eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
600 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
 🌴یک شنبه ها مهمان امیرالمومنین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها ⚘السلام علیک یا مولای یا امیرالمومنین ⚘السلام علیک یا مولاتی یا فاطمه الزهرا ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ طبق سفارش بزرگان اعمال مستحبی امروز رو هدیه میکنیم به ایشان و مادران بزرگوارشان 🌷🌷 @khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 8⃣8⃣ -حق دارند هجده کیلومتر
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐 فصل چهارم قسمت 9⃣8⃣ _بهار آدم را سر حوصله می آورد.ابراهیم دوباره بهار دارد می آید و من و تو، توی خانه کنار هم هستیم.😍 _من و تو مهدی!😊 و هر دو برای در آغوش کشیدن مهدی با هم مسابقه گذاشتند و مهدی در آغوش پدر و مادرش ، قهقهه میزد و آن ها طعم شیرین باهم بودن را داشتند تجربه میکردند.👪 💞 ..... -لعنت به این جنگ که نمی گذارد خانواده ها در کنار هم زندگی کنند.😞 -لعنت به این جنگ و لعنت به کسی که این جنگ را شروع کرد. این جنگ را بر ما تحمیل کرد.ما که شروع کننده نبودیم ،ما آمدیم از خودمان ، از کشورمان،از دینمان و از انقلابمان دفاع کنیم.🙅‍♂️ و ژیلا سرش را گذاشت روی دست های ابراهیم و گفت: _ان شاءالله که پیروز میشویم و زندگی میکنیم.😊 _ان شاءالله ابراهیم این را گفت و دوباره یادش آمد که باید برود.دو ساعت بود که آمده بود و باید می رفت. باید میرفت امّا نمی دانست چگونه از جای برخیزد؟ چگونه به ژیلا بگید که دوباره باید بروم؟! و چاره ای نداشت.😥 صدای بوق ماشین را از کوچه شنید.سه بوق کوتاه،با وقفه ای چند ثانیه ای.راننده به او داشت میگفت:که منتظرش است.🚗🔊 و ابراهیم،مهدی را از روی دستهایش بلند کرد و بوسید و در حالیکه او را به ژیلا میداد گفت: _خداحافظ👋 ژیلا دیگر چیزی نگفت.میدانست که نمی تواند اورا از رفتن باز بدارد.اصلا او با همین شرط با ابراهیم ازدواج کرده بوده و ابراهیم هم با همین شرط که همسرش،همسفرش باشد نه بیشتر از آن،همسنگرش باشد.با او ازدواج کرده بود و حالا ژیلا همسفر همسنگر ابراهیم اش بود.😍 ابراهیم میرفت و ژیلا دوباره نگاهش میکرد و به چشمهایش،به قدوبالایش و به گرمایی که با خود آورده بود و با خود میبرد.😔 ابراهیم دوباره رفت.بهار وزیده بود.آنده بود و رفته بود.بهار رفته بود و دوباره می آمد.به یقین به خانه ی ژیلا و ابراهیم. نَفَس ژیلا پر از بوی بهار داشت میشد کم کم .دوباره داشت می رویید.🌱 پایان فصل چهارم😍 🌷🍀💐🌷🍀🌷🍀💐🍀💐🌷🍀
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐 فصل چهارم قسمت 9⃣8⃣ _بهار آدم را سر حوصله می
زندگینامه سردارشهیدحاج محمدابراهیم همت 💐🌷🌹🥀🌷🌷💐🌹🥀🌹🌷🌹 فصل پنجم قسمت 0⃣9⃣ فرماندهان سپاه،پس از بررسی اوضاع منطقه و جمع بندی موانع و مشکلات موجود به این نتیجه رسیدند که سپاه چهارم ارتش عراق در شمال خوزستان را منهدم کنند .👌 به همین دلیل آن ها پیروزی در این عملیات را طی چهار مرحله طراحی کردند و قرار گذاشتند:👍 ۱-مرحله ی نخست،ارتفاعات شرقی دشت عباس یعنی بلندی های جوفینه ،بلتا و شاوریه را در شمال ،تپه ی ابوصلیبی خات را در مرکز و تنگه ی رقابیه را در غرب منطقه ی مذکور تصرف کنند.👌۲_در مرحله ی دوم منطقه ی عین خوش ،ارتفاعات تینه و غرب چنانه را از دشمن بازپس گیرند.👍 ۳_در مرحله ی سوم هدف رزمندگان اسلام پیشروی تا ارتفاعات استراتژیک دوسلک بود .👌 و در چهارمین و آخرین مرحله عملیات فتح المبین ،هدف تصرف منطقه برقازه در ارتفاعات میشداغ و استقرار نیروها بر روی خطوط مرزی فکه_العماره و تأمین نوار مرزی بود .👌 به همین دلیل در اواخر بهمن ماه سال ۱۳۶۰توسط فرماندهی کل سپاه آقای محسن رضایی ،همچنین حسن باقری ،سیدرحیم صفوی،غلامعلی رشید و مجید بقایی از مناطق عملیاتی شوش و غرب دزفول ،شناسایی کلی انجام گرفت.👍 ادامہ دارد...👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت در بیان امام رضا علیه السلام با صدای ⏳ زمان ۶ دقیقه @khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 💢محرم، هیات و کرونا (لطفا منتشر کنید) . کرونا که شروع شد همان هفته اول اسفند، هنوز کسی نمیدانست ماجرا چیست، چکار باید کرد؟ فرمانده کیست؟ چطور باید مبارزه کرد؟ . بیمارستان‌ها حتی برای کادر درمان  نداشتند. گان و محافظ صورت برای پرستارها موجود نبود، دستکش طلای کمیاب بود.  بهتر است معابر ضدعفونی شوند. پیرمردها و پیرزن‌ها بیرون نیایند. و همه ی ما سردرگم بودیم . ما در هیات خودمان، همان هفته اول تصمیم گرفتیم برای جلوگیری از سرایت   را تعطیل کنیم و تعطیل کردیم . اما دیدیم خیلی ها که وظیفه شان است وسط معرکه باشند، حقوق می‌گیرند که در شرایط بحرانی اوضاع را مدیریت کنند دَر رفتند(بی تعارف) . تعدادی از مسئولین در سطوح مختلف به بهانه ابتلای به کرونا در خانه خودشان را قرنطینه کرده بودند(نام‌ها محفوظ) . دوستان ما گفتند: نباید هیات را  کرد!!!! حرفشان این بود که بجای  سخنرانی و سینه زدن، ما دست به کار شویم . چه کار کنیم؟ .  بسته معیشتی توزیع کنیم شروع کردیم به جمع کردن کمک مالی از مردم بیش از ۲ هزار بسته معیشتی توزیع کردیم(در حاشیه شهر و روستاها) .  ماسک نیست، کارگاه تولید ماسک زدیم و رایگان بین مردم توزیع کردیم .  باید روزانه تاکسی ها و پمپ بنزین ضدعفونی شوند، بچه ها را تقسیم کردیم و مدام با دستگاه سم پاش کار کردیم .  خیلی از کارگرهای روزمزد بخاطر تعطیلی کارها توان پرداخت اجاره خانه ندارند، رفتیم از مردم پول جمع کردیم برای صاحب‌خانه ها فرستادیم .  برای کادر درمان باید ماسک و گان برد، خدای امام حسین(ع) شاهد است بیمارستان به بیمارستان‌میرفتیم و برایشان ماسک و گان و دستکش میبردیم . . و بچه های ما جان دادند جان دادند جان دادند جان دادند. مبتلا شدند و... مثل هزاران هیات مذهبی دیگر در کل کشور . چون از امام حسین(ع) آموخته ایم در بحران‌ها وسط میدان باشیم . حالا چند روز است، آنانی که تمام این پنج شش ماه را در خانه لَم داده بودند و از ترس جان تا سرکوچه نمیرفتند به هیات، روضه و محرم  می‌کنند خودشان را وطن پرست و دوستدار مردم هم می‌دانند! . منتی نیست ما به وظیفه خودمان عمل کردیم، اما این رفتار انصاف نیست... . زحمات چند ماهه بچه های  را وسط بحران با این توهین و انکارها جواب ندهید، همه این بچه در هیات امام حسین(ع) تربیت شده اند . لطفا این درد و دل را منتشر کنید تا دوستان روشنفکر ما هنگام اظهار نظر از  تا حدودی انصاف را رعایت کنند
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
سلام علیکم💐 دهمین روز از چله 🌟 ششم🌟 مهمان سفره شهید 🌷محسن درخشان 🌷 هستیم.
سلام علیکم💐 یازدهمین روز از چله 🌟 ششم 🌟 مهمان سفره شهید 🌷حمیدرضا انصاری 🌷 هستیم.
همسر شهید می گوید : 👇 👇 سال 1393 بود که شهید به بنده گفت قصد دارد برای اعزام به سوریه اقدام کند. رو به من کرد و گفت: « تو باید راضی باشی وگرنه این کار میسر نیست.» شاید به خاطر سال ها زندگی و وجود بچه ها می خواست که من هم راضی باشم. در جوابش گفتم: «وظیفه داری و باید شرکت کنی و بنده راضی هستم.» چرا که می دانستم آتشی در قلب او روشن است؛ سال ها و سال ها جا ماندن از قافله و دوستان شهیدش غصه ای بود که بارها به زبان آورده بود. خاطرم هست، دومین ماموریت ایشان سه ماه طول کشید. وقتی برگشت، من و بچه ها منزل مادرم بودیم. ساعت 2:30 نیمه شب بود که تماس گرفت. خواب نبودم و با دیدن شماره ایشان به سرعت جواب دادم. گفتم: «برگشتی؟» گفت: «آره توی حیاط هستم اما کلید درب ورودی را ندارم.» گفتم: «بیا اینجا. چرا اطلاع ندادی؟» گفت: «نه مزاحم نمی شوم. داخل انباری را نگاه می کنم شاید کلید را آنجا گذاشته باشم.» گفتم: «هوا سرد است، سرما می خوری.» راضی نشد بیاید. بالاخره صبح شد. برادرم ما را به خانه مان رساند. زانوهایش را زمین گذاشت و دستهایش را مثل بال پرندگان باز کرد و فرزندان خود را در آغوش کشید. گفت: «شب که آمدم خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد. یک ساعتی را کنار وسائل و کتاب ها و دفترهای بچه ها بودم و ورق می زدم. توی خونه می چرخیدم. چقدر امنیت خوبه، چقدر خونه خوبه. بعد از نماز صبح بود که خوابیدم.»