15.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این همه مناسبت برای ماه ذی الحجه😍
👂👋حتما گوش کنید ...
#حجت_الاسلام_والمسلمین_حسینی_قمی
۳دقیقه و۳۱ثانیه
🌱🌱🌟🌱🌱🌟🌱🌱🌟
@khademe_alzahra313
#سلام_مولا_جانم❤️
خیالت را نفس میکشم؛
این عطرهوای توست
که هرصبح
دلتنگی هایم را
به دست باد میسپارد...
سلام ای رویای صادقه من؛
کِی محقق میشوی؟
#السلامعلیڪیااباصالحالمهدے🌼
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
@khademe_alzahra313
#قرآن70🌺
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
@khademe_alzahra313
لبخندتان
بشارت مۍدهد✨
از آیندهاۍ روشن .....😍
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#روزتون_متبرک_به_لبخندشهید🌹
@khademe_alzahra313
🌸 پنج شنبه ها مهمان امام حسن عسکری علیه السلام هستیم
🌴 السلام علیک یا مولای حسن ابن علی العسکری
اعمال مستحبی امروز رو هدیه میکنیم به حضرت و مادربزرگوارشون
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 فصل سوم قسمت 0⃣7⃣ و آتش اندرآن هیزم افکندند و
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فصل سوم
قسمت 1⃣7⃣
ثانیا آن سایه،به هیکل ابراهیم نمی آمد. سایه،کلاه بخصوصی داشت و چیزی شبیه چپق هم توی دستش بود. ژیلا جرأت نکرد دوباره بپرسد:((کیه))؟؟😰
اما همینطور منتظر ایستاد. نفسش بند آمده بود. سرش گیج می رفت. سرش که گیج رفت. افتاد زمین و دیگر چیزی نفهمید.😥😥
از هوش رفت. ده بیست دقیقه بعد طول کشید تا دوباره به هوش آمد. آهسته از روی زمین برخاست و دوباره نگاه کرد.😢
سایه هنوز همانجا بود،یکی دو در،آن طرف تر.😱
ژیلا رفت آن طرف تر و قفل را امتحان کرد. در بسته بود و کلید داخل آن بود. کلید را از داخل در بیرون آورد. آمد وضو گرفت و روبه قبله مشغول خواندن نماز شد.😥
نماز را نمی توانست درست بخواند. چند بار نیت کرد،چندبار تمرکز کرد و هربار در نماز اشتباه کرد.😐😯
مشغول دعاخواندن شد. دعاخواند و نماز خواند و کم کم دلش آرام گرفت.😌 دلش که آرام گرفت،تازه یاد عقرب ها🦂🦂افتاد.😥😰😱 نگاه کرد.عقرب ها🦂🦂دوباره راه افتاده بودند.😱
این دفعه اما تعدادشان زیاد نبود. در هر گوشه ای یکی دوتایی به چشم می خورد.
سجاده اش را جمع کرد. رفت سراغ مهدی،مهدی خواب بود.👼 به ساعت نگاه کرد. نه شب بود. پنج دقیقه مانده به نه شب ،یاد ابراهیم افتاد. چقدر به او ،به دیدن او،به حرف زدن با او احتیاج داشت.😥😥
تنهایی و ترس و اضطراب کم کم داشت ژیلا را از پا در می آورد.😥
دوباره صدایی شنید. هراسان رو به در برگشت.این بار ابراهیم بود. ابراهیم پشت در بود و آهسته داشت در می زد. ژیلا سایه ی ابراهیم را می شناخت. در زدن ابراهیم را می شناخت و صدای نفس کشیدن او را–حتی از پشت در–تشخیص می داد.🙂
در را باز کرد. ابراهیم خسته،پریشان و لبخند بر لب اما ،به ژیلا سلام کرد.🙂
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 فصل سوم قسمت 1⃣7⃣ ثانیا آن سایه،به هیکل ابراه
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل سوم
قسمت 2⃣7⃣
سلام!
ژیلا رنگ رو پریده ،لرزان و مضطرب مثل یک گنجشک کوچک باران خورده ،خودش را انداخت توی بغل همسرش ابراهیم.😢
ابراهیم بوی باران ،بوی خاک،بوی آرامش و بوی زندگی میداد..😩
پرسید:چی شده خانم جان؟😞چرا رنگ به روت نیست امشب؟😔چی شده باز؟از دست من ناراحتی؟😭
ژیلا بغض کرده گفت:((دزد،دزد آمده بود))😢😩
و تا ابراهیم او را دلداری داد و آرام کرد،ژیلا گریه اش گرفت😭میخواست گریه نکند.😭سعی کرد جلوبغض خود را بگیرد اما نتوانست😭😩
ابراهیم نگاهش کرد. لبخند زد و گفت:((ترس نداشته که عزیز من. نگهبان بوده حتما.))😌
ژیلا گفت:این چه حرفیه که میزنی؟نگهبان مگر چپق هم میکشد؟))😢😭
ابراهیم گفت:((خب شاید یک چیز دیگر توی دستش بوده ،تو فکر کردی که چپق میکشیده.))😊
ژیلا گفت:((نه.آن کس که من دیدم نگهبان نبود.))😩
اشتباه میکنی خانم. حتما نگهبان بوده . اینجا امنیت داره!😌
ژیلا ناراحت شد گفت:((مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که آن جور منفجرشد؟))😢
ابراهیم دوباره لبخند زد وگفت:((نه اینجا ساختمان حزب جمهوری است.نه تو آقای بهشتی.))😊
ژیلا در حالیکه به طرف آشپزخانه میرفت،تا چیزی برای ابراهیم درست کند،گفت:😢😒حالا من هر چی میگم نر است .جناب عالی میگی بدوش!😐😐
بعد کتری را پر از آب کرد و گذاشت روی چراغ خوراک پزی علاءالدین و شعله اش را زیاد کرد.
ادامه دارد....
🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌸
ادامه ی این داستان ان شاالله فردا در کانال شهید همت😊
با ما همراه باشید
@khademe_alzahra313
💐 رو سفید درگاه الهی ۶۱ ساله شد ...
🌺 دوم مرداد شصت و یکمین سالروز ولادت سردار شهید حاج احمد کاظمی را با ذکر صلوات بر محمد و ال محمد گرامی می داریم.
@khademe_alzahra313