد حضرت ولیعصر اورا به شـوهرش
رسانده است.
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۴۷
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
یکـــی از شــــیعـــیان خـــانـدان عــصــمت
طهارت علیهم الســـلام می گوید:
« روزی نزد پـدرم بـودم.مـردی را دیدم
که با او صحــبت می کــرد.ناگاه دربین
سخن گفتــن، خــواب بر او غـــلبه کـردو
عمامه از سرش افتاد. اثر زخم عمیقی
بر سرش ظاهر شـد. از او ســؤال کردم
جـــــریان ایـــن جراحت کـــه به ضــربات
شمشیر می ماند چیست؟
گفت: اینــها از ضربه شمـشـیر در جنگ
صفین است.
حــاضرین تعـــجب کــرده به او گــــفـتند:
جنــــگ صفـــین مربوط به قـرنها پیـــش
است و یقیناً تو در آن زمــان نبـوده ای،
چطور چنین چیزی امکان دارد؟
گفـت:بله.همینطور اسـت که میگویید.
من روزی بهطـرف مصر سفر می کردم
و در بین راه مردی از طـایفه غرّه بامن
همراه شد. با هم صحـبت میکردیم و
در بین صحبت از جــنگ صـفین،یــادی
به میان آمد. آن مرد گفت: اگر مـن در
آن جا حاضر بودم، شمشیر خـــود را از
خون علی(ع)و اصـــحابش سیراب می
کردم.من هـم گفتـــم: اگـــر من حـــاضر
بـــودم،شمشیر خودرا ازخـون معاویه و
یارانش رنگین می کردم.
آن مرد گفت: علی ومعاویه و آن یاران
که الان نیســـتند؛ ولی مــــن و تو که از
یــــاران آنهاییـــم. بیا تـا حـق خــــود را از
یکدیگر بگیریم و روح ایشـان را از خود
راضی نماییم. این را گفت وشمشیر را
از نیام خـارج نمود. مــن هم شمشـــیر
خودم را از غلاف کشـیــدم و به یکدیگر
درآویختیم.
درگیری شـــدیدی واقع گردید. ناگاه آن
مردضربه ای بر فرق سـرم وارد کـرد که
افتادم و از هوش رفتم.دیـگر ندانستم
که چه اتفــــاقاتــی افتاد، مگر وقتی که
دیــدم مردی مـٕرا با ته نیزه خود حرکت
می دهد و بیدار مینماید؛چون چـشــم
گشـــودم ، سـواری را بر سر بالیـن خود
دیدم که از اسب پــیاده شد. دسـتی بر
جـراحت و زخـم من کـــشید،گویا دست
او دارویــــی بود کــه فـــوراً آن را بهبودی
بخشید و جــای ضربه را خوب کرد .بعد
فــــرمود : کمــــی صــــبر کـــن تا برگــردم.
آن مـــرد براسـب خــــودســـوار شــــد و از
نظرم غـــایب گـردید. طـــولی نکـشید که
مراجعت نمود و سر آن مردراکـه به من
ضربه زده بود،در دست داشــت و اسب
و اثاثیه مـــرا با خـــود آورد. فــرمـود: این
سر، سرِ دشمن تو است؛ چون تو ما را
یاری کردی، ما هــم تو را یاری نمــودیم.
« ولینصرن الله من ینصره: یقیناً خدای
تعالی، کسی که او را یـاری کند، یاریش
می نماید. سوره حج آیه 40 »
وقتی این قضیه را دیـدم مسرور گشته
و عــــرض کــــــردم : ای مـولای مــــن تــو
کیستی ؟ فـرمودند: « من م ح م د ابن
الحـــسن، صـــاحـب الزمان هســتم. بعد
فرمــودند: اگــر راجـــع به ایــن زخم از تو
پرســـیدند: بگـو آن رادر جنگ صفین به
سرم زده اند.»
این جمله را فــــرمود و از
نظـــرم غــــایب شد. »
📚منبع:کتابملاقات باامامزمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۴۸
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
🟢مـراجـعتقليـدى كه از ناحيهمقدسـه
حـضــرت بقـيـة اللّه روحـى فـداه تـاءيـيـد
شـده انـد قـطـعـا بـا آن حـضـــرت ارتـبــاط
خـاصـى دارند ولى نبـايـد آن ارتبـاط را به
كسى بگويند،زيرا اگـر گفتند طبعا ادعاء
نيـابت خاصـه و بابیّـت را كرده اندكه در
غـيـبـت كـبـــرى ايـن ادعـاء بـاطـل اســت.
🔹استـاد بزرگـوار مـا مـرحوم "آيـة اللّه
العظمى آقاى بروجردى " يكى از همان
مراجعى بودكهقطعا با حضرﺕبقيةاللّه
روحىفداه ارتباط داشت،دراينجا آﻥقـدر
قضايا وكرامات مختلفى نقـل شده ودر
بين طلاّب قـم درزمان خود آن مرحـوم
شـايع بـوده كـه نقلش كتاب را طولانى
مى كنـد .
🔻ولىاز باب نمونه قضيهاﻯكهعدﻩاى
نقــل كـردﻩانـد و ايـن قــضـيــه ارتبـاط آن
مرحوم را با حضرﺕولىعصـر(عج)ثـابت
مى كند نقل مى كنيـم .
