eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
614 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان ، از اواخر حضور او در کردستان، خاطرات بسیاری دارند که نشان از روحیه اخلاص، فداکاری و مردم دوستی او دارد. یکی از هم رزمان در این باره می گوید: یک شب در مقّر بودیم. شنیدیم که کسی صدا می زند: من می خواهم بیایم پیش شما. گفتیم که اگر می خواهی بیاییی، نترس، بیا جلو. او گفت: من را می خواهم. او را پیش بردیم. آن مرد کُرد، با دیدن ، خواست دست او را ببوسد، ولی حاجی اجازه نداد. آن مرد گفت که آمده است پناهنده شود و اشتباه کرده است که به طرف ضدانقلابیون رفته است. او با اخلاقیات و رفتارهای دوستانه و مهربانانه ، شیفته او شده بود و از این که به او اجازه داده بود که یک پاسدار باشد، بسیارخوشحال بود. جالب این جاست که تعداد دیگری از افراد گروهک های فریب خورده هم که خود را تسلیم کرده بودند، درهمان لحظه ورود، سراغ را می گرفتند و می گفتند: کیست؟ @khademe_alzahra313
🔴 بشارت شهادت محسن نورانی از زبان شهیدهمت ، محسن را خواست و به او گفت : « محسن، تو به شهادت💔 مي رسي. » محسن كه كمي جا خورده😳 بو د ، گفت ، « چطور مگه ؟ ادامه داد : « من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسي💯 ، شهادتت هم طوري است كه اول اسيرت مي كنن و بعد از اينكه آزار و شكنجه ات دادن♨️ و تو خواسته هاي اونها رو برآورده نكردي💪 ، تو رو تيرباران مي كنن و به شهادت مي رسي💯... سه روز بعد خواب تعبير شد. در عمليات والفجر 3 در مرداد 62 و درآزاد سازي مهران ، ماشين تويوتايي🚖 كه سرنشينان آن نوراني، برقي، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر 27 بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد .پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند😔 همه سرنشينان جز يك نفر جلوي چشم👀 يكديگر در حاليكه زخم هاي عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند ...😞 منافقین👿 بالاي سر محسن كه هنوز نيمه جاني داشت ، آمده و از او خواسته بوند كه را به آنها بگويد. سپس توهين كند🚫 ، امّا محسن كه ديگر رمقي نداشت ، بر امام درود فرستاده بود😇. كومله با مشاهده اين صحنه ، تيري به پيشاني محسن زده و بعد از آن بدنش را تيرباران كرده بودند.😭 . 🕊🕊
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌸🌼🌻🌼🌺🌹🌻🌸🌼🌺 فصل ششم قسمت8⃣1⃣1⃣ که در اون عملیات
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌺🌹🥀🌻🌺🌹🥀🌻🌹🌺🌹🥀 فصل ششم قسمت9⃣1⃣1⃣ تو دیدگاه چون ما تنگه ((بژقازه ))رو گرفته بودیم من ، و را صدا کردم،گفتم بیایید ببینید اون جا.😌 آمدند آن جا و دشمن را نشان دادم .یک تیپ داشت عراق، که تیپ زرهی بود به نام صدام.بهش گفتم : دشمن فقط ازش همین باقی مونده که تو ده حسن قندیه. من تا اون جا شناسایی رفتم.به همت گفتم:که من حالا برادر محسن را نمی تونم ببینم شما که دارید میرید عقب بهشان بگید که کرم فلان ده را شناسایی کرده. ما می تونیم عملیات رو ادامه بدیم و حتی می خواست آن جا بمونه که با من شناسایی بیاد ولی احمد بهش گفت که اینجا هست و شناسایی می کنه ، بیاید ما بریم . که بعدش آمد و آقای محمد باقری و صفوی که من این ها را بردم و منطقه را دیدیم که بعدش هم تصمیم به عملیات گرفته نشد.😞 محمد مسئول اطلاعات فپقرارگاه ڪربلا بود آن موقع، حسن نیروی زمینی و قرارگاه لشکر نصر دستش بود که اینا تیپ های حسن بودند. حسن یک چیز گردن کلفتیه ، اصلا توی این داستان های ما نمی گنجه.😢 یعنی شما اگر بخواهید بگید که ابرمرد اندیشه نظامی سپاه پاسداران در آن اوایل کیه؟حسنه، باقری طراح جنگ ها کیه؟حسنه و ما همه بعد از اون قرار داریم، حتی و و همه این ها می افتند بعد از اون.حسن اصلا یک چیز دیگه ای بود و چهره اش اصلا روشن نمیشه توی جنگ. 😰 چی میگن،حالا ... بعد می آییم ما به جنگ بیت المقدس که بنده باز با و نمی تونم باشم .باز مجدد دستور کار ما رفتن به غربه، تو فتح المبین هم که غرب نشده بود ـ من رفته بودم با فضلی این ها چون آقای به من گفت :باید بری غرب . همت کار درخشانش در مرحله سوم عملیات بیت المقدس و نهرخین است که زخمی می شه از پا با ترکش و کار عملیات می افته دست همت و او شایستگی خودش رو آن جا نمودار میکنه و با ایستادگی و مقاومتی که کنار بچه ها در خط اول و توی ده سعید انجام میده موفق می شه اون جاها رو به پیروزی برسونه.😌 چون عقبه اصلی عراق،عقبه جاده آسفالتی بود که از بصره می آمد ((تنومه)) ار تنومه می اومدش .... ادامه دارد...🌺🌺
