السلام علیک یاصاحب الزمان(عج) . . .
گر عاشق و دلداده شوی می آید
پاک از گنه ،آزاده شوی می آید
پیداست علائم ظهورش اما
وقتی که تـو آماده شوی می آید
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
صبحت بخیر آقا🌸🍃
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_60
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
❄️🍃🌹🍃❄️
#جانم_امام_حسن
#جانم_امام_حسین
دلم کبوتری است
که دوشنبه ها میان
صحن بین الحسنین
گرفتار می شود!
دستی سوی بقیع و
چشمی سوی کربلا!
سلام بر دو سرورجوانان بهشت!
نورچشمان حضرت زهرا و علی(ع)
روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻 فصل دوم قسمت 4⃣5⃣ خسته و نگران بر می گردد جبهه
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
فصل دوم
قسمت 5⃣5⃣
چی؟می خواهی بیایی پیشم؟به منطقه؟به جبهه؟😥😥
بله.😞😞
حواست هست چی داری می گویی ژیلا؟؟😥😥
چرا فکر می کنی حواسم نیست چی دارم می گویم؟ می گویم می خواهم بیایم پیشت!😭😭
ابراهیم دست روی دست گذاشت وگفت:((نه من راضی نیستم بیایی.نگرانتان می شوم))😥😥😞
ژیلا گفت:همیشه همین را
می گویی.به هرحال من دیگر نمی توانم از تو دور باشم.مهدی هم حتما همین را می خواهد😥😥😭
ابراهیم گفت:گفتم که نمی شود😥
ژیلا اصرار کرد:((من از حق خودم می توانم بگذرم ولی از حق بچه ام نمی توانم))😭😭😭
و بغض کرد.لحظه ای سکوت کرد و بعد حرفش را ادامه داد:((اصلا هیچ معلوم نیست که تو تا کی باشی.نمی خواهی تا هروقت که سایه ات بالای سرمان است،دست محبت پدری را روی سر پسرمان بکشی؟))😭😭😭
ابراهیم لحظه ای سکوت کرد.دستی روی صورتش کشید.نگاهی به همسرش کرد. آهی کشید و گفت:((حالا به خدا قسم من هم همین را می خواهم ولی...!😥
دیگر نمی خواهم ولی و اما و اگر بشنوم همین که گفتم.هرجا که هستی ،من هم می خواهم همان جا باشم.😭😥😭😞
ابراهیم دیگر چیزی نگفت.اندکی ساکت ماند.بعد گفت:بسیار خوب .آماده شوید.دو سه ساعت دیگر راه می افتیم می رویم جنوب.😥😥
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ فصل دوم قسمت 5⃣5⃣ چی؟می خواهی بیایی پیشم؟به م
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
فصل دوم
قسمت 6⃣5⃣
دزفول؟🤔🤔
حالا راه بیفتیم ببینیم چه پیش
می آید.یکی دوساعت دیگر راه افتادند.دی ماه بود و هوا بسیار سرد و استخوان سوز.عصر راه افتادند و فردا صبح در اهواز بودند.خسته و سرمازده😥😥
حالا کجا باید برویم؟؟🤔🤔
یک جای خوب و مطمئن😊
ژیلا پرسید :حالا کجا هست این جای خوب و مطمئن؟؟🤔
ابراهیم گفت:این دفعه در اهواز😊
ولی تو که در دزفول و اندیمشکی.😰
راهی نیست.اون جا فعلا امنیت نداره .با این بچه ی کوچک صلاح نیست آن جا بمانی .ضمنا از اهواز تا اندیمشک راهی نیست می توانم هروقت لازم شد به شما سر بزنم☺️
ژیلا گفت:ولی من می خواهم به تو نزدیکتر باشم.کنارت باشم.😞😞
گفتم که من می برمتان یه جای امن و برد.ابداهیم زن و بچه اش را مستقیما به خانه ی عمویش برد .پیش از آن که ژیلا بتواند حرفی بزنید ،اعتراضی بکندو چیزی به ابراهیم بگوید.😞😞
عمو و زن عموی ابراهیم آن قدر مهربان ،آن قدر گرم با آن ها برخورد کردند،به آن ها خوش آمد گفتند که ژیلا جز لبخند و تشکر نتوانست چیزی بگوید.😞😞😔
ابراهیم ژیلا و مهدی اش را به عمو و زن عمویش سپرد و راهی منطقه شد.😞😞
دوباره ژیلا ماند و چشم به راهی اش .ژیلا ماند و خواب و
خیال هایش😥😥
عموجان هر کاری داشتی یا به خودم بگو یا به زن عموت!😊
ژیلا گفت:چشم عمو،حتما به شما زحمت می دهم😞😞
زحمت کجاست دخترم.زحمت را امثال حاج همت میکشند که توی خط مقدم جلو دشمن ایستاده اند و امکان زندگی به ما می دهند،نه من و امثال من که از ترس این جا دور خودمان می چرخیم.😥😥
اختیار دارید عمو😊
ژیلا این را گفت و با مهدی و
زن عمو مشغول گفتگو شد .عمو هم چند دقیقه بعد سوار موتورش شد و از خانه بیرون رفت.🚶🚶🚶
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
ادامه ی این داستان فردا در کانال