🔹آقاى"سيدحبيب اللّه حسينى قمى"
كه از اهل منبر قم است و آقاى"حسـن
بقال"كه فعلا در تهران است باهم قرار
مىگذارند كه يكسال شبهاى جمعه به
مسـجدجمكران بروند وحوائج خود را از
حضـرت بقيةاللّه روحى فداه بگيرند،اين
عمل را يكسال انجاﻡمیدهند وتشـرّفى
برايشـان حاصل نمى شود .
♦️شب جمعهاى كه بعـد از يك سـال
بوده،آقا حسن به آقاى سيدحبيـب اللّه
مى گويد :
بيا باهم امشب هم به مسجـدجمكران
برويم .
آقـاى سيـد حـبـيـب اللّه مى گوينـد كـه :
چوﻥ مـن يك سـاﻝ بـه مسجـد جمكران
رفتـهام و چيزى نـديده ام ديـگر به آنجـا
نمـى روم .
آقا حسن زياد اصرار مىكنـد كه امشـب
را هـم هر طور هسـت بيا با هم برويـم،
شايد نتيجـه اى داشـته باشـد .
🔻بالاخرﻩ حـركت مـىكننـد و پيـادﻩ بـه
طرﻑمسجدجمكران مىروند در بين راه
سيدمجلّلىرا مىبيننـدكهمانندكشـاورزان
"سهشاخ خرمـن "روى شــانه گـرفتـه و از
دور مـىرود،آنها مطمئـن مىشوند كه او
حضرت بقية اللّه روحى فـداه اسـت.
🔹آقـاى سـيـد حبيــب اللّه مـى گـويـد :
مـن وقتى چشــمـم به آن حضـرﺕ افتـاد
قضـيـه سيـد رشتـى كه در مفـاتيـح نـقـل
شـدﻩ بــيـادم آمـد بـه آقـا حـسـن گـفـتـم :
بـرو و از آن حضـرت چيـزى بخـواه .
آقا حسن جلو رفت وسـلام كرد و گفت :
آقا خواهـشدارم بادست مبارﮎخودتان
دشتـى به من بدهيـد .
🔸حـضـــرت بـه او سـكــهاى مـی دهـنــد
سپـس رو كـردند به من و فـرمـودند :
حاجـت تو هم نزد آقاى بروجردى اسـت،
وقتى به قم رفتى نزد آقاﻯبروجـردى برو
و بگو چرا از حاﻝ فلاﻥكـس كه در مصـر
است غافلى و چند جمله ديگر كه سرّى
بـود بـه مــن فـرمــودنـد كـه بـه آيــة اللّـــه
بروجردﻯبگويم وبعدآن حضـرﺕتشـريف
بـردند .
آقا حسـن وقتـى به سـكه نگاﻩ كـرد ديـد
تـنـهــا روى آن خـطّــى ضــربـدر زدﻩانــد و
چيـزى بر آن نوشتـه نشـده است .
🔺بالاخـرﻩ وقتـى بـه مسـجـد جمكران
رفتيم و قضيـه را براﻯمردم نقـل كــردم
آنها سكّه را درميـان آﺏ انـداختنـدو ازآن
آﺏبه قصد استشفاء آشاميدند و به سـر
وصورﺕخود مالیدند منهم پس ازآنـكه
ازمسجدجمكران به قم برگشتــمبهمنـزل
آيةاللّهبروجردﻯرفتم ولىتاسهروزمـوفّق
به ملاقات حضرت آية اللّه بروجردى در
جلسه خصوصى نشدم .
🔹روز ســوم کـه خــدمــت آﻥ مــرحـوم
رسيدم بدون مقـدمه فرمـودند :
سه روز است كه من مـنتظـر تو هستم
كجـائى ؟ عـرض كردم :
آقـا مـوانعـى بـود كـه مـوفّق بـه مـلاقاﺕ
خصوصى نمى شدم .
آيـة اللّه بـروجـردى فـرمـودند :
حاجـت تو ايـن است كه مىخواهـى بـه
كربلا بروى،لذامبلغى پول به من دادند
ومن مطالبى كه حضرﺕبقيـةاللّه روحى
فداه فرمـودﻩ بودند به آية اللّه بـروجـردﻯ
عـرﺽكـردم و آيـة اللّه بـروجردی بـه آقا
حـسـن گفتنـد:
چرا آﻥ سـكّه را به افراد مـعصيت كار و
ناپاك نشان میدهى؟ضـمنامن به آقاﻯ
بروجردى عرض كردم كه :
آقاشما چيـزى بنويسيـدكه من گذرنامه
بگيـرم و به كـربلا بروم .
آية اللّه بروجردى فرمودند :
تـو گـذرنـامـه نمیـخـواهى فــلان دعـاء را
بخوان و از مرز عبوركن و به كربلا بـرو.
🔸من هم هماﻥ روزها حركت كـردم و
به طرف عـراق رفتم وقتى به مرز عـراق
رسيدم با آنكه همراهـان من همه گـذر
نامه داشتـند بيشتر از من كه گذرنامــه
نداشتم مـعطّـل شـدنـد و احدى از مــن
مـطـالـبــه گـذرنـامـه نكـرد.
📚کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۴۹
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
🔰اگر كسى به حضـرﺕبقيةاللّه روحى
له الفداء از روى اخلاص و يقين متوسل
شود آن حضرت به فرياد او مى رسد .