« همیشه دفتر یادداشتی📝 زیر بغل داشت یک بار این تقویم را باز کردم چند نامه لای آن بود💌، از برادران بسیجی ، یکی گفته بود « من سر پل صراط یقه‌ات را می‌گیرم😒 سه ماهه نشسته‌ام داخل سنگر به امید دیدن شما💔😞 راوی:همسرشهید
می‌خواستم سفره بیندازم که دستم را گرفت گفت «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی🙂 من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم☺️ » گفتم «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت شریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم » شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره سرش پایین بود🙁 با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت «‌تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی😞 پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم☺️ » راوے:همسرشهید 🌹 @khademe_alzahra313
🔰تمام تجملات زندگی یک مدیر اسلامی منزلی که در دزفول در آن زندگی می کردیم، قبلاً مرغداری بود❗️ واقعاً مرغدانی بود😊. کمی پول داشتم که با آن دو تا کاسه و بشقاب و استکان و یک قوری خریدم و آوردم. رختخواب هم نداشتیم؛ یک پتو توی ماشین بود🚕؛ آن را آوردیم و به جای رختخواب پهن کردیم☺️. همه ی اسباب و اثاثیه مان همین بود. تا این که من مریض شدم😞 و سینه ام درد گرفت😣. آن وقت رفت و یک بخاری گرفت و آورد. بعد هم چند تا ظرف نسوز (تفلون) خریدیم. مدتی هم در اندیمشک در خانه های سازمانی ای بودیم که پر از عقرب بود، آن روزها حدود بیست و پنج عقرب در آن خانه کشتیم!😰😣 راوے:همسرشهید 🌹 @khademe_alzahra313
می‌خواستم سفره بیندازم که دستم را گرفت گفت «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی🙂 من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم☺️ » گفتم «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت شریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم » شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره سرش پایین بود🙁 با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت «‌تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی😞 پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم☺️ » راوے:همسرشهید 🌹 @khademe_alzahra313
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • خواب فرمانده لشکر وقتی که عملیات می شد، دیگر خواب و خوراک نداشت از سه بعدازظهر تا سه صبح جلسه می گذاشت همه را یکی یکی صدا می زد و توجیه شان می کرد گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمی خوابید😊 حتی بعضی وقت‌ها سه چهار شب اصلاً نمی خوابید روز پنجم عملیات «خیبر» بود که دنبالش می گشتم توی جیپ پیدایش کردم👀 گفتم «کارت دارم » گفت «صبر کن اول نمازمو بخونم☺️ » منتظر شدم نمازش را خواند بعد چراغ قوه🔦 و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است چراغ قوه را روشن کردم🔦 و روی نقشه انداختم و گفتم « کارور از اینجا رفته👈، از همین نقطه، بقیه هم » نگاهی بهش انداختم، دیدم سرش در حال پایین آمدن است😐 گفتم « ، حواست با منه؟ گوش می کنی😕؟» به خودش آمد و گفت «آره، آره بگو » ادامه دادم «ببین ، کارور از اینجا » که این دفعه دیدم با سر افتاد روی نقشه و خوابید😐 همان طور که خواب بود، به او گفتم «نه ، الآن خواب از همه چیز برای تو واجب تره بخواب🙂، فردا برات توضیح می دم »😐😂 📷 اطلاعات عکس جبهه غرب، قلاجه ، تابستان ۱۳۶۲ 📑 منبع کتاب برای خدا مخلص بود ، صفحه ۸۱ 📑 راوی:سردار شهید سعید مهتدی🌹 @khademe_alzahra313
