#خاطرات_شهدا
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#شهیدمحمدابراهیم_همت
زنگ زده بود كه نمي تواند بييايد دنبالم.بايد منطقه مي ماند.
خيلي دلم #تنگ شده بود. آن قدر اصرار كردم تا قبول كردخودم بروم.من هم بليت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.كف آشپزخانه تميز شده بود.همهي ميوه هاي فصل توي يخچال بود؛توي ظرفهاي ملامين چيده بودشان.
كباب هم آماده بود روي اجاق ،بالاي يخچال يك #عكس از خودش گذاشته بود ،بايك نامه
وقتي مي آمد خانه ،خانه من ديگر حق نداشتم كار كنم .بچه را عوض مي كرد .شير براش درست ميكرد سفره را مي انداخت و جمع مي كرد .پا به پاي من مي نشست لباسها را مي شست ،پهن ميكرد،خشك مي كرد وجمع مي كرد.
آنقدر #محبت به پاي زندگي ميريخت كه هميشه بهش ميگفتم «درسته كم ميآي خونه، ولي من تا محبتهاي تو رو #جمع كنم، براي يك ماه ديگه وقت دارم.»
نگاهم ميكرد و ميگفت «تو بيشتر از اينا به گردن من #حق داري.»
يك بار هم گفت «من زودتر از جنگ #تموم ميشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون ميدادم تموم اين روزها رو چهطور جبران ميكنم.»
#سردارخیبر 🌟
راوی:همسر شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