📖 آقــاى"حـاﺝ عبــد الـرّحـيـم سـرافــراز
شيرازى"كهيكى از متدينينودانشمندان
مـعـاصــرنـد و كتـابهـاى عـلمى و تـاريخى
نـوشـتـهاند كه مـنجمـلـه كتاب"مـسجـد
جمكـران اسـت "،نقـل مى كردند كه :
🔸در روزعيدقربان1400هجرى قمرى
آقاى "حاج على اصغر سيف "نقل كردند
كه يكى از اطباﻯشيـراز،زنى ازخارج گرفته
بود و اورا مسلمان كردﻩبود وبراﻯاولين
بار به سفر حج برده بود .
ضمنا به اوگفته بودكه حضـرتولىعصر
(عج)در برنامه اعماﻝحج شركت میكنند
و اگـر مـا تـو را، يا تو كـارواﻥ را گم كردى
مـتــوسـل بـه آن حـضـــرت بـشــو تـا تـو را
راهنمـائى بفـرمايند و به كاروان ملحقت
كنند.
❒اتفـاقا آن خانم در صحـراء عرفـات گم
مىشود،جمعيت كاروان و خودآقاﻯدكتر
شوهـر آن خانم ساعتها به جستجوى او
برخواستنـد ولى او را پيـدا نكـردند .
🔻پس از دوساعت كه همه خستــه در
مياﻥخيمه جمعشدﻩبودندونمىدانستند
چه بايد بكننـد،ناگهـان ديدند آن زن وارد
خيمه شده از او پرسيديم كجا بودى ؟
✘گـفـت :
گم شده بـودم و همـان گـونـه كـه دكـتـر
گفـتـه بود متوسـل به حضـرت بقـية اللّه
(عجل اللّه تعـالى فرجه الشّريف) شدم،
اين آقا آمدند با آنكه من نه زبان فارسى
بلد بودم و نه زباﻥعربى در عين حال با
من بهزباﻥخودم حرﻑزدند ومرا بهخيمـه
رسـانـدنـد و لــذا از اين آقـا تشـكّـر كـنـيـد.
اهل كاروان هرچه به آﻥطرفى كه آن زن
اشارﻩمىكرد نگاه كردندكسى را نديدندو
بالاخره معلوم شدكه حضرت ولـى عصر
(عج )را فقط آن زن میبيند ولى سائرين
نمى بينند
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۵۰
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
🔰جمال الدين زهرى در حلّه مبــتلاء
بـه فـلــج شــديـدى شــدﻩ بـود، اقـــوام و
فـامـيـلــش او را بـه اطبـاء زيادى نــشـان
دادند،كه شايد معالجهشود ولىهـرچه
آنهـا بيشـتــر او را مــعالجـه مىكرـدند او
كمتر عافيت مىيافت بالاخره وقـتى از
معـالجـهاش مـاءيـوﺱ شـدنـد تـصميـم
گرفتندكهاو را يكشب در مقاﻡحـضرت
"صاحب الامــر"(عج) كه در حلّه اسـت
دخيلكنندآنها اينكار را كردندوحضرت
"صاحب الامر"(عج)بر او ظاهر شـدواو
را از مـرض فلـج شـفا مرحمـت فـرمـود.
✦︎در اينجا مرحوم"مجـلسى"از مرحوم
جمـال المـــلّـة والـدين " عـبــدالـرّحمــن
عمانى"نقـل مى كند كه او مــى گفت :
وقتـى اين قضيـه بـــيـن مـردم معـروف
شد، به خاطر ســابقـه دوستى شديدى
كهبين ما و صاحبقضيه بود،به خـانه
او رفتـم تا حكـايت و اصـل جريان را از
زبـان خـود او بشنـوم .
🌀او قـصــه را اين چنيـن بيـاﻥ كـرد و
گفت :همان گونه كه اطـلاع داريد من
مبتـلاء به مـرض فـلـج بـودم ، ولــى آن
شـب كـه مـرا به مـقـام حـضــرت "بقـيـة
اللّـه "ارواحـنــا فـداه بـرده بـودند چيـزى
نگـذشــت ،كـه ديــدم مـولايـم حـضــرت
"صاحب الامر"(عج)از درمقام واردشد،
من سلام كردم، جواب مرحمت كرد و
به من فرمـود :
✦︎بـرخـيـز
عرض كردم،آقاجان يك سـال استكه
قدرت بر حركت ندارم .
باز فـرمـود :
✦︎بهاذن خداى تعالى برخيز و زيـربغل
مرا گرفـت و به من در ايسـتادن كمك
كرد،من برخاستم درحالیكه هـيچاثرى
از كسالـت درمن نبـود وبه كـلى مـرض
فلج ازمن برطرﻑشدﻩبود وآن حـضرت
غائـب گرديد.
▫️وقتى مردم مرا دراينحـال ديـدند
و متوجه شدند كه حضرت "بقـيةاللّه"
(عج)مرا شفادادﻩاند به سرمنريخـتند
ولباسهاﻯمراپارﻩپارﻩكـردندو بردنـدولى
دوستـان مرا به خانه بردند و لـباسـمرا
عـوض كردند .
نقلازكفايةالموحدينسيدطبرسىنورى
📚منبع:کتابملاقاتباامامزمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۵۱
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
◾️مرحـوم آيـةاللّه آقاى حـاج شـيـخ
مجتبىقزوينى كه يكى از علماء اهل
معنـى مشـهــد بودنـد و من خـودم از
ايشـان كرامـاتى ديده ام .
