🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_شصت_هفتم #بنده_نفس_تابنده_خدا کلاسای روایتگری شش ماه طول کشید مناطق جنوبی شا
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_شصت_هشتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
امروز کلاسای روایتگری تموم شد
اما دلم گرفته بود
رفتم مزارشهدا
همینجوری بین مزارها راه میرفتم
یک دفعه گوشیم زنگ خورد
-الو
مامان : حنانه جان خوبی؟
کجایی مامان ؟
-مزارشهدا
مامان: خوب بیا خونه برات یه سورپرایز دارم
-سورپرایز چیه ؟
مامان :بیا حالا خونه
-باشه تا یه ساعت دیگه خونه ام
وارد خونه شدم
تولد تولد تولدت مبارک
تولدمنه
وای اصلا یادم نبود
مامان: عزیزدلم تولدت مبارک 😘
بابا:اینم کادوی من و مامانت
بلیط پرواز کربلا 😔😔
آقا بهتر از من سراغ نداری هرسال میطلبی ؟
باگریه رفتم اتاقم
به بلیطم نگاه میکردم گریه میکردم
آی شهدا من چیکار کنم با بلیط و سفر
تاریخ حرکت ۲۷رجب عید مبعث بود
از همه خداحافظی کردم چمدونم بستم
و......
#ادامه_دارد...
نویسنده:بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_شصت_هشتم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا امروز کلاسای روایتگری تموم شد اما دلم گرف
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_شصت_نهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
چمدونمو با گریه بستم
با گریه خداحافظی کردم
روز حرکت رسید
دلم نمیخاست برم کربلا
تو فرودگاه آخرین ایستگاه برگشتم
نرفتم کربلا😭😭
برگشتم خونه اما همه زخم زبان بهم زدن که تو دعوت امام حسین را رد کردی
هرچیز لیاقت میخاد تو نداری
اما من دلم فقط شلمچه میخاست
تو اتاقم داشتم گریه میکردم
که گوشیم زنگ خورد
با صدای گرفته گفتم :بله بفرمایید
صدا:سلام ببخشید خانم معروفی ؟
-بله خودم هستم
صدا: ببخشید مزاحمتون شدم مردانی هستم فرمانده حوزه ناحیه ۱۵
اگه امکانش هست یه قرار ملاقات بذاریم برای برنامه روایتگری
-بله آقای مردانی حتما
محل قرار مزارشهدا خوب هست ؟
آقای مردانی:بله عالیه
اتفاقا جعمه پنجم روز شهادت آقامحرم هست
-ببخشید فامیلی این شهید که میفرمایید چی هست ؟
تازه شهید شدن؟
آقای مردانی:بله ،شهید محرم ترک
مدافع هستن
#ادامه_دارد.....
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده
@khademe_alzahra313
🌹بخوان دعای فرج را که دست غیب خدا
🌹حجاب غیبت از آن روی ماه بردارد...
🌼شبی دیگر از شبهای عشق وانتظار...با مولا هستیم ان شاءالله تا ظهور حضرتش...🌟
به رسم هرشب:الهی عظم البلا⚡️
@khademe_alzahra313
﷽❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️﷽
#مهدے_جان❤️
دل دل جایز نباشد
در مسیری که
جاده هموار است
در مسیری که
تابلوها همه نهان است
دل میدهم تنها
به یک مسیر وسلام
چه مسیری و چه رهی
هموارتر از
#نوکریصاحبالزمانعجلاللهتعالیفرجهالشریف
————————-
طوری توجامعهرفتارکنکهبھتبگـن :
اینبویِامـامزمانرومیده.
#اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
@khademe_alzahra313
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_200
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
❄️🍃🌹🍃❄️
@khademe_alzahra313
چشمانش باعث شد
چشمانم را روی همه چشم ها ببندم✨
چشمانش آسمانی بود که خدا☝️ عاشقش شد💔
#شهیدابراهیم_همت
#روزتون_منور_به_نگاهشهید🌹
@khademe_alzahra313
#من_گدای_حسنم💔
من حسینی شده ی
دست امام حسنم
هر چی دارم از تو دارم
رخصت دادی سینه زنم
عمری حسینی شده ی
دست امام حسنم✋
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
@khademe_alzahra313
سلام علیکم
✨ روز دوشنبه تون پر از خیر و برکت و شادی
☀️امروز متعلق است به امام حسن و امام حسین علیهما السلام
🎁مهمانشون هستیم ان شاء الله با آگاهی و کارهامون رو با نیت الهی انجام و به این بزرگواران هدیه می دهیم
✅همه کارها از نفس کشیدن گرفته تا لبخند به روی اعضای خانواده ، غذا درست کردن ، مطالعه، نماز خواندن ، وقت تلف نکردن ، عصبانی نشدن و...
✨غذای غیر نذری نخوریم حتی میوه یا آب خوردنمون با نیت باشه خلاصه تو خونه های ما همه فقط غذای حضرتی می خورند (غذای جسم و روح)
💫هدیه هاتون با نیت الهی و اخلاص ، پرارزش و مقبول ان شاء الله
دعای روز دوشنبه:
https://eitaa.com/womanart2/79
زیارت روز دوشنبه:
https://eitaa.com/womanart2/80
@khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 علیاصغر زارعی، نماینده پیشین مجلس درگذشت
🔹دکتر علیاصغر زارعی نماینده ادوار مجلس شورای اسلامی و مشاور رئیس جمهور در دولت نهم دقایقی قبل دار فانی را وداع گفت.
🔹این جانباز و رزمنده دوران دفاع مقدس، مسئولیتهایی چون فرماندهی ستاد جنگ الکترونیک سپاه پاسداران، ریاست دانشکده فنی دانشگاه امام حسین(ع) و جانشینی سازمان پدافند غیرعامل را نیز در کارنامه خود داشت.
🔹اشکهای دکتر زارعی پس از تصویب بیستدقیقهای برجام در مجلس از خاطرات سیاسی ماندگار سالهای اخیر بود.
شادی روحشان صلوات
@khademe_alzahra313
🙏به استقبال نمازمی رویم:
❌هرگاه ڪه نمازتــ
#قضاشدونخواندے
دراین فڪر نباش ڪہ
وقت نماز خواندن نیافتے
بلڪه!
فڪرڪن چہ گناهے را
مرتڪب شدے کہ خداوندنخواست
درمقابلش بایستے!
نماز را #سبڪ نشماریم👌
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
🌹 سلام و صبح بخیر به همراهان عزیز از امروز چله همراهی با شهدا رو خواهیم داشت یکی از اساتید میفرمودن
سلام علیکم 💐
چهلمین روز از چله 🌟 💫
سر سفره 🌷شهید سیدحمید میرافضلی 🌷 هستیم.
🔰سید #پا برهنهها👣
🥀 آقاحمید قصهٔ ما،جوون بود و با #کلهای پر از باد،💨😐لاتهای محله کُلی اَزش حساب مےبردند.خلاصه بزن بهادری بود برای خودش.💪🌤یه روز مادر این آقاحمید، ایشون رو ازخونه بیرون انداخت و گفت: برو...‼
🔰دیگه پسر ِمن نیستی،خسته شدم ازبس جواب ِکاراتو دادم...همهٔ همسایهها هم، از دستش کلافه شده بودند...تا اینکه برادرش #شهید شد و حمید تحت تأثیر پیکر برادر...
🔰روزی از روزهـا یک #رانندهٔ کامیونی🚛بهش میگه حمید تو نمیخوای آدم شی⁉️بیا با من بریم جبهه،حمید میگه اونجا من رو راه نمیدن با این سابقه،راننده به حمید میگه توبیا و ناراحت نباش...🌱|° سیدحمید ما مدتی بعد بر میگرده #رفسنجان،اولین جا هم میره پیش دوستاش که سرکوچه بود❕
🔰میگه بچه ها من دارم #میرم جبهه!!
