eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
614 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 با توجه به اینکه پدرمان هم نظامی بود و دشواری‌های این شغل را لمس کرده بودیم، رضایت نداشتیم که حسین هم نظامی‌شود. تا اینکه یک روز به من گفت من حتی پزشکی هم قبول بشوم، برمی‌گردم به سپاه، وقتی این حرف را زد حجت بر ما تمام شد، به مادرم گفتم حسین آقا راهش را انتخاب کرده، میخواهد برود سپاه، ما نمیتوانیم مانعش بشویم، هرکسی مسیر زندگی‌اش را خودش تعیین میکند. وارد سپاه که شد،تقریباً چهل روز دوره‌ هجرت برادرم برای ما خیلی سخت گذشت. من از سر کار می‌آمدم مستقیم میرفتیم آنجایی که حسین مستقر بود. فکر کنم ما جزء معدود خانوادهایی بودیم که هر روز و هر هفته که امکان داشت، به دیدار فرزندمان میرفتیم. آن چهل روز شاید مقدمهای بود، برای اینکه ما را آگاه کند که کاری که حسین کرده، راهی که حسین انتخاب کرده، همیشه همین خواهد بود؛ یعنی هجرت همیشگی. 🌸 @khademe_alzahra313
شب جمعه و یاد همه شهدا وعزیزانی که بین ما نیستند چقدر از مَنش این دور شدیم آنقدر خیره بہ شده که ڪور شدیم از همہ خوبان و همہ همرزمان ما براے ، وصلہ ے ناجور شدیم همت .شهدایی🌷 یاد همه رفته گان را زنده کنیم باذکرصلواتی برمحمد و آل محمد اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌹خاطره 🔮 ❤️صبح یکشنبه بود قراربود شب ساعت8 حرکت کنیم ؛ 9 صبح بود هنوز گذرنامه نداشتم ویزاکه هیچی جلوی در اداره گذرنامه بودم حسین زنگ زد +سلام داداش خوبی نوکرم توخوبی +گرفتی گذرنامه رو  ازصبح استرس تو رو دارم داداش گفتن بیام اداره گذرنامه، اونجاس +باشه داداش گرفتی بهم بگو ان شاالله ردیف میشه باشه چشم قطع کرد رفتم تو خیلی شلوغ بود پرسیدم گفتن کلا صادر نشده باید بشینی شانست بزنه امشب بدن وگرنه فردا...  بابغض زنگ زدم حسین بهش گفتم نمیشه من بیام قسمت نشد شمابرید حسین گفت: این چه حرفیه ماقرارگذاشتیم باهم بریم توکل داشته باش درست میشه اگه نشد فردا صبح میریم گفتم نه برنامه هاتون خراب میشه گفت نه نهایتش بچه ها روراهی میکنیم منوتوبا اتوبوس میریم دلمو گرم کرد ✨داخل جانبود بشینم ایستاده بودم  ساعت شد ۶ عصر حسین پیام داد چه خبر گفتم داداش هنوز ندادن هربیست دقیقه اسم ۱۰ نفرمیخونن تحویل میدن گفت باشه داداش تااینجا اومدی بقیشم ارباب ردیف میکنه گفتم دارم ازاسترس میمیرم گفت یه ذکر بهت میگم هربار گیرکردی بگو من خیلی قبول دارم گره کارمنم همین باز کرد( اخه خودشم به سختی اجازه خروج گرفت) گفتم باشه داداش بگو گفت تسبیح داری؟  گفتم اره گفت بگو الهی به رقیه س حتما سه ساله ارباب نظر میکنه منتظرتم قطع کردم چشممو بستم شروع کردم الهی به رقیه س الهی به رقیه س... 10 تانگفتم که یهو گفت این 5 نفر اخرین لیسته بقیش فردا توجه نکردم همینجور ذکر گفتم که یهو اسمم خوندن بغضم ترکید باگریه گرفتم😭 رفتم سمت خونه حاضر بشم وقتی حسین رو دیدم گفتم درست شد اشک توچشمش حلقه زد گفت الهی به رقیه س🌸 @khademe_alzahra313