📆در سـال 1338 نـقـل فـرمـودنـد :
آقاى"سيدمحمدباقر"اهل دامغان كه
در مـشـهــد سـاكـن بـود و از عـلمــاء و
شاگردان مرحوم آيـةاللّـه "حاج ميـرزا
مـهــدﻯ اصـفهــانـى غـروى" بود ، زياد
خدمت معظّـم له مى رسيد و سالهـا
مبتلا به مرض"سل"شده و آﻥروزهــا
ايـن مرض غيرقابل علاج بود و همـه
از او مـاءيـوس شـده بـودنـد و بـسيـار
ضعيـف و نحيـف شـده بـود .يك روز
ديديم ، كه او بسيار سرحال و سالم
و با نـشـاط و بدون هیچ كسالتى نزد
ما آمد،همه تعجب كرديم از او علّت
شفا يافتنـش را پرسـيديم !!
✓گـفـت :
يك روز كه خوﻥزيـادى از حلقـم آمـد
و دكتـرها مرا مـاءيـوﺱ كردﻩ بـودند،
خـدمــت اسـتـادﻡ حـضــرت "آيـة اللّـه
غـروى " رفتـم وبه ايشان شرح حالم
را گفتم :
معظّمله دو زانو نشستو باقاطعيت
عجيبى به من گفت :
🔸مگرسيـدنيستى؟!چرا از اجدادﺕ
رفعكسالتت را نمىخواهى!؟
⟡چرا بـه محـضــر حـضـرﺕ بقيـة اللّه
الاعظم(عج)نمى روى و از آن حضرت
طلب حاجت نمىكنى؟مگر نمىدانى
آنها اسماء حسنىِ پروردگارند،مگر در
دعاى كميـل نخوانده اى كه فرموده :
"يـا مـن اسـمـــه دواء و ذكـره شـفـــاء "
(اى كسـى كـه اسـمــش دواء اسـت و
ذكـرش شـفـاء اسـت )؟
▫️تو اگر مسلمـان باشـى، اگر سید
باشى ،اگر شيعه باشى ،بايد شفايت
را همين امروز، از حضـرت بقيـة اللّه
ارواحنـا فـداه بگيـرى و... !
♦️خلاصـه آنقـدر سخنـان محـرّك و
تهييـج كننـده ، به مـن گفـت كه من
گريهام گرفت و از جا بلند شدم مثل
آنكه مىخـواهم بـه مـحـضـر حـضـرت
بـقـيــة اللّه ( عجـل اللّه تعـالى فـرجـه
الشّريف)بروم .لذا بـدون آنكه متوجه
باشم،اشك مىريختم و باخود زمزمه
مى كردم و مى گفتم :
🌷يا حجـة بن الحسـن ادركنـى و به
طرف صحن مقدس حضـرت علـىبـن
موسى الرّضـا(عليه السلام)مى رفـتـم
وقتى به در صحـن كهنه رسيدم آنـجـا
را طـورى ديگـر ديـدم .صـحــن بسـيــار
خلوت بود،تنها جمعيتى كه درصحـن
ديده مى شد چند نفرى بودند، كـه با
هممیرفتندو درپيشاپيش آنهـاسيـدى
بود كه من فهميدم آن سيـد"حضـرت
ولىعصر (عـجـّل اللّه تـعـالى فـرجـه)"
است با خودم گفتم، كه چون ممكـن
اسـت آنهـا برونـد و من به آنهـا نـرسم،
خــوب اسـت كـه آقــا را صدا بـزنم و از
ايـشـان شـفـاى مـرض خـود را بـگيـرم.
💢همينكه اينخطور در دلمگذشت
ديدم،كه آن حضرت برگشتند ونگاهى
با گـوشـه چشمـى به مـن كـردنـد .
عرق سردى به بدنم نشست ، ناگهـان
صحن مقـدس را بـه حال عـادى ديدم
ديگر از آن چند نفر خبرى نبود، مردم
بـه طـور عـادى در صـحــن رفــت و آمـد
مىكردند.منبهتزدﻩشدم،در اينبین
متوجه شدم كه چيزﻯ از آثار كسالت
"سل"در من نيست، به خانه برگشتم
و پرهيز را شكستم و آﻥ چنـان حالــم
خوب و سالم شده است ، كه هـر چه
مى خواهم سـرفه بـكنـم نمی تـوانـم و
سـرفـه .ام نمـی آیـد
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۵۲
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
📘"شـيـخ ورام "در كتاب تنبيه الخاطر
و نزهة النّاظر مى گويد :
✓مرحوم علىبن جعفـر المـدائنى علوى
نقل كرده و گفته كه :
✦︎دركوفه پيرمرد قدكوتاهى كه معروف
به زهد و عبادت و پاكدامنـى بود زندگى
مى كرد روزى من درمجلـس پدرم بودم
كـه آن پيــرمـرد قضيــه اى را بـراى پــدرم
میگفت و آن قضيه اين است كه گفت:
شبى در مسجدجعفى كه مسجدقديمى
در پشتكوفه است بودم نيمههاىشب
تنهـا مشغـول عبـادت بـودم كه سـه نفـر
وارد مسجد شدند وقتىبه وسط مسجـد
رسيدند،يكى از آنهـا نشسـت و دسـت به
زميــن كشيـد، ناگهـان آﺏ زيـادى مـانـنــد
چشـمـه از زمـيـن جوشيـد، سپـس وضـو
گرفت و بهآن دو نفر دستور داد كهوضو
بگيرند،آنها هم وضو گرفتند، آن شخص
جلـو ايستــاد و اين دو نفـر به او اقـتــداء
كردند، من هم اقتداءكردم و با آنها نماز
خواندﻩام ، وقتى كه نمـاز را سلام داد و
مناز اينكه از زمينخشك آﺏخارﺝكرده
بـود تـعـجـب كـردﻩ بودم از آن فـردﻯ كه
طرف راست من نشستـه بود، پرسيـدم:
✘ايـن آقـا كيست ؟به من گفت :
✓اين آقا"صاحب الامـر امـاﻡزمان"(عج)
فرزند "امام حسـن عسـكرى "(ع) اسـت.