شماها هم بیائید!!میگه بچهها خاک بر سر من و شماها؛ پاشیم بریم ناموسمون درخطره...!اومدخونه 🏚از مادر حلالیت طلبید و خداحافظی کردو رفت...✋🏻به جبهه که رسید کفشاشو داد به یکی و دیگه تو جبهه کسی اونـو با کفش👞 ندید، مےگفت:
🔰"اینجا جایی که #خون شهدامون ریخته شده.معروف شد به سید پابرهنه"🌱اونقدر موند تا آخر با #شهیدهمت دوتایی سوار موتور🏍، هدف قرارگرفتن و رفتن پیش سیدالشهدا🕊
🏜عملیات خیبرسال۶۲
#شهید_سید_حمید_میرافضلی🌷
زندگينامة سيدحميد به روايت مادر شهید
سر حميدم كه آبستن بودم، يك شب خواب ديدم كه دست كردم تو جيبم و ديدم يك سكهاي تو دستم هست كه روش اسم پنجتن نوشته شده. در جيبم را محكم گرفتم تا اينكه از خواب پريدم. صبح بلند شدم و گفتم: اين بچهام هم پسر است. اسمش را گذاشتيم غلامرضا و تو خانه صداش ميكرديم حميد. حميد از بچگي پرجنب و جوش بود. سر نترسي داشت. رضا دو سال از او بزرگتر بود همبازي حميد فقط او بود، با هم شمشير بازي ميكردند. كشتي ميگرفتند و هر دو مواظب بودند دست از پا خطا نكنند. حميد معلم شد. او با خواهر و برادراش خوب بود. همه دوستش داشتند. از وقتي رضا شهيد شد، حميد ديگر دل به چيزي نداد. مشوقش را از دست داده بود. رفت تو تظاهرات و راهپيمايي و جنگ و اين چيزها. رفت يك دوره چريكي ديد و رفت جنگ. لباسهايش را ميآورد كه بشوييم و جاهايي را كه پاره است بدوزيم. ميگفتم: اين ديگه پاره شده بايد يك لباس ديگر بخري. ميگفت: نه اسراف ميشه، هنوز ميشود از اين استفاده كنم.
آمده بود سر میدان شهدا. رفقا هم نشسته بودند. معمولا صحبت کم می کرد. دربارة خودش داشت صحبت می کرد، ما هم داشتیم گوش می کردیم. بهش گفتیم جبهه چه جور جایی است؟ سید حادثه ای را که به چشم دیده بود برایش تعریف کرد.
جریان زن جوان سوسنگردی که نوزاد بغلش را از داخل وانت به بیرون پرتاب کرد. سید وقتی عصبانی به آن شخص اعتراض کرد، زن گریان اعتراف کرد این بچه ثمرة تجاوز عراقی به اوست، باید با او چه کنم. سید به دوستش گفت رفتم تا این اتفاق در کوچه و محلة شهرم رخ ندهد. دوستش به هم ریخت. خاک بر سر من که اینجا بنشینم تا دشمن با ناموس هم وطنم این طور رفتار کند. سید که سال ها طعم تلخ نصیحت های مداوم را چشیده بود، از نصیحت کردن پرهیز داشت، فقط قصه هایی را که می دید برای دوستانش تعریف می کرد.
اولین باری که شیمیایی زدند، سید شیمیایی شد. خیلی جالب است که اولین تجربه در حملة شمیایی بود. زیر گلویش تاول زده بود. گفتیم سید چی شده؟ می گفت هیچ چی. می دانست چیه. گفتم سید خیلی عجله داری، کجا می خوای بری؟ گفت محمود ان شاالله طولی نکشه که با جدم فاطمه زهرا(س) محشور شوم. فکر کنم اون بعدازظهر که دیدمش دو روز بعد به شهادت رسید.
آنگاه بود که دوستان سید فهمیدند سیدحمید صاحب موفقیت ویژه ای است. سید از زبده ترین نیروهای اطلاعات و عملیات شده بود تا جایی که سمت فرماندهی اطلاعات وعملیات قرارگاه کربلا را برعهده اش گذاشته بودند تا در رکاب سردار سرلشکر جاویدالاثر شهید علی هاشمی به میهن خویش خدمت کند و به ندرت می توانستیم او را در میان خود ببینیم.
