🌸🌈🌱
•|... ﷽... |•
#ڪلامےاز_بهشت
همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم...
وآن ♥️عشق♥️ است!
اگر عاشقانه با کار پیش بیایی به طور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهومی پیدا نمیکند🌹
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
سلام علیکم
✨صبح روز سه شنبه تون پر از خیر و برکات
☀️امروز متعلق است به امام سجاد، امام محمدباقر و امام جعفرصادق علیهم السلام
🎁مهمانشون هستیم ان شاء الله با آگاهی ، کارهامون رو با نیت الهی انجام و به این بزرگواران هدیه می دهیم
✅همه کارها از نفس کشیدن گرفته تا شرکت در این طرح ، خواندن ادعیه امروز، لبخند به روی اعضای خانواده ، غذا درست کردن ، مطالعه، نماز خواندن ، وقت تلف نکردن ، عصبانی نشدن و...
✨غذای غیر نذری نخوریم حتی میوه یا آب خوردنمون با نیت باشه خلاصه تو خونه های ما همه فقط غذای حضرتی می خورند (غذای جسم و روح)
💫هدیه هاتون با نیت الهی و اخلاص ، پرارزش و مقبول ان شاء الله
دعای روز سه شنبه:
https://eitaa.com/womanart2/82
زیارت روز سه شنبه:
https://eitaa.com/womanart2/83
✨✨✨✨✨✨✨✨
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 فصل دوم قسمت 1⃣4⃣ ژیلا انگار تازه از خواب بید
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
فصل دوم
قسمت 3⃣4⃣
و رفت و رفت پیش دوستاش و
چند دقیقه ی بعد برگشت.این بار
آرام و راحت بود.لبخندمی زد.😊
جلو آمد پول را گرفت روبه روی
ژیلا و گفت:
((هزارتومان است بفرمایید مال
شما))☺️☺️
ژیلا نگاهی به ابراهیم
انداخت،نگاهی به پول ها،ونفس
راحتی کشید دستش را به سمت
آن ها دراز کرد.😊
پانصد تومان را برداشت و پانصد
تومان را برای ابراهیم گذاشت.☺️
ابراهیم گفت:همه اش مال تو.☺️
بیشتر لازم ندارم.😊😊
شاید لازمت شد☺️☺️
ژیلا گفت:نه همین قدر هم خیلی
زیاده ،من نه که دارم می روم
سمت شهر و دیار
خودم.اینجاشماغریبی به درد شما
بیشتر میخوره.☺️☺️
این را گفت و ازابراهیم جداشد.😞
یعنی سوار اتوبوس که شد از
ابراهیم جداشد.ابراهیم تا پای
اتوبوس با او آمده بود و تا وقتی
که اتوبوس حرکت نکرد از او
جدانشد😔😔
اتوبوس که راه افتاد ژیلا سرش را
گذاشت روی دست هایش و
ابراهیم را در مقابل چشمانش
دید.😭😞
شانه هایش لرزید و گریه کرد. آرام
و طولانی😭😔😭
ساعت ها فکر کرد و ساعت ها
گریه کرد.😔😭😞
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 فصل دوم قسمت 3⃣4⃣ و رفت و رفت پیش دوستاش و
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فصل دوم
قسمت 4⃣4⃣
از دزفول تا اصفهان ،دریایی از گریه هم اگر می بود،تمام می شد.کوهی اگر می بود ،ذوب
می شد.ژیلا اما نه کوه بود ونه دریا.😔😔😞
دختری بیست و دوسه ساله بود و با آرزوهایی که تجلی آن ها را در انقلاب اسلامی،در دفاع از انقلاب و کشور و در نهایت در خلاصه ی تمام خوبی ها تمام بود.😒😒😞
هر بار که فکر می کرد ممکن است این دیدار ،آخرین دیدار او با ابراهیم باشد ،دوباره متلاشی
می شد .😞😞
چرا او آمده بود و چرا ابراهیم اش را آن جا،درمیان آتش و دود تنها گذاشته بود😔
روزی که ژیلا از دزفول برگشت ،روز شانزدهم اسفند سال ۱۳۶۰بود و زمین بوی بهار میداد.از دور ،از نزدیک از لای دیوار ها و از دل خاک و خشت می شد بوی روییدن گل و گیاه را احساس کرد.😢😢
هوا آرام آرام رو به گرما و شادی و آرامش می رفت .روبه عید و تغییر اما در خانه ی آن ها از این خبرها نبودیا اگر هم بود،ژیلا دل و دماغش را نداشت و اصلا نمی دید که بهار دارد می آید 😔😔
و مردم با آن که گرفتار جنگ و شهادت جوانانشان هستند،باز هم از خانه تکانی و خرید و جنب و جوش عید نوروز دست
برنمی دارند😔😞
زندگی به هرحال جاری بود و ژیلا هم اگرچه با بی حوصلگی ،در خودش این هیاهو گاهی دستی به فرشی،شلنگ آبی می زد و در کارها به مادرش کمک می کرد.😔😞
🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷
ادامه ی این داستان فردا در کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هاشمی رفسنجانی توی یکی از سخنرانیهاش داره ویژگیهای بنی صدر رو میگه...