🔹خدمتش رفتم سلاﻡكردﻡو دستش
را بوسيدﻡو عرﺽكردم اﻯ پسر پيغمبـر
(صلىاللّهعليهوآله) نظر مباركتان درباره
شريف عمر بن حمزه كه يكـى از سادات
اسـت چيست ؟ آيا او برحق اسـت ؟
فرمـود :
✓او الــاﻥ بـر حـق نيسـت ولـى هـدايـت
میشود او نمى ميرد تاآنكه مرامى بينـد.
🔻على بنجعفر مدائنى مى گويد:من
اينقضيه را كتماﻥمىكردﻡمدﺕطولانى
از اينجريان گذشت و شريف عمرﻩ بن
حمزﻩفوﺕشدوندانستمكه آيا او بالاخره
خدمت حضـرت "بقيـة اللّه "(عج) رسيـد
يا خيـر .
♦️روزى به آن پيرمرد زاهدﻯكه قضيه
را براى پدرم نقل مىكرد رسيدم و مثـل
كسىكهمنكر استبهاو گفتم،مگـر شما
نگفتيـد،كه شـريف عمــر نمىميـرد مگـر
آنكه خدمت حضرت"صاحب الامر"(عج)
مى رسد؟به من گفتتو از كجا دانستى
كهاوخدمت حضرت"صاحب الامر"(عج)
نرسيدﻩاست؟من بعدها در مجلسى به
فرزند شريف عمر بن حمزه كه معروف
بـه شــريف ابوالمنـاقـب بـود بـرخـوردم،
گفـت:
▫️وقتـى پـدرم مریـض بـود،شبـى مـن
خدمتش بودم بـه كـلـى قوايـش تحليل
رفته بود و حتّى جوهـرﻩصوتش شنيـده
نمى شد .
اواخر شببا آنكه منتمـاﻡدرها را بسته
بودم ،ناگهـان دیدم شخصى وارد منـزل
شدكه از هيبـت او مـن جـرات نكـردم از
ورودش سـؤاﻝكنم،پهلوى پدرم نشست
و با او آرام آرام صحـبـت مى كـرد، پـدرم
مرتب اشك مى ريخت سپس برخاست
و رفـت . وقتى از چشـم مـا ناپـديـد شد،
پـدرم گفـت :
🔸مـرا بـنـشــانيد ، مـا او را نـشــانيدیـم
چشمهـايش را باز كرد و گفت :
✓اين مردى كه پهلوى من نشستـه بـود
كجا رفت؟گفتيم از هماﻥراهى كه آمده
بود بيرون رفت.
گـفـت :
عقبـش برويد او را برگردانيـد، ما ديـديم
درها مثل قبل بستـه است و اثرى از او
نيست،برگشتيم نزد پدر وجـرياﻥرا براى
او گفتيم .
✓گفت :
اين آقا حضرت"صـاحب الامـر"(عج)بود،
سـپــس بـاز كسـالـتـش سـنـگـيــن شـد و
بـى هـوش گـرديـد و پـس از چنـد روز از
دنيـا رفـت.
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۵۳
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
🔰عالمربانی میرزاحسنآشتیانی،کهاز
جمله شاگردان فاضل شیخ انصاری(ره)
بود فرمود:
🔹«روزی با عده ای از طلاب درخدمت
شیخ انصــاری(ره) به حرم حضـرت امیـر
المومـنیـن علیه السـلام مشـرف شـدیم.
بعد از دخول به حرم مطهر،شخـصی به
ما برخورد و به شـیخ انصاری سلام کـرد
وبرای مصافحه وبوسیدن دست ایشـان
جلو آمد.بعضی ازهمراهان بـرای معـرفی
آن شخص به شیخ عرض کردند:ایشان
نامش فلانست و در جفر یا رمل مـهارت
دارد و ضمیر اشخاص را هـم می گـوید.
●شیخ چون این مطلب را شنید، تبسم
شد وبرای امتحان،به آن شخص فرمود:
من چیزی درضمیرم گذراندم اگرمیتوانی
بگو چیست؟
آن شخص بعد از کمی تأمل،عرض کرد:
تو درذهن خود گذرانده ای که آیا حضرت
صاحب الامر علیه السلام را زیارت کرده
ای یا نه؟
شیخ انصاری(ره)وقتی این را شنیدحالـت
تعجب در ایشان ظاهر گــشت ؛ اگـر چـه
صریـحاً او را تصدیق نفرمـود. آن شخص
عرض کرد:آیا ضمیرشما همـین است که
گفتم؟
🔰 شیـخ ساکت شــد و جوابی نفــرمود.
آن شخص عرض کرد که درست گفتم یا
نه؟
شیخ اقرار کرد و فرمود: خوب، بگو ببینم
که دیده ام یا نه؟
ــ آن شخص عرض کرد: آری، دو مرتبه به
خدمت آن حضرت شرفیاب شده ای: یک
مرتبه در سرداب مطـهر و بار دوم در جای
دیگر.
