سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
همهي كارهاش رو حساب بود. وقتي پاوه بوديم، مسئول روابط عمومي بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو ميكرد. اذان ميگفت و تا ما نماز بخوانيم، صبحانه حاضر بود. كمتر پيش ميآمد كسي توي اين كارها از او سبقت بگيرد.
خيلي هم خوش سليقه بود. يكبار يك فرشي داشتيم كه حاشيهي يك طرفش سفيد بود. انداخته بودم روي موكتمان. ابراهيم وقتي آمد خانه، گفت «آخه عزيز من! يه زن وقتي ميخواد دكور خونه رو عوض كنه، با مردش صحبت ميكنه. اگه از شوهرش بپرسه اينو چه جوري بندازم، اونم ميگه اينجوري.» و فرش را چرخاند، طوري كه حاشيهي سفيدش افتاد بالاي اتاق.
#شهیدمحمدابراهیم_همت
🕊
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@khademe_alzahra313
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
#پای_درس_استادمحمدشجاعی
#استغفار حمام نفس است همون طور که اگر کسی استحمام نکند دیگران و خودش از بوی او عذاب می کشند.
اگر کسی هم در طی روز استغفار نداشته باشه روحش گندیده میشه اون وقته که غم ،غصه،اضطراب،بی حوصلگی،عصبانیت،تنگ خلقی ،زود رنجی و حساسیت به سراغش می اد.
پیامبر می فرمودند روی قلب من هم گردی مینشینه و من هر روز۷۰ بار استغفار می کنم تا این گرد از بین برود.
✅ذکر یا #غفور 💯 بار صبح و شب با توجه و روبه قبله به شما #قدرت و #آرامش میدهد.
غفور کسی است که نه تنها اشتباهات دیگران را می بخشد بلکه به روی خودش هم نمی آورد همون کاری که خداوند با ما می کند .
✅راهکار موثر برای درمان استرس و ترس و غصه و خوابها و خیالات پریشان
#استغفار و #صدقه است.
با این دو راهکار علاوه بر آرامش نفس ظرفیت آن نیز افزایش پیدا می کند.
سعی کنید برای دریافت رحمت و آرامش الهی همیشه نفستان را پاک نگه دارید و با طهارت و #وضو باشید.
#استادمحمدشجاعی
🕊
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@khademe_alzahra313
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ڪلیپے دیده نشده از
#شهیدحاج_ابراهیم_همت
ڪہ خبر
از امداد غیبے مے دهد
🕊
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@khademe_alzahra313
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا شما + دوست شهید شما + خدا گام چهارم : عهد بستن با شهدا یه جا که جلو
شما + دوست شهید شما + خدا
گام پنجم: شناخت شهید
تا میتونید از دوست شهیدتون اطلاعات جمع آوری کنید .( عکس ، کلیپ ، دست نوشته ، خاطرات همرزمان ، خاطرات همسر شهید ، پوستر و ....) بصورت خرید از فروشگاه یا دانلود از اینترنت
#رفیق_اسمانی
🕊
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@khademe_alzahra313
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
[ #عاشقانہ_دو_مدافع♥️]
#قسمت_سی_پنجم
_غرق در افکارم بودم که یدفعه
بابا وارد اتاق شد
بہ احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے؟
از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم_الاݧ آماده میشم
باشہ حالا بیا بشیـݧ کارت دارم
_چشم
اسماء جاݧ بابا اگہ تا الاݧ نیومدم پیشت و درمورد انتخابے کردے نظرے بدم یا باهات حرف بزنم واسہ ایـݧ بود کہ اطمیناݧ داشتم دخترے کہ مـݧ تربیت کردم عاقلانہ تصمیم میگره و خوانوادشو روسفید میکنہ.
_الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش
مامانتم همینطور
دستمو گرفت و گفت:
چقد زود بزرگ شدے بابا
_بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم
اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ ها گریہ میکنے؟
_پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسـ...
کمدمو باز کردم یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بودو سر کردم
_با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے
زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علے با ماماݧ و باباش و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ
یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود
_یہ دستہ گل یاس بزرگ هم دستش بود
سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صداے یا اللہ هاے آقایوݧ و میشنیدم
_استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ
ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق
مامان:بزرگ بغلم کردو برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند
_ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسیـنم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علے زیر زیرکے نگاهم میکرد
_از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکوݧ میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد
_بزرگتر ها مشغول تعییـݧ مهریہ و مراسم بودند
مهریہ مـݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود
سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانواده ے علے جزو مهریم شد
_همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہ ے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد رو تعییـݧ کنــ.
بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد
بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دست گل و برداشتم گذاشتم تو اتاقم
_مث همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس شد
احساس آرامش خاصے داشتم .
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مـݧ بودݧ تا بریم محضر
چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در
اردلاݧ در حال غر زدݧ بود:
اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک
دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیـݧ و گفتم:ایشالا قسمت شما
خندید و گفت :ایشالا ایشالاـ
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
🕊
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@khademe_alzahra313
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