❗️اگر به جای واژههای بنی صدر، نام چه کسی را بذارید هیچ تفاوتی نمیکنه!
▫️هاشمی: بنی صدر هر کاری که میکرد، اگه خوب میشد میگفت من بودم، اگه بد میشد میگفت اینا نمیذارن!!
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
مراقبت های چله پنجم 👇👇👇 💫🌟هدیه اعمال خیرمان از طرف شهید روز به بقیه الله الاعظم عج 🌟💫 ✅ 1_ رفت
سلام علیکم💐
سی ومین روز از چله 🌟 پنجم 🌟 مهمان سفره شهید 🌷 سید حسین گلریز 🌷هستیم.
مادر بزرگوار شهید می گوید:
هیچ وقت روی فرش نماز نمی خواند، همیشه گوشه فرش را تا می زد و روی زمين نماز می خواند. می گفتم: «مادرجان!پاهات درد می گیره، سردت می شه روی زمين نماز نخون.»
می گفت: «نه! من اگه روی فرش نمار بخونم از خدا دور ميشم.»
هر كسی بهش می گفت: «پسرجان خدا تو را حفظ كنه، می گفت: از وسط نصف كنه .»
یا اگر کسی بهش می گفت: «خدا تو را نگه داره، می گفت: شما را به خدا به من نگید خدا نگهت داره؛ بگید شهیدت کنه.»
💠شهیدی که اهل بیت مراقبش بودن
●چون نمیشد گفت این فرشته ی
بلند قامت کدام یک از چهارده معصوم بوده ان پس بنارو بر اهل بیت
میزاریم وقتی حسین را وضع حمل می کردم، دائماً قرآن می خواندم.
●وقتی هم بدنیا آمده بود به جای لالایی برایش روضه و قرآن می خواندم. یکبار حسین لج کرده بود و هر کاری می کردم ساکت نمی شد. کولش کردم و رفتم تو کوچه نوازشش می دادم تا ساكت بشود ولی اصلاً ساکت شدنی نبود. یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم، دیدم یک آقایی قد بلند با لباسی شبیه به لباس چوپانی، شال سبزی برگردنش و گیوه به پایش پشت سرم ایستاده .
●« آمدم بگم پشت سرم چیکار می کنی، که دیدم یکدفعه غیبش زد و هر چی به دور و برم نگاه کردم ندیدمش.» در همین لحظه حسین آرام شده بود و دیگر گریه نمی کرد.
#شهید_حسین_گلریز🌷
سجده عشق👇👇👇👇
نماز شبش ترک نمی شد؛ شبی داشت نماز شب می خواند، احساس کردم خیلی نمازش طول کشیده، رفتم تا به او سری بزنم ، در حال سجده بود، صدایش کردم، جوابی نداد، تکان نمی خورد، انگار مُرده بود، رفتم تکانش دادم ولی هیچ عکس العملی نشان نداد، خیلی ترسیدم با خودم گفتم: «نکنه حسینِ من، مُرده باشه؛»
هِی تکانش می دادم و صدایش می زدم، محکم به صورتش می زدم ولی انگار نه انگار. اصلاً کوچکترین حرکتی نمی کرد. نمی دانستم چه کار کنم رفتم یک سطل آب گرفتم و ریختم روی صورتش. كم كم چشمانش را بازكرد. طفلک در حال سجده و راز و نیاز بود که از حال رفته بود.
بوسه شفابخش حسین
يکبار از شدت سردرد مثل مار به خودم می پیچیدم . آنقدر سرم درد می کرد که می خواستم داد بزنم و سرم را به دیوار بکوبم. حسین آمد و گفت: «چیه مادرجان؟ چته؟»
از شدت درد فقط توانستم بگویم: «سرم! »
گفت: «الآن می آم.»
رفت وضو گرفت و آمد بالای سرم . سرم را بوسید دعایی خواند و فوت كرد به سرم. همین که به سرم فوت کرد تمام دردم آرام شد و از جا بلند شدم و از شدت خوشحالی و ذوق نمی دانستم چه کار کنم؟!