شیخ چون این سخن را از او شنید، مثل
کسی که نخواهد مطــلب، بیشــتر از ایـن
ظاهر شود، به راه افتاد. »
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۵۴
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
🔰 آقا محمد، که متجـاوز از چهـل سال
متولی شمـع های حـرم عسـکریـین (ع) و
ســرداب مـطهــر بوده است. می فــرمـایـد:
والده من، که از صالـحات بـود، نقل کـرد:
« روزی با خانواده عالم ربانی، آخـوند مـلا
زیــن العابدین سلمـاسـی (ره)، و خـود آن
مرحوم، در سـرداب مقدس همـان ایامـی
که ایشان مجاورسامـرا بود وقصـد داشـت
بنای قلعه آن شهر را تمام کند، بودیم.
آن روز، جمعه بود و جناب آخوندسلماسی
مشغول خواندن دعای ندبه شد و مثل زن
مصیبت زده ومحب فراق کشیده میگریسـت
و ناله می کرد.
🔹ما هم با ایشان درگریه و ناله شرکت
میکردیم.در همین وقت ناگاه بوی عطـری
وزیدن گرفت و درفضای سرداب منتشر و
هوا از آن پر شد؛ به طوری که همـه مـا را
مدهوش کرد.
همگی ساکت شدیم وقدرت صحبت کـردن
را نداشتیم.مدت زمان کمی گذشـت و آن
عطر خوشبو هم رفت و هوا به حالـت اول
خودبرگشت وماهم مشغول خوانـدن بقیه
دعا شدیم.
وقتی به منزل مراجعت نمودیم،از جناب
آخــوند ملا زین الـعابدین راجع به آن بوی
خوش سؤال کردم.
ــ فرمود : تو را چه به این سؤال؟
و از جواب دادن خودداری فرمود.
عالم متقی،آقا علیرضا اصفهانـی(ره)، که
کاملاًبا آخوندسلماسی خـصوصی بود،نقل
کرد: روزی از آن مرحـوم راجع به ملاقات
ایشان باحضرت حجت علیه السلام سؤال
کردم وگمان داشتم که ایشان مثل اسـتاد
خود، سید بحرالعلوم رحمـه الله باشـند و
تشریفاتی داشته اند.
در جواب من،همین قضیه را بدون هیچ
کم و زیادی نقل کردند. »
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۵۵
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
🔰 در کــربلای معلّی یکی از علمـا که به
علوم غریبه آگاهی داشته است، تصمـیم
میگیرد که به وسیله علم جفر خود را به
امام عصر رساند، در نتیجه در داخل یکی
ازغرفه های صحن امام حسین (سلامالله
علیه) به محاســبات این علــم می پردازد.
💢 پاسخی که دریافت میدارد این بوده
اسـت کـه امـام داخـل صـحـن با پیـرمـردی
قفـل سـاز در حال صـحـبت هسـتند و گل
مــــی گـــویــــند و گـــل مــــی شــــنــــونــــــد .
❌ تردید می کند مبادا فلان قـسمت از
بـرنامـه را اشـتـباه کـرده بـاشـم. بـار دوم و
سـوم نیز حـساب می کند و نتیجه همان
می شود. در ایـن هـنـگام عـزم خود را بر
دیـدار جـزم مـی کـنـد که هـر چـه بادا باد.
🔅میبیند آری امام زمان(عج) در همان
زاویة صــحن کـه به وسـیلـه آن عـلـم درک
کـرده اسـت، با آن مرد قفل ساز مشـغول
گفتــگو هـستند. چون می بیند که آقـا در
حال خـداحـافظی هـسـتنـد، رو به امام به
سرعت حرکت میکند.امام زمـان (عج) از
آن پیرمرد خداحافظـی کرده و رو به سوی
ایشان می آینـد. و وقـتی با او رودررو قرار
می گیرند، می فرمایند: فلانی تو هم مثل
این پیر مرد قفل سـاز شو تا من به سراغ
تو بیایم و از کنارش می گذرند.
🔹این عالم میگوید:همان وقت به سراغ
ســراغ ایــن پیـرمرد قفـل ساز رفتم تا او و
رفتار و روحیـاتش را شـــــناســــایـــی کنــــم.
▬ از او پـرسیدم: ایـن آقایی که با ایشان
صــحبـت داشتی ، کــــه بـــــود ؟
✚ درپاسخ گفت: تا آن جا که میدانم آقا
سیدمهدی، فرزند مرحوم آقا سید حسن،
هستند که پدرشان هم به رحمت خداوند
رفــــتـــــه اســـــــت .
از نوع جواب او به زودی متوجه شدم که
آقا خود را به او معرفی کردهاند، ولی این
بنـده خـدا متوجه نشـده اسـت که ایشـان
امامعصر(عج) هستند.نزدیک بود او را از
حقیقت امر آگاه سازم،ولی به خـودآمدم
که اگر ایـن کار صـلاح این بندة خـدا بود،
خود آقا به او توجه میدادند. ازحالات آقا
و زمان آشنایی او با آقا و غیره پرسیدم...
🧐دقت کردم ببینم که این پیرمـرد چه
ویــژگــی خاصــی دارد که امــام مـرا به آن
دعـــــــوت فــــرمــــوده انـــــــد :
عاقبت دریافتم ....‼️ که در کنار تقید
ایشـان به مسـائل شـرعی و کـسب حلال؛
بارزتـریـن ویـژگی اخـلاقی او این است که
سخـت به قـول و قـرارش با مـردم پـایبند
است و اگر میگوید قفل شما فلان موقع
آماده است، آن را حتماً سر وقت و شاید
زودتـــر آمــــاده کرده اســت .
