فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹وصیت شهید مهدی رهبر رضاخانلو؛
🔰فکر کنید من و من هایی که کشته شدیم
در چه راهی کشته شدیم برای چی کشته شدیم؟
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
#رمان
#ناحله🔮
قسمت⁷⁹
+با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب.
سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش
دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده!
ولی فقط تونستم بگم:
_هیچوقت این اتفاق نمیافتاد.
+چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟
سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم:
_بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا
ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت:
+نه قربونت برم محمد منتظره
_چیی؟از کی تاحالا؟
+از وقتی که زنگ زدم بهت.
_وای بمیرم الهی
متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم:
_الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد.
لبخند بی جونی زد و گفت:
+عه فاطمه نگو اینجوری.دیگه هماینجوری گریه نکن سکته کردم.نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه.
_چشم.خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری
+میام بازم عزیزم
دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود
دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم:
_میام باهات تا دم در
+نمیخوادبابا خودم میرم
اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم
یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم:
_ریحانه چیشد که موندی؟
+مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم؟
دستش رو گرفتم رفتیم بیرون
محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد.
آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه
ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم
وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم
محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود
خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود
با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین
میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود
میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون
کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره؟
چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن.
غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام
_
محمد:
با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش
به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش.
قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم.
خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم.
یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران .
بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه.
بعد از چند دقیقه رسیدیم.
یکم صبر کردیم تا بیاد.
ولی نیومد.
کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:
_ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی!
زنگ بزن بهش ببینم دیره.
ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت
بعد از چندتا بوق جواب داد.
صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم
منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت کرد.
دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن.
یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم
_چیشده؟نمیاد؟
+وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده.
باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که.
_حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون.
+نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره.
_پس چیشده؟
+چه میدونم.
دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش.
گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون.
_مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع؟
+خواهش میکنم محمد. صبر کن دیگه.
چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن.
دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم .
جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد.
یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم.
تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه.
قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود.
یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد .
بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون.
منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم.
خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد.
چقد بی حال و شلخته!
یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت.
چشم هامو بستم.
نفهمیدم چقدر گذشت . از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
#رمان
#ناحله🔮
قسمت⁸⁰
خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد.
فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین.
استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم.
یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم:
_چیشد؟
+چه میدونم بابا .
پدر نیست که این پدر.
این چه پدریه؟
_هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن.
کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟
تو چی میدونی ازشون اصلا.
یه چند ثانیه سکوت کردو
+ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟
بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه
صورتش کبود شده.
_خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟
شاید حقشه!
به تو چه ک دخالت میکنی؟
+حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟
خب بابا دوستش نداره
زوره مگه؟
نمیخوادطرف رو
واسه چی میخوان بهش بندازن؟
_عه؟
که اینطور!
حالا طرف کی هست؟
+مصطفی.همونی که تو بیمارستان دیدیش.
_خب؟
اون ک خوشگله که.
+فاطمه نمیخوادش.
قیافشو جدی تر کردو:
+ تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت؟
اون بایدخوشش بیاد که نمیاد.
هعی بابای بیچاره ی من.
فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد.
فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه
_خب فعلا تو هستی عزیزم
ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن
سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت
چند دقیقه بعد رسیدیم
ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار.
دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه.
تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن.
قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم.
بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم.
تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا.
از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه.
قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش.
____
دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم.
همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن.
خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن.
دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و ... لک زده بود.
چقدر زودرفت از پیشمون.
چقدر خاطره گذاشت برامون !
بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن.
حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه.
لحظه لحظه هامو رصد میکنه.
دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم.
(ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود...
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...)
هعی آقاجون!
کجا رفتی تنها گذاشتی مارو.
حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم.
رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز.
بعد چند دقیقه صداش در اومد.
دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش.
تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده.
کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم.
بیخیال چایی شدم.
رفتم و دوباره نشستم سر جام
ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم.
