❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
🤲السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْحُجَجِ عَلَى الْخَلْقِ أَجْمَعِينَ.
💟سلام بر تو ای مولایی که #عصاره همه فرستادگان خدایی.
سلام بر تو و بر روزی که خواهی آمد
✔️و با اعجاز موسایی
✔️و دَم عیسایی
✔️و خُلق محمّدی ات،
☑️دلها را #فتح خواهی کرد.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص 117.
❣️الّلهُــمَّـ؏جــِّللِوَلیِّــڪَ الفــَرَج
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_91
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
❄️🍃🌹🍃❄️
#السلامعلیڪیااباعبدلله🌹~•°
سلام بـر حـسـیـن (ع)
روزی که در آغوش پیامبر(ص) به
#مباهله رفت (نَدْعُ أَبْنَاءنَا وَأَبْنَاءکُمْ …)
و روزی که به #خاک_گرم_نـیـنــوا …
آیا ندیدند #مظلومِ_کربلا را در آغوش
محمد مصطفی(ص)!!...
بھ نیت زیارتش هرصبح مۍخوانیم♥
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
#صبحتوݧ #بابرکٺ 🌟•°
🍀 #مباهله ،
☀️آفتابى همچون غدير بود
🦋كه روزى طلوع كرد
☀️و براى هميشه چراغ
🦋راه شيعه در طول تاريخ شد....
۲۴ ذی الحجه روز جلوه عظمت و فضیلت پیامبر و اهل بیت علیهم السلام
#روز_مباهله_گرامی_باد
#روز_مباهله_گرامی_باد
مباهله، روز اثبات نبوت پیامبر گرامی اسلام است.
مباهله، روز عزت اسلام است.
مباهله، مهر تأییدی است بر ولایت علی علیهالسلام.
مباهله، برافرازنده پرچم ولایت علی علیهالسلام بر مدار هستی است.
مباهله، نمایشگر جایگاه والای اهل بیت علیهالسلام است.
@khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اینو دیده بودین؟
شهید ابومهدی المهندس داره حرم امام حسین رو جارو میزنه
فقط حرکت آخرش ^^
👤 آخرین رویا
لحظاتی با شهدا
چقدر دوست دارم لحظه به لحظه ی دیدن شما را،
#ای_ شهید
شهدا را دوست داریم
دلمون راصفا دهیم باذکر صلواتی
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌸🌸🌺🌹🌹🌺 فصل ششم قسمت9⃣0⃣1⃣ مشکلاتی برای بچه
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🌺🌸🌻🥀🌹🌺🥀🌸🌻🌹🥀
فصل ششم
قسمت0⃣1⃣1⃣
ژیلا گفت:((می خواهم برگردم اصفهان))😢
((برگردی؟؟نه حالا دیگر من نمیگذارم بروی.))😢😔
((نمی گذاری؟؟چرا؟))😭😢
ابراهیم گفت:((باید بمانی ،بعد با من بیایی.))👌
((کجا؟با تو کجا باید بیایم؟؟))😢😐🤔
((لبنان،فلسطین.))👌
ابراهیم کمی سکوت کرد و بعد افزود:((راستش می خواهیم برویم قدس را بگیریم. تو و مهدی باید آن جا هم با من باشید.))😉
ژیلا گفت:ولی من می خواهم بروم دانشگاه ، درس ام را تمام کنم.😢
ابراهیم گفت:((فعلا فکر دانشگاه را از سرت بیرون کن.))😢
((زیاد نمی مانم.فقط چند واحد مانده ام را پاس می کنم. فوق دیپلم ام را می گیرم و برمیگردم.))👌
هر چه ژیلا می گفت،هر چه اصرا می کرد ، فایده ای نداشت، ابراهیم قبول نمی کرد. می گفت نمی شود.😞😐
نمی خواهم.باید بمانی و ....ژیلا متعجب دوباره بهانه ی عقرب ها🦂را آورد.😕
مادرت هم گفت توی این عقرب ها 🦂🦂🦂ماندن برای مهدی خطرناک است.مخصوصا حالا که کم کم هوا دارد گرم می شود.😐
ابراهیم گفت:دلتنگ پدرومادرت شده ای، حق داری. دلتنگ شهر و کلاس و درس و دانشگاه ات شده ای، حق داری اما اگر بتوانی این جا بمانی بهتر است .😞😢
به هر حال بیشتر همدیگر را می بینیم. راستش برای من خیلی سخت است که از تو و مهدی خیلی دور باشم.😢😔
ژیلا گفت:
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌺🌸🌻🥀🌹🌺🥀🌸🌻🌹🥀 فصل ششم قسمت0⃣1⃣1⃣ ژیلا گفت:((می خوا
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀
فصل ششم
قسمت 1⃣1⃣1⃣
_ برای من هم سخت است ولی راستش هم خیلی نگران مهدی ام، هم تنهایی اذیتم می کنه. پدر و مادرت هم رفتند و دوباره من تنها شدم.😥😭
روزا که تو نیستی همه ش چشمم به دره !😓😪
ابراهیم لحظه ای رفت تو فکر. بعد گفت: از تنهایی درت میارم و درآورد. فردا صبح به عباس ورامینی گفت: که چون زن و بچه اش تنها هستند ، اگر موافق است او همزن و بچه اش را بیاورد اندیمشک.عباس هم
خوش حال شد.😅😃
زنگ زد تهران وبه همسرش گفت. همسرش هم خوشحال تر از او بچه به بغل خودش را رساند به دزفول و کنار ژیلا ساکن شد.😘😃
هر دو در یک آپارتمان دواتاقه. هرکدام در یک اتاق. از آن پس عباس ورامینی و حاج همت هروقت فرصت می کردند با هم به خانه سر می زدند وباهم
بر می گشتند واین رفت وآمدها دوستی آن ها را عمیق کرده بود.😄😃
با آن که عباس ورامینی یک سال از حاج همت بزرگتر بود اما عباس درهرکاری او را ((ولی)) و بزرگ خویش می دانست ومی گفت : چون او برمن ولایت دارد ،هرچه می گوید، چشم بسته اطاعت می کنم.😊
یکی دو هفته بعد ،ژیلا دوباره به فکر رفتن افتاد. رفتن به اصفهان و درس خواندن. دوباره نگران مهدی شده بود .عقرب ها بیشتر شده بودند.😓😪
نگرانی اش را با ابراهیم درمیان گذاشت :
_ ((شنیده ام دو روز دیگر که بهار بشود، گرم بشود،این عقرب ها خیلی تُپُل مُپُل می شوند و خطرناک تر.))😭ابراهیم زل زد به مهدی. مدتی در سکوت گذشت.
بعد گفت: 🤔
_ (( تو می خواهی به خاطر چندتا عقرب بلند شوی بروی ومرا تنها بگذاری ؟))
_ فقط عقرب ها نیستند. دانشگاه من هم هست. راستش من...
ژیلا آهی کشید . آمد جلوتر ، دست های ابراهیم را گرفت و به خنده گفت:😘😁
_ (( همین چند واحد را که گذراندم ، امتحانم را که دادم، خودت بیا، دنبالم بَرَم گردان .باشد؟))
ادامه دارد...🌹🌹🌹
ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال