eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
600 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️💛☘️اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها و السّرّ المستودع فیها بعدد ما أحاط به علمک. 🌸💜🌸بارپروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی‌اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد. #یکشنبه_های_علوی_فاطمی
💫روزمون رو با صلوات خاصه حضرت فاطمــه زهرا(س) آغاز میکنیـــم @khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃بیهوده ورق می‌خورد این دفترِ خالی این غفلتِ مشهور به تقویمِ جلالی هرجا بگریزم، غمِ تو زودتر آن جاست از گریه پُرم ای همه جا جایِ تو خالی... #شهیدابراهیم همت🕊🌷 #رفیقِ شهیدم حاج همت😍 @khademe_alzahra313
#قرآن458 #زمر
🌷....حاج همت وقتی آمد، ‌خیلی دلخور شد. پوتین‌ های نو را نگرفت و به جای آن، ‌دمپایی به پا کرد. اکبر که دید حریف او نمی‌ شود، ‌پوتین‌ های وصله دارش را بازگرداند. حالا اکبر نگران کربلایی است. می‌ ترسد حاج همت، ‌حرف پدرش را هم زمین بزند؛ یا حرف پدرش را بپذیرد؛ اما از آن پس همیشه شرمسار نیرو‌ها باشد! 🌷کربلایی رو به حاج همت می‌ گوید: «دوست دارم یک بار دیگر مثل بچگی ‌هایت دستت را بگیرم ببرم بازار و یک جفت کتانی واسه ‌ات بخرم. ناسلامتی هنوز پسرمی. هر چند فرمانده لشکری، اما برای من هنوز پسرمی.» کربلایی و اکبر، ‌منتظر پاسخ حاج همت ‌اند. حاج همت می‌ گوید: «باشه. من حاضرم. شما همیشه حق پدری گردن من داری آقاجان.» کربلایی، پیشانی همت را بوسیده، ‌با خوشحالی می‌ گوید: «رحمت به آن شیری که خوردی. پس بلند شو، ‌معطلش نکن. من باید زود برگردم اصفهان.» 🌷اکبر از تعجب نزدیک است شاخ در بیاورد. هیچ وقت تا به حال حاج همت را این قدر گوش به فرمان ندیده بود! او مثل بچه ‌‌ای اختیارش را داده به کربلایی. کربلایی هم یک جفت کتانی برای او خرید. آنگاه سوار ماشین یونس شدند و به طرف پادگان بازگشتند. آنها به پادگان نزدیک می‌ شوند. اکبر به لحظه ‌ای فکر می‌ کند که بچه ‌ها در گوشی به هم می‌ گویند:"حاجی کتانی نو به پا کرده! چرا؟ چون فرمانده لشکر است..." 🌷حاج همت، مدام به عقب برمی‌ گردد و به نوجوان نگاه می‌ کند. کربلایی متوجه نگاه‌ های او شده، کنجکاوانه نگاهش را دنبال می‌ کند. اکبر وقتی نگاه آن دو را می‌ بیند، نوجوان را در آینه از نظر می‌ گذارند. ناگهان چشم او به پوتین‌ های کهنه و رنگ و رو رفته نوجوان می‌ افتد. اکبر، منظور حاج همت را از نگاه ‌ها می‌ فهمد. می‌ خواهد چیزی بگوید که کربلایی می‌ زند روی داشبورد و می‌ گوید: "نگه‌ دار اکبر آقا." -نگه دارم؟ واسه چی؟! -تو نگه دار، حاجی خودش می‌ گوید واسه چی. 🌷اکبر ترمز می‌ کند. کربلایی، رو به حاج همت می‌ کند و با لبخند می‌ گوید: "پدر باشم و نفهم تو دل پسرم چی می‌ گذرد؟! حالا برای اینکه راحتت کنم، می‌ گویم وظیفه من تا همین‌ جا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من، مقام خودت را زیرِ پا گذاشتی. از حالا به بعد، تصمیم با خودت است. هر كارى دوست داری، بکن.،... من راضی ‌ام." حرف کربلایی، آبی است که روی آتش حاج همت می‌ ریزد. از ته دل می‌ خندد. کربلایی را در آغوش می‌ گیرد و می‌ بوسد. آنگاه کتانى ها را از پا در می‌ آورد و به سراغ نوجوان می‌ رود.... 