الهی من قربون اون شکل ماهت
دلم تنگ شده واست!
احساس ضعف میکردم از گرسنگی.
ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم.
پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم
__
فاطمه:
یک هفته گذشته بود.
بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون .
مصطفی هم منو بلاک کرده بود.
فکرکنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو...
بهتر!
هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم.
اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط.
داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته
یه فیلم آپلود کرده بود.
صبر کردم تا لود شه.
مداحی بود.
ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت.
انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود.
از عمق وجودش میخوند!
ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود.
کوتاه بود و دردناک.
فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم
صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم.
کم پیش میومد مداحی گوش کنم
راستش اصلا گوش نمیکردم.
خیلی خوشم نمیومد.
ولی این یکی یه جور خاصی نشسته بود به دلم.
شاید بخاطر شعر یا نوع خوندش بود
بیخیالش نشدم.
رفتم دایرکت محسن وگفتم:
+سلام ببخشید.میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید؟
تو پیج ها میگشتم تا جواب بده
۵ دقیقه بعد گفت:
+سلام به این آی دی پیام بدید.
یه آی دی ای رو فرستاد.
_نویسندگان:
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت حضور رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله العظمی امام خامنهای مد ظله العالی در مرقد امام و گلزار شهدا از خاک مزاری که هنوز خیس است تا شهیدی با وعدهای هوسانگیز...
#با_ولایت_تا_شهادت
#بسیجی_امام_خامنه_ای
#جانم_فدای_رهبرم_خامنه_ای
#زندگیوعاقبتمونشهداییانشاالله
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
1_9425372214.mp3
11.19M
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #دکتر_رفیعی
#حجهالاسلام_قرائتی
※ ما در چه شرایط و زمانی مجازیم به قولمون عمل نکنیم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت به وقت پیروزی انقلاب...
#حاج_قاسم
یاد خدا ۲.mp3
11.54M
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
چطور بعضی آدما خیلی نورانی و انرژی مثبتند و بودن کنارشون حالمون و خوب میکنه؟
و بعضیا هم پر از تیغ و خار و انرژی منفی که در جان آدم فرو میرن؟
#اخلاق_اسلامی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاثیر نوع بیان برای زندگی بهتر
#دکتر_فرهنگ
#خانواده_آسمانی
#تربیت_معنوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا حجاب رو خود آخوندها درست کردن! اصلا تو قرآن نیومده❗️
⚠️ازدواجسفید چه اشکالی داره که مخالفت میکنید؟
⁉️ چرا میگید قربانی اصلی خود زنان هستند؟
#حجاب_فاطمی
#غیرت_علوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
19.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
« اعتباری بر مبنای بهره جنسی! انتخاب با شماست...»
#کالا_نباش
#استاد_رائفی_پو ر
#جهاد_تبیین_بر_همه_ما_واجب_است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
افتخار حزبالله، مجاهد بدون مرز شهید غلامحسین حاجیعلیاکبر معروفبه علی قربانی
به یاد شهیدان
🌷شهید عباس اردستانیرستمی
🌷شهید ابراهیم هادی
🌷شهید محمدرضا مرادی
🌷شهید غلامحسین حاجیعلیاکبر (علی قربانی)
از بنیانگذاران آموزش #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
شهادت= روز عاشورا - ۱۳۵۹
🥀بخشی از وصیتنامه شهید غلامحسین حاجیعلیاکبر (علی قربانی): «از ملت شهیدپرور ایران میخواهم که امام امّت را تنها نگذارند و پیشقدم و پشتیبان این #ولایت_فقیه باشند.. از پدر و مادر خودم میخواهم که پیرو خط ولایتفقیه بوده و برادران مرا ارشاد به اسلام کرده که پیرو خون شهیدان باشند و برای اسلام و دین مقدس شیعه جنگیده و دشمنان اسلام را نابود کنند و نگذارند که به این انقلاب ضربه بخورد و خدایی نخواسته شکست بخورد. والسلام»
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️روز برگشتن تو دیدینی است...
#امام_زمان
#التماس_دعای_فرج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