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • می‌خواستم سفره بیندازم که دستم را گرفت گفت «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی🙂 من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم☺️ » گفتم «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت شریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم » شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره سرش پایین بود🙁 با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت «‌تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی😞 پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم☺️ » راوے:همسرشهید 🌹 @khademe_alzahra313
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • موقع شهادت پسرم جنازه چند تا از دوستانش را هم با هم آورده بودند.موقع تشیع یکی از همین ها بود،فکر کنم علوی بود که زیر پای دفن شده🍁.این شهید را شبانه دفن کردند.همان کسی که قبر را می کنده می گفت:شب بود.داشتم قبر را می کندم که یک دفعه کلنگ⛏ خورد به دیواره قبر و انگار توی قبر کلی مهتابی💡 روشن کرده بودند.چکمه ها و لباس تنش بود و بدنش سالم و فقط یک پارچه سفید رویش بود✨. چون لباس را بیرون نیاوردیم.فقط مادرم گفت احرامش را بکشید رویش. آن بنده خدا می گفت: یک بوی غلیظ عطر بیرون زد💫.آمدم بیرون،حول شده بودم.به سرعت کمی گچ درست کردم .سوراخ قبر را گرفتم.تا سال قبل هم این بنده خدا زنده بود و خودش ماجرا را تعریف می کرد.😢🌹 راوی:خواهر بزرگوار شهید 🍃 @khademe_alzahra313
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • می‌خواستم سفره بیندازم که دستم را گرفت گفت «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی🙂 من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم☺️ » گفتم «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت شریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم » شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره سرش پایین بود🙁 با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت «‌تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی😞 پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم☺️ » راوے:همسرشهید 🌹
🔴 گونی های نان خشک را چیده بودیم کنار انبار، وقتی فهمید خیلی عصبانی شد. پرید به ما که: «دیگه چی؟ نون خشک معنی نداره»😶 از همان موقع دستور داد تا این گونی ها خالی نشده، کسی حق ندارد☝️ نان بپزد و بدهد به بچه ها. تا مدتها موقع ناهار و شام، گونی ها را خالی می کردیم وسط سفره، نان های سالم تر را جدا می کردیم و می خوردیم.🙂😑 @khademe_alzahra313
سوار بر موتور هایمان به راه افتادیم و سید حمید میرافضلی جلو میرفتند و من هم از پشت سر آنها دو یا سه متر فاصله داشتیم قصد داشت به پایین جاده برود باید از پایین پَد به روی جاده میرفتیم به همین خاطر دور موتور ها باید کم میشد عراقی ها روی آن نقطه دید کامل داشتند و دقیقا ب موازات نقطه مرکزی پد تانکی مستقر کرده بودند ک هر وقت موتور یا ماشینی بالا پایین میشد شلیک میکرد رد شدن از آن نقطه کار هر روز ما بود موتور کشید بالا تا برود روی پد من ک پشت سر آنها میرفتم گفتم اینجارو پر گاز برو گاز را بست به موتور ک یک آن گلوله ای شلیک شد و‌ دود غلیظی بین موتور من و ایجاد شد منم گیج و منگ افتادم دود ک خوابید دیدم موتوری و دو‌جنازه در گوشه جاده افتاده است😔 یادم آمد ک موتور جلویم میرفت جلو رفتم جنازه اول تماماً جز صورت و دست‌چپش سالم بود جنازه دوم را دیدم میرافضلی بود این یعنی اولی بود😭 عرق‌ سرد بر پیشانیم نشست💔 ‌‌ مهدی شفازند:این‌ بود که‌صاحب زیبا ترین چشمان دنیا بعد مدتها آرام گرفت😭 مبارک @khademe_alzahra313
رزمنده دلاور لشکر۱۷ علی بن ابیطالب این شهید عزیز خواهر زاده شهیدحاج‌محمدابراهیم‌همت هستند و مزارشون پایین پای حاج_همت قرار دارد و درست یکسال بعد از شهادت به جمع شهدای سرافراز اسلام پیوستند و پای در بساط عندربهم یرزقون نهادند🕊 به امید نگاه و دستگیری شهدا✨ خواهر زاده
می‌خواستم سفره بیندازم که دستم را گرفت گفت «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم☺️ گفتم «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت شریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره سرش پایین بود با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی😞 پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم،کمی کمکت کنم🙁☺️ راوی:همسرشهید 🌹
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • می‌خواستم سفره بیندازم که دستم را گرفت گفت «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی🙂 من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم☺️ » گفتم «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت شریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم » شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره سرش پایین بود🙁 با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت «‌تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی😞 پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم☺️ » راوے:همسرشهید 🌹
... سیدمرتضی رابگو💔 دوربینش را بیاورد ، یک مستند بسازد از ما به نام ، روایت غفلت! ... به حسن باقری بگو ... در این جنگ نابرابر تاکتیک نداریم... فقط علی اکبر شیرودی چیزی نفهمد که اگر بفهمد واویلاست...می میرد برای امام خامنه‌ای...😔 به حاج احمد بگو... مسامحه و غفلت امانمان را برید... عده ای به اسم جذب حداکثری ؛ حداقل اعتقادشان را به حراج گذاشته اند!😔 خدا را چه دیده ای! شاید در این مخمصه ای که گیر افتاده ایم تو و رفقایت به دادمان رسیدید😭 دعامون ڪُن😔
در فکه کاری ناتمام داشت که می باید انجامش می داد. صدای بچه های گردان کمیل را می شنید که را صدا می زدند « ، سلام ما را به امام برسان. بگو عاشورایی جنگیدیم.»✌️ و گریه ی را که ملتمسانه سوگندشان می داد « تو را به خدا تماستان را قطع نکنید. با من حرف بزنید، حرف بزنید.»😔 کریم نجوا را می دید که از کنار بچه ها می دوید و می خندید: «بچه ها! دیر و زود دارده، اما سوخت و سوز نداره».... یکی می افتاد، یکی بلند می شد. یک آب می خواست، زمین تشنه بود، آسمان تشنه بود، فریاد عطش کران تا کران را در بر می گیرد... و سید داشت برنامه ی عاشوراییش را می ساخت.💔  
به به شوخی بهش گفته بودند: ! تو چشم های خیلی زیبایی داری و از ناحیه ی چشم شهید می شوی ولی گویا این یک شوخی نبود بلکه پیش بینی ای بود که به واقعیّت پیوست😔. چشم هایی که نگاهش، بیانگر هزاران هزار درد دل و مظلومیت خاندان اهل بیت علیهم السلام و شیعیان دل سوخته ی تاریخ بود با ترکشی از ناحیه ی خون آشامان تاریخ، تقدیم آستان حضرت دوست شد. اما نه فقط چشمهایش، بلکه چونکه خودش می گفت: «علی وار زیستن و علی وار شهید شدن، حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست دارم»💔 و دوست داشت همچون مولایش اَباعبدالله علیه السلام، بی سر و همچون آقایش اباالفضل علیه السلام بی دست باشد.😭 عاشقانه به مولایش اقتدا کرد و عارفانه به زمره ی اصحاب حسین بن علی علیهماالسلام پیوست.🕊 بیاد
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • خواب فرمانده لشکر وقتی که عملیات می شد، دیگر خواب و خوراک نداشت از سه بعدازظهر تا سه صبح جلسه می گذاشت همه را یکی یکی صدا می زد و توجیه شان می کرد گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمی خوابید😊 حتی بعضی وقت‌ها سه چهار شب اصلاً نمی خوابید روز پنجم عملیات «خیبر» بود که دنبالش می گشتم توی جیپ پیدایش کردم👀 گفتم «کارت دارم » گفت «صبر کن اول نمازمو بخونم☺️ » منتظر شدم نمازش را خواند بعد چراغ قوه🔦 و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است چراغ قوه را روشن کردم🔦 و روی نقشه انداختم و گفتم « کارور از اینجا رفته👈، از همین نقطه، بقیه هم » نگاهی بهش انداختم، دیدم سرش در حال پایین آمدن است😐 گفتم « ، حواست با منه؟ گوش می کنی😕؟» به خودش آمد و گفت «آره، آره بگو » ادامه دادم «ببین ، کارور از اینجا » که این دفعه دیدم با سر افتاد روی نقشه و خوابید😐 همان طور که خواب بود، به او گفتم «نه ، الآن خواب از همه چیز برای تو واجب تره بخواب🙂، فردا برات توضیح می دم »😐😂 📷 اطلاعات عکس جبهه غرب، قلاجه ، تابستان ۱۳۶۲ 📑 منبع کتاب برای خدا مخلص بود ، صفحه ۸۱ 📑 راوی:سردار شهید سعید مهتدی🌹 @khademe_alzahra313