🌷اکبر و کربلایی، صدای حاج همت را می‌ شنوند که می‌ گوید: "این کتانی ها داشت پایم را داغان می‌ کرد. مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند." برمی‌ گردد و در حاليکه پوتین هاى رنگ و رو رفته‌ اش را به پا می‌ کند، می‌ گوید: "اصلاً پاهای من ساخته شده برای همین پوتین ها، خدا بده برکت..." لحظه‌ ای بعد، حاج همت با همان پوتین ‌ها سوار ماشین می‌ شود. ماشین، جاده پادگان را پیش می‌ رود.... @khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀ازدل خاک فکه،شهيدي يافتند ,در جيب لباسش برگه اي بود: «بسمه تعالي.جنگ بالاگرفته است. مجالي براي هيچ وصيتي نيست. تاهنوزچندقطره خوني دربدن دارم،حديثي ازامام پنجم مينويسم: «بتوخيانت ميکنند،تومکن. توراتکذيب ميکنند،آرام باش. توراميستايند، فريب مخور. تورانکوهش ميکنند، شکوه مکن. مردم شهر ازتوبدميگويند،اندوهگين مشو. همه مردم تورانيک ميخوانند، مسرورمباش آنگاه ازماخواهي بود»… ديگر نايي دربدن ندارم😭؛خداحافظ دنیا😭😭 "یازهرا" ...😭😭😭😭
قیمت مهمتر از غیبت شماست...! از وقتی که خبر افزایش قیمت بنزین اعلام شده است میلیونها پیام در فضای مجازی رد و بدل می شود و هر کس به هر طریق در این باره اظهار نظر می کند، در سطح شهر و در نانوایی و تاکسی و فروشگاه هم نرخ بنزین افتاده است بر سر زبان ها، زن و مرد و پیر و جوان از بنزین صحبت می کنند.. راستش را بخواهید آقا جان امروز از خودم و از مردم این شهر غریب خجالت کشیدم! خجالت کشیدم که چرا غیبت شما آنقدر برای ما عادی شده است که دیگر جمعه ها هم سراغی از شما نمی گیریم،که خبر افزایش قیمت بنزین خیلی داغتر از خبر نیامدن شماست، که یادمان رفته با آمدن شما تمام گرفتاری هایمان برطرف می شود و دیگر هیچ مسلمانی در دولت کریمه ی شما تهیدست نیست... 💥آه آقاجان چه می کشید از ما، از مائی که اینروزها بیشتر از همیشه شبیه مردم کوفه شده ایم، همان هائی که نامه نوشتند برای جد غریبتان که زودتر بیا و بعد در صحرای کربلا برای کشتن او استخاره می کردند...راستی نکند ما کوفیان آخرالزمانی باشیم و آیندگان بگویند آن ها امامشان را تنها گذاشتند... @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
😭سیلی برای #چادر دوست شهید: بعد از #نماز_ظهر بود حدود ساعت ۲ بعدازظهر کوچه‌ها خیلی خلوت بود من و
من به جوان گفتم: «حالا سیلی می‌زنی بزن👋، ولی چرا با دست چپ زدی! یادش آوردی که در کوچه‌ها را زدند😭 درحالی‌که او فقط یک نوجوان ۱۸ساله بود. این جوان حیرت‌زده به نگاه می‌کرد.😱 نمی‌دانست چه کند! روی زانوهایش افتاد و از عذرخواهی🙏 کرد. کمیل او را در آغوش گرفت و هر دو شروع به گریه کردند😭😭😭. کمیل به او گفت: «تو رو خدا دیگر کاری نکن آن خاطرات دوباره زنده شود😭. از همسرت بخواه که همیشه با چادر باشد.» آن جوان گفت: «قول می‌دهم🙏 که هیچ‌وقت دیگر چنین چیزی تکرار نشود.» چند سالی گذشت. شد و الان تشیع جنازه است. همچنان که دم در خانه ایستاده بودم، دیدم که همان جوان می‌آید، ولی نشناختمش پیش من آمد و گفت:«کمیل چه شده است؟ تصادف کرده؟» گفتم: « شده است.» گفت: کجا؟ گفتم: گفت: «مگر می‌گذارند کسی برود؟» گفتم:« بله می‌روند.» گفت: «مگر او بود؟» گفتم: «بله او حدود ۴ سال است که پاسدار است.» گفت: « بوده؟» گفتم:« بله » و ناگهان ناخواسته گفتم:« (سلام_الله_علیها) دختر همان کسی که در خورده؛ گریه‌اش گرفت😭😭 و با کنده‌های زانو افتاد روی زمین؛ خیره‌خیره به‌عکس نگاه می‌کرد و گفت: « من به قول خودم عمل کرده‌ام تو رو خدا کمکم کن مثل تو شهید شوم.» @khademe_alzahra313