eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
600 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🎉♥️🎉♥️ ♥️🎉♥️ 🎉♥️ 📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دوم چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. می رفتم و سریع برمی گشتم. مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد. تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت. با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد. بهم زل زده بود. همون وسط خیابون حمله کرد سمتم. موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو. اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم. حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه. به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم. هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم. چند بار هم طولانی مدت، زندانی شدم. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود. بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت. وسط حیاط آتیشش زد. هر چقدر التماس کردم. نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت. هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت. اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند. تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم. خیلی داغون بودم. بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد. اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود. و بعدش باز یه کتک مفصل. علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد. ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم. ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم. تا اینکه مادر علی زنگ زد. به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم. التماس می کردم. خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم. من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده. هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد. زن صاف و ساده ای بود. علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه. تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت. شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد. _طلبه است. چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم. عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم. به خودم گفتم. خودشه هانیه. این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی. از دستش نده. علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت. کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه. یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون، مادرش با اشتیاق خاصی گفت: _به به. چه عجب! هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا... مادرم پرید وسط حرفش: _حاج خانم، چه عجله ایه. اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن. شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد. _ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم. اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته. این رو که گفتم برق همه رو گرفت. برق شادی خانواده داماد رو. برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من. و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم. می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده. اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بی حال افتاده بودم کف خونه. مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت. نعره می کشید و من رو می زد. اصلا یادم نمیاد چی می گفت. چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت. اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه. مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود. شرمنده، نظر دخترم عوض شده. چند روز بعد دوباره زنگ زد. _من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم. علی گفت، دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره. بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت. اون هم عین همیشه عصبانی شد. - بیخود کردن. چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد.‌ هانیه، این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی. ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی. این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال. _یه شرط دارم! باید بذاری برگردم مدرسه..... ♦️ @khademe_alzahra313
┄┅✵•○✫🌺✫○•✵┅┄ ❣️جمالش قبلهٔ دلها ،دَمَش حلّال مشکلها ❣️به پشت پردهٔ غیبت ،حقیقت همچنان باقیست ❣️دعا کن تا که بازآید ،جمالش جلوه گر گردد ❣️نیاید یوسف زهرا ، مصیبت همچنان باقیست 💞اللهم عجل لولیک الفرج💞 ڪلیڪ ڪنید 👇 📥 🍃🌸🍃 👇👇
☺️ خیلی‌ها دلشان می‌خواهد نماز شب بخوانند، اما موفق نمی‌شوند. شخصی خدمت امام صادق(علیه السلام) عرض کرد هر شب می‌خواهم نماز شب بخوانم موفق نمی‌شوم حضرت فرمودند: «قیّدتک ذنوبک» گناه زنجیرت کرده، قیدت کرده،گناه کردی نمی‌توانی نماز شب بخوانی. گناه نمیگذارد! هر کسی نمی‌تواند نماز شب بخواند! باید چشمت را مواظب باشی، گوشت را مواظب باشی، حتی مکروه اثر دارد؛ چه برسد به اینکه آدم گناه بکند. هرگاه یک گناه کنید، اگر نماز شب خوان باشید یک امشب را نمی‌خوانید؛ امشب خوابتان می‌برد! یک غذای حرام خوردی، یک جایی همین امشب نماز شب نمی‌خوانی. اما غذای حلال خوردی، شب‌های دیگر نماز شب نمی‌خواندی امشب هوس نماز شب داری! چون غذای حلال خوردی... 📚آیت الله مجتهدی تهرانی.ره. گنجینه اخلاق.درس اول. شبتون شهدایی😴 @khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️🍃🌹🍃❄️ 🌹طرح ختم قران کریم🌹 به نیت سلامتی وتعجیل در فرج صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹 ❄️🍃🌹🍃❄️ @khademe_alzahra313
هدایت شده از آرشیو کانال قرآن
132_Page.MP3
1.04M
  پشت پرچین خیالم یاد تو آوازه دارد دفتر دلتنگی من ماجرایی تازه دارد کی می آیی یابن الزهرا تا که بنویسم غم من دیگر ای یاران سر آمد ☺️🌸🌸🌸 @khademe_alzahra313
🍂در فراقِ آخـر زِ ما چیزی نماند ... 🍃هر کہ از هستے ما ای با خویش برد... رفیقان مےروند نوبت بہ 😔 🌺 @khademe_alzahra313
 🌴شنبه ها مهمان پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم هستیم ⚘السلام علیک یا مولای یا رسول الله @khademe_alzahra313
بنابر سفارش بزرگان اعمال مستحبی امروز خود را تقدیم به پیشگاه ایشان و مادر بزرگوارشان میکنیم @khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 رانت فرماندهے به عادت همیشه ، هر روز یك نفر شهردار ساختمان می شد تا نظافت و شست و شو را بر عهده بگیرد ؛☺️ اما متاسفانه وقتی نوبت به بعضی ها می رسید تنبلی می كردند و ظرف های شام را نمی شستند 😕 از یك طرف گرمای طاقت فرسا و از طرف دیگر وجود حشرات ، حسابی كلافه مان كرده بود ؛😑 البته هیچ وقت ظرف ها تا صبح نشسته نمی ماند بالاخره كسی بور تا آن ها را بشوید ناراحتی و گله ی من از بعضی از دوستان به گوش حاج همت رسید با خودم گفتم این بار حاجی از شناسایی منطقه بیاید ،تكلیفم را با این قضیه یك سره می كنم 😡 آن روز داغ ، شهردار و مسئول ساختمان هم دست به سیاه و سفید نزده بودند ♂همه جا را گند گرفته بود و پشه از سر و روی ساختمان بالا می رفت 😬 وقتی حاجی آمد توجه نكردم كه چقدر خسته و كوفته است هر چی كه دلم خواست ، گفتم او هم دلخور شد و گفت به آن ها تذكر بده ؛ اگر قبول نكردند ، اشكالی ندارد ☺️ بگذار صبح بشود لابد خسته هستند راحت بگیر و آن شب كه حاج همت به خواب رفت، پشه ها مدام به سر و گردنش می نشستند و او به خودش می پیچید 😨من رفتم و چفیه سیاهم را خیس كردم و آرام روی صورتش انداختم و او آرام گرفت بعد هم كنارش دراز كشیدم و خوابیدم نیمه های شب نیش یك پشه ی سمج مرا از خواب بیدار كرد 😶 به كنار دستم كه نگاه كردم ، حاج همت نبود به شتاب از اتاق بیرون زدم درست حدس زدم 😌 ظرف ها دم در نبودند آرام پیش رفتم در سوسوی نور كسی ظرف ها را می شست چهره اش معلوم نبود ، چفیه ای را به سر و صورتش محكم بسته بود تا شناخته نشود آن ، چفیه ی خود من بود😔 🌹 @khademe_alzahra313