سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
زودتر از هر روز آمد خانه؛ اخمو و دمق. ميگفت ديگر برنميگردد سر كار، به آن ميوهفروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود.
خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد. ابراهيم بيدار شد، نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتي آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر كار.
اوستا ميگفت «صد بار اين بچه را امتحان كردم؛ پول زير شيشهي ميز گذاشتم،توي دخل دم دست گذاشتم. ولي يه بار نديدم اين بچه خطا كنه.»
@khademe_alzahra313
بهمن دُرولی همان دانشجوی ـ دانشگاه علم و صنعت ـ شهیدی است که وصیت کرد:
قبرم را ساده و هم سطح زمین درست کنید و با اندکی سیمان روی آن را بپوشانید و فقط با انگشت روی آن بنویسد: «پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی»
عارفی دلسوز:
«خدایا! آنچنان که از تو میترسم، به رحمتت امید دارم. خدایا! میدانم آنچنان که دادهای مؤاخذه میکنی، اما ای فریادرس! روزی که مؤآخذه ام میکنی، هیچ جوابی برایت ندارم. تو را به وحدانیتت قسم میدهم آن روز دست رد بر سینه ام نزن!
خدایا! دوست داشتم در این مسافرت 25 ساله آنچنان در دنیا کشت کنم که در آخرت روسفید باشم، اما چه کنم که این سگِ نفس من را به دنبال خود کشید.»
این جملات آسمانی از خواجه عبدالله انصاری یا هیچ پیر عاشق و از دنیا بریدهای نیست. اینها را بهمن (محمدجواد) دُرولی نوشته است؛ دانشجوی عارفی که دنیا را سه طلاقه کرده بود و دل عاشق خود را به قرب الهی پیوند داده بود.
👇👇👇
خواب های عجیب:
بهمن خواب های عجیبی میدید. که همه را هم یادداشت میکرد:
1) خواب دیدم برای دومین بار به مکه مشرف شدهام ولی این بار با گذشته فرق میکند. همه را نامه زیارت میدادند ولی موقت میتوانستند زیارت کنند؛ اما به دست من نامهای دادند که چند جمله به این مفهوم نوشته شده بود: «طواف همیشگی».
در همین حال، یکی از شهدا را دیدم که اصرار میکرد کاری کنم تا به او اجازهی زیارت داده شود. من هم کارت طواف همیشگی را به دستش دادم. او زیارت کرد و دوباره کارت را به من داد. ناگاه با صدای مؤذن گردان از خواب پریدم.
2) شب سوم شعبان 1406 هجری قمری برابر با 8/1/1365 - تهران، شهید حسین غیاثی را در خواب دیدم که گفت: «زود بیا که منتظرت هستیم و جایت نیز مشخص و معین شده است».
پس از این خواب بهمن به دزفول میآید و از آنجا به جبهه اعزام میشود. درست در روز 20/3/1365 آسمانی میشود.
سه دقیقه در قیامت 02.mp3
11.19M
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه دوم
📅98/07/13
#مشهد
#دانشگاه_فردوسی
#دانشکده_مهندسی
*ماجراي #انار خوردن #حاجهمت
يك روز #حاجهمت به همراه آقاي شيباني از منطقه پيش ما آمدند تا به محمد عباديان سر بزنند و به قول معروف از پشتيباني لشگر بازديدي داشته باشند😊. حالا نميدانم كه #حاجهمت در كجا انار خورده بود🙊. وقتي #حاجهمت وارد سنگر فرماندهي تداركات شد و با حاج آقا عباديان حال و احوال و روبوسي كرد. حاج محمد شروع كرد سر به سر گذاشتن با #حاج همت😂. به #حاجهمت گفت: #حاجي كجا بودي؟ حاجهمت گفت: خط مقدم بوديم. حاج محمد گفت: خط بودي😐؟ بعد به بچهها اشاره كرد كه ميخواهم سر به سر #حاجهمت بگذارم.