گاه چندین بار در میان یگان های دشمن گم می شد. حتی به شهر های مختلف عراق سفر می کرد که در همین سفرها بود که همراه یاران خویش به کربلا رسید. کمتر کسی خبر داشت که سید بارها به زیارت عتبات نائل شده بود. سید به هیچ کس جز اهل سرّ چیزی نمی گفت.
نحوه شهادت 👇 👇
در گرماگرم نبرد خیبر در جزیره مجنون، کار برای بچههای لشکر ۲۷ محمد رسولالله گره میخورد و با خستگی و کمبود نیرو مواجه میشوند. حاج همت با موتورش به محل استقرار نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله میآید تا از حاج قاسم سلیمانی مدد بگیرد.
حاج قاسم به شهید میرافضلی میگوید که یک گروهان از نیروهایش را ببرد سمت چپ جزیره مجنون جنوبی که حاج همت و بچههایش مستقر بودند و به اصطلاح خط را تحویل بگیرد تا بچههای لشکر ۲۷ خودشان را بازسازی کنند.
قرار بود مهدی شفازند ـ از فرماندهان لشکر ثارالله ـ بنشیند ترک موتور حاجهمت و سیدحمید هم با موتور دیگری پشت سر آنها برود. اما تقدیر چنین رقم میخورد که شهید میرافضلی همرکاب حاجهمت حرکت کند و شفازند پشت سر آنها با موتوری دیگر براند.
در یک آن، گلوله شلیک شد. دودی غلیظ آمد بین من و موتور حاج همت قرار گرفت.
صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلاً چه اتفاقی افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط. از بین دود باروت آمدم بیرون. راه خودم را رفتم.
انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با کیها همسفر بودهام. در یک لحظه، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند.
به خودم گفتم: اینها کی شهید شدهاند که من از صبح تا حالا آنها را ندیدهام؟
به کلّی فراموشکار شده بودم. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک. رفتم به طرفشان. اولین نفر را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد. موج آمده و صورتش را بُرده بود. اصلاً شناخته نمیشد.
در یک آن، همه چیز یادم آمد! عرق سردی نشست روی پیشانیام. دویدم و رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود. نمیتوانستم باور کنم که او سید حمید است. از لباس سادهاش او را شناختم. یاد چهرهشان افتادم. دیدم همت و سیدحمید، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آنهم چشمهای زیبایشان است.
خدا همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد، بهترین چیزش را میگیرد و چه چیزی بهتر از چشمهای آنها؟»
بر اثر شلیک گلوله مستقیم تانک، حاج همت که نفر جلوی موتور بود سر و دستش رفته بود و شهید میرافضلی هم پیشانی و پهلویش.
چشم راست سیدحمید ترکش خورده بود و چشم چپش در زخم فرو خفته بود. انگشترش بر دست راست بود و هنگام شهادت یک پولیور قهوهای بر تن داشت.
حميد براي اولين بار بود كه ميرفت براي شناسايي. با دو نفر از نيروهاي چمران ميرفته كه همان اوايل دوره ديده بودند. يك افسر ارتش هم با آنها همكاري ميكرد. دو نفر بسيجي و حميد و يك نفر ديگر، شب حركت ميكنند. صبح ميفهمند وسط عراقيها گرفتار شدهاند.
افسر ارتشي ميگويد: يعني چه بلايي سرمان ميآيد؟ حميد ميگويد: راحت باشيد!
يك آيه قرآن ميخواند و ميگويد: مطمئن باشيد كه آنها ديگر ما را نميبينند.
حاج احمد اميني هم آنجا بوده. آية وجعلنا... را ميخوانند و حركت ميكنند.
حميد ميگفت: بعد از چهار كيلومتر پيشروي در جبهة عراقيها، تازه آنها متوجه شدند كه ما عراقي نيستيم. شروع كردند به تيراندازي. آن افسر اين چيزها برايش معجزه بود. آنقدر سجده كرد و گريه كرد و «يا حسين(ع)» گفت كه دل همه شكست. ديگر ولمان نكرد. هميشه همه جا فقط با ما ميآمد.