eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
600 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یاصاحب الزمان(عج) . . . گر عاشق و دلداده شوی می آید پاک از گنه ،آزاده شوی می آید پیداست علائم ظهورش اما وقتی که تـو آماده شوی می آید اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج صبحت بخیر آقا🌸🍃
❄️🍃🌹🍃❄️ 🌹طرح ختم قران کریم🌹 به نیت سلامتی وتعجیل در فرج صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹 ❄️🍃🌹🍃❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم کبوتری است که دوشنبه ها میان صحن بین الحسنین گرفتار می شود! دستی سوی بقیع و چشمی سوی کربلا! سلام بر دو سرورجوانان بهشت! نورچشمان حضرت زهرا و علی(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻 فصل دوم قسمت 4⃣5⃣ خسته و نگران بر می گردد جبهه
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ فصل دوم قسمت 5⃣5⃣ چی؟می خواهی بیایی پیشم؟به منطقه؟به جبهه؟😥😥 بله.😞😞 حواست هست چی داری می گویی ژیلا؟؟😥😥 چرا فکر می کنی حواسم نیست چی دارم می گویم؟ می گویم می خواهم بیایم پیشت!😭😭 ابراهیم دست روی دست گذاشت وگفت:((نه من راضی نیستم بیایی.نگرانتان می شوم))😥😥😞 ژیلا گفت:همیشه همین را می گویی.به هرحال من دیگر نمی توانم از تو دور باشم.مهدی هم حتما همین را می خواهد😥😥😭 ابراهیم گفت:گفتم که نمی شود😥 ژیلا اصرار کرد:((من از حق خودم می توانم بگذرم ولی از حق بچه ام نمی توانم))😭😭😭 و بغض کرد.لحظه ای سکوت کرد و بعد حرفش را ادامه داد:((اصلا هیچ معلوم نیست که تو تا کی باشی.نمی خواهی تا هروقت که سایه ات بالای سرمان است،دست محبت پدری را روی سر پسرمان بکشی؟))😭😭😭 ابراهیم لحظه ای سکوت کرد.دستی روی صورتش کشید.نگاهی به همسرش کرد. آهی کشید و گفت:((حالا به خدا قسم من هم همین را می خواهم ولی...!😥 دیگر نمی خواهم ولی و اما و اگر بشنوم همین که گفتم.هرجا که هستی ،من هم می خواهم همان جا باشم.😭😥😭😞 ابراهیم دیگر چیزی نگفت.اندکی ساکت ماند.بعد گفت:بسیار خوب .آماده شوید.دو سه ساعت دیگر راه می افتیم می رویم جنوب.😥😥 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ فصل دوم قسمت 5⃣5⃣ چی؟می خواهی بیایی پیشم؟به م
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ فصل دوم قسمت 6⃣5⃣ دزفول؟🤔🤔 حالا راه بیفتیم ببینیم چه پیش می آید.یکی دوساعت دیگر راه افتادند.دی ماه بود و هوا بسیار سرد و استخوان سوز.عصر راه افتادند و فردا صبح در اهواز بودند.خسته و سرمازده😥😥 حالا کجا باید برویم؟؟🤔🤔 یک جای خوب و مطمئن😊 ژیلا پرسید :حالا کجا هست این جای خوب و مطمئن؟؟🤔 ابراهیم گفت:این دفعه در اهواز😊 ولی تو که در دزفول و اندیمشکی.😰 راهی نیست.اون جا فعلا امنیت نداره .با این بچه ی کوچک صلاح نیست آن جا بمانی .ضمنا از اهواز تا اندیمشک راهی نیست می توانم هروقت لازم شد به شما سر بزنم☺️ ژیلا گفت:ولی من می خواهم به تو نزدیکتر باشم.کنارت باشم.😞😞 گفتم که من می برمتان یه جای امن و برد.ابداهیم زن و بچه اش را مستقیما به خانه ی عمویش برد .پیش از آن که ژیلا بتواند حرفی بزنید ،اعتراضی بکندو چیزی به ابراهیم بگوید.😞😞 عمو و زن عموی ابراهیم آن قدر مهربان ،آن قدر گرم با آن ها برخورد کردند،به آن ها خوش آمد گفتند که ژیلا جز لبخند و تشکر نتوانست چیزی بگوید.😞😞😔 ابراهیم ژیلا و مهدی اش را به عمو و زن عمویش سپرد و راهی منطقه شد.😞😞 دوباره ژیلا ماند و چشم به راهی اش .ژیلا ماند و خواب و خیال هایش😥😥 عموجان هر کاری داشتی یا به خودم بگو یا به زن عموت!😊 ژیلا گفت:چشم عمو،حتما به شما زحمت می دهم😞😞 زحمت کجاست دخترم.زحمت را امثال حاج همت میکشند که توی خط مقدم جلو دشمن ایستاده اند و امکان زندگی به ما می دهند،نه من و امثال من که از ترس این جا دور خودمان می چرخیم.😥😥 اختیار دارید عمو😊 ژیلا این را گفت و با مهدی و زن عمو مشغول گفتگو شد .عمو هم چند دقیقه بعد سوار موتورش شد و از خانه بیرون رفت.🚶🚶🚶 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ ادامه ی این داستان فردا در کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا