🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و یکم من رو به خونه ای که گرفته بودن برد. یه خونه دو
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت بیست و سوم
وضو گرفتم و ایستادم به نماز، با یه وجود خسته و شکسته. اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا.
خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور.
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد،
- دکتر حسینی، لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی.
در زدم و وارد شدم. با دیدن من، لبخند معناداری زد. از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی،
- شما با وجود سن تون، واقعا شخصیت خاصی دارید.
- مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید.
خنده اش گرفت،
- دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه، اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید.
ناخودآگاه خنده ام گرفت،
- اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید، اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم، هم نمی خواید من رو از دست بدید و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید، تا راضی به انجام خواسته تون بشم.
چند لحظه مکث کردم،
- لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید، برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهای زرنگی نیستن.
این رو گفتم و از جا بلند شدم. با صدای بلند خندید،
- دزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟
- کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟ هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن، بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم.
از جاش بلند شد،
- تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن، هر چند، فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه.
نفس عمیقی کشیدم،
- چرا، من به اجبار اومدم، به اجبار پدرم.
و از اتاق خارج شدم.
برگشتم خونه، خسته تر از همیشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل شکسته از شرایط و فشارها.
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته، هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم. سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه. اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم. به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می کشیدم. از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه.
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم. رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم،
- بابا، می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم. اما، من، یه نفره و تنها، بی یار و یاور، وسط این همه مکر و حیله و فشار، می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام. کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم، توی مسیر حق باشم. بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم.
همون طور که دراز کشیده بودم، با پدرم حرف می زدم و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد.
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم. باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران.
هر چند، حق داشتن. نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن، گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد. اونقدر قوی که ته دلم می لرزید!
زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم. اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد، اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد. توضیح برام سخت بود.
- چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟
- اتفاق که نمیشه گفت، اما شرایط برای من مناسب نیست. منم تصمیم گرفتم برگردم. خدا برای من، شیرین تر از خرماست.
- اما علی که گفت...
پریدم وسط حرفش. بغض گلوم رو گرفت.
- من نمی دونم چرا بابا گفت بیام، فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم. بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم.
گریه ام گرفت.
_مامان نمی دونی چی کشیدم. من، تک و تنها، له شدم.
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می کنم. و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم.
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم،
- چطور تونستی بگی تک و تنها. اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟
غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد. دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود خودش شخصا تمماس گرفته بود تا بگه، دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده.
برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد. اما یه چیزی ته دلم می گفت، اینقدر خوشحال نباش. همه چیز به این راحتی تموم نمیشه.. و حق، با حس دوم بود.
برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت های من، از همه طولانی تر شد. نه تنها طولانی، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شدید شده بود.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد..
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و سوم وضو گرفتم و ایستادم به نماز، با یه وجود خسته و
عرض سلام وادب
سپاس از همراهی شما عزیزان
پیشنهاد،انتقادی هست در مورد داستان بفرمایید 👇👇👇
@Amraii
🍁 #یه_سلام_دوباره
آسمون قلب آدمهای پاک،
وسعتی داره
به اندازه دلتنگیها ...
به اندازه آرزوهای قشنگ ... 💕
برای همین،
کافیه دلت، هواییِ
یه حرم پر از نور بشه تا
با پَر محبت، سمتش
پرواز کنی 🕊
امروز
با یه سلام ساده،
همسفر مهربون ما باش:
#سلام_امام_خوبم 💚
اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ
عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری
اَلصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَـرادِفَـــه كاَفْضَل
ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃
@khademe_alzahra313
یابن الحسن..🌹
▪️بر سر نی،سر جدّت به عقب برگشته
طفل افتاده ز پا،منتظر توست بیا...
🌿به رسم هرشب انتظار،تجدید بیعتی دوباره با مولای غریبمان میخوانیم: الهی عظم البلا..⚡️
@khademe_alzahra313
#نماز_شب_بخون_رفیق 😉
آیت الله مظاهری :
ارتباط عاطفی با خداوند از اوجب واجبات است.
مناجات اهل دل در دل شب ، آنان را مدهوش می کند🌸
التماس دعای فرج😍
شبتون مهدوی😴
@khademe_alzahra313
صبح علی الطلوع سلامٌ علے الحسین
بالدمِ والدُموع سلامٌ علے الحسین
این عین عاشقے ست که هر روز میشود
با نامتان شروع سلامٌ علے الحسین
#السلامعلیکیااباعبدﷲالحسین🌱
@khademe_alzahra313
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_142
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
❄️🍃🌹🍃❄️
@khademe_alzahra313
سلام على ال یس
💛✨این عشق آتشین،ز دلم پاک نمی شود
💛مجنــون به غیــرخــانهی لیلانمی شود
💛✨بالای تخت یوسف کنعان نوشته اند
💛هریوسفی که یوسفِ زهرا نمی شود
اللهم عجل لولیک الفرج
❤️ سلام امام زمانم صبحت بخیر ❤️
#میشه_برای_ظهوروسلامتی_آقاامام_زمان_عج_الله_سه_صلوات_بفرستی☺️🌸🌸🌸
@khademe_alzahra313
️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
@khademe_alzahra313
•| #کلامی_از_بهشت✨
مادرقبالتمامکسانیکهراهکجمیروند..؛
مسئولهستیموحقنداریمباآنها..'
برخوردتندداشتهباشیم..‼️
ازکجامعلومکهما..،
درانحرافاینهانقشنداشتهباشیم..":)!
- شھیدابࢪاهیمهِمت🌿-
@khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 امسال میتوانیم تمام ثواب و نورانیت پیادهروی اربعین را به دست بیاوریم!
🔻فرصت ویژه ای که معمولا مومنین از آن غفلت میکنند ...
@khademe_alzahra313
⭕️دیدی ایرانیا نرفتن کربلا ولی نه دختر بی جهازا جهاز دار شدن.. نه نیازمندا توانگر...؟
دیدی ایرانیا نرفتن و عراقی ها از گشنگی نمردن؟!
دیدی چراغی که به مسجد رواست به خانه حرام شد؟!
دیدی سید الشهدا به ایرانیا گفت نیایید تا بفهمید بدون شما ، هم اربعین برگزار میشه هم عاشورا؟
#کفران_نعمت
@khademe_alzahra313
#سالروز_شهادت
به نحو شديدي مجروح شده بود در حالي كه سرتا پا تركش خورده بود. بالاجبار مدتي در منزل بستري شد. با تعدادي از بچه ها به عيادتش رفته بوديم، مثل هميشه شاد و سر حال بود!. و اين بار از اينكه مجروح شده بود بيشتر از هميشه خوشحال بود!.
بچه ها از او پرسيدند: «آقا كاظم تو چطوري مجروح شدي؟!» كاظم خندهاي كرد و گفت: «يك تنه ارتفاع (چغاله وند) را فتح كردم و داشتم سنگرهاي روي ارتفاع را پاكسازي ميكردم كه يك نارنجك از توي يك سنگر منو به اين روز انداخت.
اين در حالي بود كه من 30 نفر را هم اسير گرفته بودم؛ فقط من بودم و بيسيمچي!، مابقي شهيد شده بودند يا مجروح! چونكه با خود عهد كرده بودم به هر قيمتي كه شد ارتفاع را فتح كنم!
تا آن زمان چندين بار توسط ساير نيروها به اين ارتفاع تك شده بود همه ناموفق بودن! و من هم با تمام توانم توانستم اين ارتفاع را فتح كنم،
خيلي دلم ميخواهد يك مطلب را بگم و اون اینکه اگر از اين جراحت جان سالم به در ببرم
و دوباره توفيق حضور در منطقه را پيدا كنم ميدانم كه با خداي خود چه عهدي ببندم،
ميدانم چطوري عمل كنم كه خداوند مرا هم به پيشگاه خود بپذيرد!.»
در اين لحظه اشك مانند مرواريد بر گونههايش غلطان شده و ديگر حرفي نزد. به هر حال آن روز و آن عيادت سپري شد و مدتي بعد كاظم به جبهه رفت، اما اين بار ديگر برنگشت و طبق عهدي كه با
خداي خود بسته بود در جبههٔ سومار به ديدار حق شتافت.
📎فرماندهٔ گردان بلال حبشی لشگر ۲۷محمدرسولالله(ص)
#شهید_محمدکاظم_کلهر🌷
ولادت : ۱۳۴۲/۱/۹ شهرری ، تهران
شهادت : ۱۳۶۱/۷/۱۵ سومار ، عملیات بیتالمقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همت برجانها حکومت میکند
صحبتهای ناب ازسرداردلها شهید حاج قاسم
دروصف همت شهید سردار همت
اینطوری میشودکه امروز برجانها حکومت میکند
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@khademe_alzahra313
یکی از شاگردان آقای جوادی آملی میگفتند:
نگویید جاماندهایم..!
{کسی که قلب و روحش رفته جامانده نیست}
جامانده اونی هست که
عشق و طلب و زیارت و اربعین،
به ذهنش هم نمیرسه
و علاقهای نداره..!
اگر به هر دلیلی اشتیاق و طلب رفتن هست
و شرایط جور نشده،
حتما خیری بوده و ثواب نیت را بردهاید
و شاکر باشید و نگویید جامانده ایم!
همین...😭😭😭
⚘﷽⚘
💎 حجاب
چـــــادر چیست؟
چــــــــــادر:یعنی آنچه پشت در بر سر زهرا سوخت ؛ولی از سر زهرا نیفتاد
💗چــــــــــادر : یعنی آنچه با میخ به بدن زهرا س دوخته شد؛ ولی از سر فاطمه س نیفتاد.
💜چــــــــــادر : یعنی آنچه زهرا س با یڪ دستش او را گرفت؛که ازسرش نیفتد و با یڪ دستش ڪمربند علی را گرفت که او را نبرند،و اگر قرار بود فقط یکی از این دو را میگرفت،حتما چــــــادر بود
💓چــــــــــادر : یعنی آنچه ظهر عاشورا بر سر زینب سوخت،ولی از سرش نیفتاد
💙چــــــــــادر : یعنی زینب س راضے به تکه تکه شدن عباسش شد ؛ ولی راضی به دادن نخی از آن نشد.
❤چــــــــــادر : یعنی حسین علیه السلام در لحظات آخر درگودال که فرمود :(حرامزاده ها) تا من زنده ام سراغ حـــرمم نروید؟
💚چــــــــــادر : یعنی شبیه ترین حالت یک بانوی شیعه به مادرش زهرای مرضیه سلام الله
چادر یادگار حضرت مادر است🌸
🌷🌷🌷🌷🌷
#ما_ملت_شهادتیم