📍مـراعات ظرافت های اخلاقی بیتردید
در تکامــل انسـان سـالک، نقشی جدی و
اساسی دارد.چنانچه سهلانگاری در امور
اخلاقی نیز تنـزلآور و دور کننده از مقام
قـــــرب الـــــــهــــــی اســـــــت .
▫️منبع:
کتـــــاب مـــلاقات بـا امـــــام زمـــــان (عـج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۵۶
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
💫سلطان سلاطین
●شیــخ محمـد طاهـر نجفی سالها خادم
مسجــد کوفـــه بود و با خانــواده خود در
همان جا منـزل داشت و اکثر اهـل علم
نجف که به آن جا مشرف می شـدنداو را
می شناسند و تاکنون چیزی جز حسن و
صلاح از او نقل نکرده اند و ایشـان از هر
دو چشم نابینا شد.
🔹اومی گفت:«هفت یاهشت سال قبل
به علت نیامدن زوّار وجنگ بین دو طایفه
در نجف اشرف،که باعث قطـع تردد اهل
علم به آنجا شد،زندگانی برمن تلخ گشت
چون راه درآمدم منحصر به این دودسته
(زوار و اهـل علــم) بود؛ به طـوری که اگر
آنهـا نمـی آمدند، زندگــی ام نمی چرخید.
بااین حال وباکثرت عیال خود و بعضی از
ایتام که سرپرستی آ ن ها با من بودشب
جمعه ای هیچ غذایی نداشتیم بچه هااز
گرسنگی ناله میکردند.بسیاردلتنـگ شدم
من غالباًبه بعضی از اوراد وختوم مشـغول
بودم.در آن شب که بدی حال به نهـایت
خود رسیـده بود،رو به قبلـه، میان محل
سفینـه(معروف به جای تنور)و دکة القـضاء
(جایی که امیرالمؤمنین علیه السلام برای
قضـاوت می نشسته اند )نشسته بودم و
شکایـات حـال خــود را به خـدای متعــال
می نمودم و اظهـار میکردم که خـدایا بـه
همین حالت فقروپریشانی راضی هستم
🔸وبازعرض کردم:چیزی بهترازآن نیست
که چهـره مبارک سید و مولای عزیزم را به
من نشان دهی و دیگر هیـچ نمی خواهم
ناگهان خودرا سرپا دیدم که دریک دستم
سجاده ای سفید ودست دیگرم در دسـت
جوان جلیل القدری که آثار هیبت و جلال
ازاو ظاهر است،قرار داشت.ایشان لباس
نفیسی مایل به سیاه دربرداشت.
🍃منِ ظاهربین،خیال کردم که یکی از
سلاطیـن سـت؛ اما عمامـه به سر مبارک
داشت و نزدیک او شخص دیگری بودکه
لباس سفیدبه تن کرده بود.بااین حالت
به سمت دکه ای که نزدیک محراب ست
به راه افتادیـم وقتـی به آن جـا رسیدیم،
آن شخص جلیـل که دست من دردست
او بـود فرمـود: یا طاهـر افـرش السجـاده
(ای طاهــر سجــاده را فــرش کن)
🔲آ نرا پهن نمودم دیدم سفیداست و
می درخشدو باخط درخشان چیزی برآن
نوشته شده بودولی جنس آن را تشخیص
ندادم.من باملاحظه انحرافی که درقبله
مسجد بود، سجاده را رو به قبلـه فـرش
کردم.
فرمود: چطـــور سجـــاده را پهــن کـردی؟
من از هیبـت آن جناب از خود بی خود
شـدم و از شــدت حـــواس پـرتـی گفتـم:
فرشتها بالطول و العرض (سجـاده را به
طول و عرض پهن نمودم)
▬فرمود:این عبارت را از کجاگرفته ای؟
گفتم: این کلام از زیارتی ست که بـا آن
حضرت بقیة الله عجل الله تعالی فرجـه
الشریف را زیارت می کنند.
♡برروی من تبسم کرد وفرمود:"اندکی
فهم داری"
بعدهم بر آن سجاده ایستادوبرای نماز
تکبیرگفت وپیوسته نورعظمت او زیاد
میشد به طوری که نظر بر روی مبـارک
ایشان ممکن نبود.آن شخص دیگر،به
فاصله چهاروجب پشت سرشان ایستاد
هردو نمازخواندند ومن روبروی ایشان
ایستاده بودم. ناگهان در دلم راجع به
او چیـزی افتـاد و فهمیدم ایشان از آن
اشخاصی که من خیال کرده ام،نیست
وقتی از نمـاز فارغ شدند، حضرتش را
دیگردر آن جا ندیدم امامشاهده کردم
که آن بزرگوار روی یک کرسی حدوددو
متری که سقف هم داشت،نشسته اند
و آن قدر نورانی بودندکه چشم راخیره
می کرد.ازهمان جا فرمودند:«ای طاهر
احتمـال می دهـی من کدام سلطـان از
این سلاطین باشم؟»
▩عرض کردم:مولای من،شما سلطان
ســـــلاطینــد و سیــــــد عالمیــد و از ایـن
سلاطین معمولی نیستید.
