✨
طلبه شهید مصطفی ردانی پور برای مراسم #ازدواج خود علاوه بر میهمانان ، یک کارت دعوت نیز برای حضرت زهرا سلام الله علیها می نویسد و به ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها می اندازد.
شب #حضرت_زهرا سلام الله علیها را در خواب می بیند که به عروسی اش آمده اند.
شهید ردانی پور به ایشان می گوید:
خانم ! قصد مزاحمت نداشتم ، فقط می خواستم احترام کنم.
حضرت زهرا سلام الله علیها پاسخ می دهند: «مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیائیم به کجا برویم؟»
#شهید_مصطفی_ردانی_پور 🌷
#ولادت: ۱۳۳۷
#شهادت: ۱۳۶۲
🕊
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@khademe_alzahra313
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
💝 عروسی خوبان 💝
" ...سحرگاه در آستانه اذان صبح، خواهر مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید. بیدرنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد.
یقین داشت مصطفی در آن موقع در سجاده نماز شب در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است.
مصطفی آرام در را گشود و با چهره حیرت زده خواهرش مواجه شد که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند: "
مصطفی... مصطفی! به خدا قسم حضرت زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسی ات شرکت کردند .
وقتی... وقتی خانم را شناختم گفتم:
خانم جان ! فدایتان شوم ! قدم رنجه فرمودید ! بر ما منت گذاشتید...
اما شما و مراسم عروسی؟ فرمود: به مراسم ازدواج فرزندم مصطفی آمده ایم...
اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟! "
یک مرتبه مصطفی روی زمین نشست، دست هایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن... مرتب زیر لب می گفت:
فدایشان بشوم ! دعوتم را پذیرفتند."
کدام دعوت داداشی؟! تو رو خدا به من هم بگو .
چون خواستم مراسم عروسی ما مورد رضایت و عنایت امام زمان عجل الله قرار بگیرد، دعوتنامه ای برای آن حضرت و دعوتنامه ای برای مادر بزرگوارشان حضرت زهرا سلام الله علیها و عمه پر کرامتشان حضرت معصومه علیهاالسلام نوشتم.
نامه اول را در چاه عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه...
حالا معلوم شد که منت گذاشته اند و دعوتم را پذیرفته اند...
حالا خیالم راحت شد که مجلس ما مورد رضایت مولایمان امام زمان عجل الله واقع گشته است..."
📕گنجواره، ص ۱۲۲
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#سالروز_شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 🌱
#شهادت مزد زندگی مجاهدانه است...
۱۵ مرداد ماه مصادف با سالروز شهادت
#شهید_مصطفی_ردانی_پور گرامی باد
شب جمعه #دعای_کمیل که می خواند....
اشک همه را در می آورد
بلند می شد راه می افتاد توی بیابان
پای برهنه روی رملها می دوید
گریه می کرد و #امام_زمان را صدا می زد
بچه ها هم دنبالش زار می زدند
می افتاد بی هوش می شد ...
به هوش که می آمد
می خندید جان می گرفت
دوباره بلند میشد می دوید ضجه می زد...
صبح که می شد #ندبه می خواند...
#یابن_الحسن یابن الحسن می گفت...
ناله هایش تمامی نداشت...
اشک بچه ها هم...
#قهرمان_من ؛ #شهید_مصطفی_ردانی_پور
🍃🌹