#حاجهمت گفت: بله، خط بوديم😒. لباسهايمان خاكي است، معلومه كه خط بوديم. حاج عباديان گفت: بهت نميآيد خط بوده باشي😐. #حاجهمت كه كم كم داشت از كوره در ميرفت؛ گفت: بابا جان، اين لباسهاي خاكي نشان نميدهد كه ما كجا بوديم😞. حاج آقا عباديان گفت: #حاجي به لبهايت نميخورد كه در خط مقدم بوده باشي. لبهايت سرخ است😑. #حاجهمت گفت: محمد جان انار خورديم.☺️😂
راوے:همرزمانشهید
@khademe_alzahra313
🌹ای کاش حرم بودم و مهمان تو بودم
مهمان تو و سفره احسان تو بودم
🌹یک پنجره فولاد دلم تنگ تو آقاست
ای کاش که زوار خراسان تو بودم
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
🕊
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@khademe_alzahra313
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
●■سبک نماز شب آقای قاضی■●
■استاد صاحب حق ؛ مرحوم حجة الاسلام آقا سید هاشم رضوی هندی (م ۱۳۷۱ هـ ش) از شاگردان مرحوم عارف کامل سید علی آقا قاضی بود. ایشان نقل میکرد که سبک نماز شب آقای قاضی، همانند نماز شب خواندن رسول خدا صلیالله علیه و آله بود. آقای رضوی میگفت:
■«آقای قاضی شبها کمی میخوابید، بعد برمی خاست و چهار رکعت از نافلهی شب را میخواند. سپس کمی میخوابید، باز برای مرتبهی دوم بیدار میشد و چهار رکعت دیگر میخواند. باز کمی میخوابید و برای بار سوم بیدار میشد و سه رکعت بقیهی نماز را میخواند».
■بعد فرمود: «من نیز مدّتی در نجف به این سیره نماز شب میخواندم».
●■بوستان کشمیری؛ استاد سید علی اکبر صداقت■●
@khademe_alzahra313
#دلنوشته_مهدوی
و امروز لابلای سوز سرمای حیاط؛
جوانهای، تمام نگاهم را قبضه کرد!
در قحطی حضور تو نیز؛
میشود سبز شد ...
فقط باید دل دستِ تو داد!
و جان دست تو سپرد حضرت صاحب دلم
و از تاریکیِ پلیدِ نَفس، رَست و جوانه زد ...!
یخزدهترین دلها هم
لایِ مُشت تو، سبز میشوند!
ما را برای خودت کنار بگذار
#امام_عصر علیهالسلام
#سلام_اقای_من_آقای_دلتنگی_ها✋
@khademe_alzahra313
السلام علیک یا حسن ابن علی أيها المجتبی
السلام علیک یا ابا عبدالله أيها الشهيد بکربلا
امروز را مهمان شماییم،
امروز مجاور شماییم در این مهمانی
در مهمانی روز دوشنبه
برنامه های زمستانی ما را رنگ زنید آقا جان.
تا بهترین برنامه ها و بهترین استفاده ها را از ایام ببریم
فرمانده دست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد. از پنجرهي ماشين كه نيمه باز بود، سلام و احوالپرسي كردند. فرمانده به حاجي گفت «اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.»
- حالا براي چي اومده بودي اينجا؟
بسيجي به كفشهاش اشاره كرد و گفت «اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت بگيرم، ولي انگار قسمت نبود.»
حاجي دولا شد. درِ داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد «بپوش! ببين اندازه است؟»
كفشهاش را كند، و سريع كفشهايي را كه حاجي داده بود پوشيد «به! اندازه است.»
خودم اين كفشها را براي حاجي خريده بودم؛ از انديمشك. كفشهايي را كه به بسيجيها ميدادند نميپوشيد. همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود. ولي راضي نشد يك جفت براي خودش بردارد.
حاجي لبخندي زد و گفت:«خب پات باشه.»
بسيجي همينطور كه توي جيبهاش دنبال چيزي ميگشت
گفت:«حالا پولش چهقدر ميشه؟» و حاجي خيلي آرام، انگار به چيزي فكر ميكرد گفت «دعا كن به جون صاحبش.»
@khademe_alzahra313
سلام علیکم 💐
سومین روز از چله مهمان سفره شهید 🌷 موسی جمشیدیان 🌷هستیم.