بازتاب_شهادت_حاج_همت موقع شهادتش امام رحمة الله علیه فرموده بودند: «اجازه ندهید خبر شهادتش بین دشمن پخش شود.» چون آنها جایزه ی 10 میلیونی برای سر گذاشته بودند، ولی خوب فردا صبح رادیو📻 عراق شهادتش را تبریک می گفت و خیلی شادی کرد. امام رحمة الله علیه هم دستور دادند مراسمش خیلی با شکوه باشد. وقتی لبنانی ها فهمیدند، چه ها که نکردند. همان موقع یک تابوت خیلی زیبایی منبت کاری شده برایش فرستادند. مردم کُرد که برای تشییع جنازه ی آمده بودند از خاک قبرش برای تبرک می بردند.✨ 🌷🥀🥀 @khademe_alzahra313
در فکه کاری ناتمام داشت که می باید انجامش می داد. صدای بچه های گردان کمیل را می شنید که را صدا می زدند « ، سلام ما را به امام برسان. بگو عاشورایی جنگیدیم.»✌️ و گریه ی را که ملتمسانه سوگندشان می داد « تو را به خدا تماستان را قطع نکنید. با من حرف بزنید، حرف بزنید.»😔 کریم نجوا را می دید که از کنار بچه ها می دوید و می خندید: «بچه ها! دیر و زود دارده، اما سوخت و سوز نداره».... یکی می افتاد، یکی بلند می شد. یک آب می خواست، زمین تشنه بود، آسمان تشنه بود، فریاد عطش کران تا کران را در بر می گیرد... و سید داشت برنامه ی عاشوراییش را می ساخت.💔   🕊
به به شوخی بهش گفته بودند: ! تو چشم های خیلی زیبایی داری و از ناحیه ی چشم شهید می شوی ولی گویا این یک شوخی نبود بلکه پیش بینی ای بود که به واقعیّت پیوست😔. چشم هایی که نگاهش، بیانگر هزاران هزار درد دل و مظلومیت خاندان اهل بیت علیهم السلام و شیعیان دل سوخته ی تاریخ بود با ترکشی از ناحیه ی خون آشامان تاریخ، تقدیم آستان حضرت دوست شد. اما نه فقط چشمهایش، بلکه چونکه خودش می گفت: «علی وار زیستن و علی وار شهید شدن، حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست دارم»💔 و دوست داشت همچون مولایش اَباعبدالله علیه السلام، بی سر و همچون آقایش اباالفضل علیه السلام بی دست باشد.😭 عاشقانه به مولایش اقتدا کرد و عارفانه به زمره ی اصحاب حسین بن علی علیهماالسلام پیوست.🕊 بیاد 🌹
🥀🕊🌷🌹🌷🕊🥀 این عکس ، ﺁﺩﻡ را ‌زده می‌کند ، یکی از انگیزترین و در عین حال حماسی ‌ترین لحظات فکه ، ماجرای حنظله است . 300 تن از رزمندگان این درون یکی از به محاصره‌ی نیروهای عراقی در می‌آیند ، آنها چند روز و صرفا با تکیه بر سرشار خود به ادامه می‌دهند و به مرور توسط آتش دشمن و با مفرط به می‌ﺭﺳﻨﺪ . ساعتهای آخر بچه‌ها در کانال، بیسیم‌چی حنظله را خواست ، آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت. صدای و پر از خش خش را از آن سوی شنیدم که می گوید : رفت ، هم رفت ، باطری بی‌سیم دارد می‌شود ، بعثیها عن قریب می‌آیند تا ما را کنند ، من هم می کنم . که قادر به محاصره‌ی تیپ‌های تازه نفس دشمن نبود ، همان طور که به صورت می ‌ریخت ، گفت : بی‌سیم را قطع نکن... حرف بزن، هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن ، صدای بی‌سیم‌چی را شنیدم که می‌گفت : سلام ما را به امام برسانید، از قول ما به امام بگویید:همانطور که فرموده بودید حسین‌وار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ایستادیم . 📚
🚩 جنازه‌ی سه روز گم شد. چندتا از رفقا و هم‌رزمای نزدیکش در به در دنبال پیکر حاجی بودن. از این سردخونه به اون سردخونه، از این معراج به اون معراج، دستِ آخر رو بین شهدای پیدا کردن. از روی بادگیر و زیرپوش و چراغ‌قوه‌ی تو جیبش. ولی من میخوام بگم، چه سرّی بود که توی عاشورایی بجنگی، همه‌ی نیروهاتو فدا کنی و فقط خودت باشی و خودت، مثل اربابت امام حسین علیه‌السلام هم به برسی و توی لشکر عاشورا پیدات کنن!!؟؟؟ بعد اونوقت چشاتم اختصاصی خدا واسه خودش بخواد، چون اون چشما نامحرم ندید و فقط خدا رو دید...!!؟؟؟ .... @khademe_alzahra313