فرمود:«ای طاهربه مقصد خودرسیدی
دیگر چه می خواهی؟ آیا ما شما را هر
روز رعایت نمی کنیم؟آیا اعمال شما بر
ما عرضه نمی شود؟»
★بعدهم وعده گشایش ازتنگدستی را
به من دادند.در همین لحظـه شخصی
که اورا می شناختم و کـردارزشتی داشت
از طرف صحن مسلـم وارد مسجـد شد.
آثـار غضـــب بر آن جنــاب ظاهـر و روی
مبارک را به طرف او کرد و رگ هاشمی
در پیشانیش پدیدار شد و فرمود:« ای
فلان کجافرار میکنی؟آیا زمین و آسمان
از آن ما نیست ودر احکام ودستورات ما
جاری نمی شود؟تو چاره ای جز آنکه زیر
دست ما باشی،نداری؟»
●آنگاه به من توجه کردو تبسم نمودو
فرمود:ای طاهـر به مراد خـود رسیدی؛
دیگر چه می خواهی؟
🔅بخاطر هیبت آن جناب و حیرتـی که
از جلال و عظمـت او به مـن دسـت داد،
نتوانستم سخنی بگویم.باز ایشان سخن
خود راتکرار فرمودند؛اماشدت حـال من
به وصف نمی آمد. لذا نتوانستم جوابی
بدهم و سؤالی ازحضرتش بنمایم. و در
اینجابه فاصله چشم برهم زدنی نگذشت
که ناگهـان خود را در میان مسجد،تنها
دیدم. به طرف مشرق نگاه کردم،دیدم
فجر طلوع کرده است.
شیخ طاهرگفت:با آن که چندسال است
که کورشده ام وبسیاری از راه های کسب
درآمد برمن بستـه شده،که یکی از آنـها
خدمت علماء و طلابی بود که به کوفه
مشرف میشدند؛اماطبق وعده حضـرت
ازآن تاریخ تا به حال الحمـدلله در امـر
زندگی گشایش شده وهرگز به سختـی
وتنگی نیفتاده ام»
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~-----------
🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۱_۵۷
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
حضــــرت آیت الله الــــعظـــــمی مــرعشی
نجفی (قدس سره) چــــنین می گــــوید:
در ایّام تحــصیل علوم دینی وفقه اهـل
بیت«علیهمالســـلام» در نجـــف اشـرف،
شــــــوق زیـــــادی جـــهـت دیــدار جـــمـال
مـــــولایمــــان بقــــیّه الله الأعـظم«علـــیه
السلام» داشـــتم. با خود عــهد کردمکه
چهل شب چهارشنبه پیاده به «مسـجد
سهله» بروم،به ایـن نیّت که جـمال آقا
صاحب الأمر «علیه الســلام» را زیـــارت
کنـم و به ایـــن فــوز بزرگ نائـــل شــوم.
تـــا ســـی و پنـــج یاســـی و شـــش شـب
چهارشنبه ادامه دادم، تصـــادفاً در ایـن
شب، رفتنم از نجف تأخیر افتاد و هـوا
ابری و بارانی بود.نزدیک مسـجه ســهله
خندقی بود. هنگامیکه به آنجا رسـیدم،
براثر تاریکی شب، وحــشت و ترس مرا
فــــرا گــرفت؛مخصوصاً از زیادی قــــطّاع
الطّـــــریــق ودزدها میتـرسیدم، ناگـهان
صدای پایی را از دنبـــال ســــر شـــــنیدم
کـــه بـــیشـــترموجـب ترس و وحـــشـــتم
گـــردیــد. بـه عقب برگشتم، سـیّد عربی
رابالباس اهـل بادیه دیدم، نزدیــک من
آمــد و با زبان فصیح گفت :« ای سـیّد!
سلامٌ علیکم»ترس و وحشت به کـلّیاز
وجودم رفت و اطمینان وسـکون نفــس
پیدا کردم و تعجّب آور بـود کــه چـگونه
ایــن شخص در تاریکی شدید، مــتوجه
سیادت من شد؟ و درآن حـال، مـــن از
این مطــلب غافل بودم!
به هرحال؛سخن میگفتیم ومـیرفــتیم،
از من سؤال کرد: « کجا قـصـد داری؟»
گفتم: «مســجد سهــله.»
فرمود:« به چـه جهت؟ »
گفتــــم : «بــه قصد تشـرّف زیارت ولیّ
عصــــــر«عــــلیه الســـلام».
مقداریکه رفتیم به مســـجد «زیـد بن
صوحان» که مسجد کوچـکی نـــزدیـــک
مسجد سهله اســت، رسیـدیم؛ داخــل
مسجد شدیم و نماز خـواندیم وبعد از
دعایی که سیّد خــواند–کـه گـویا دیوار
و سنگها آن دعــا را با او مــی خـوانـدند
– احــــساس انقلابی عجــــیب در خود
نمودم که از وصف آن عاجزم . بعد از
دعا، سیّد فرمود:« سیّد! تو گرسنهای،
چه خوبست شام بخوری.»
پس سفـــرهای را کـــه زیر عــبا داشــت
بیرون آوردودرآن مثلاینکه سـه قرص
نان و دو یاسه خیار سبـز بود،کـه گویا
تـــازه از بــاغ چیـدهاند و آن وقـت چـلّه
زمستانوسرمای شدیدی بـودو من به
این معــنا منـتقـــل نـشدم که ایـن آقـا
این خیار تـــازة سبـــــز را در این فـصل
زمستان از کجا آورده است؟
پایان بخش اول
ادامه دارد...😍
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
لینک کانال آرشیو خادمان امام زمان عج
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman