#خاطرات_شهدا
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❄شبی که #عقد کردیم، رفتیم خانه پدر #حاجی . آن شب #حاجی تا صبح گریه میکرد.
⚡ گریه میکرد و #قرآن میخواند.سوره «#یس » را با سوز عجیبی میخواند.
❄ #نماز صبح را که خواندیم، از من پرسید: «دوست داری الآن کجا برویم؟»
⚡گفتم: «#گلزارشهدا !»
❄سرش را به بلند کرد و رو به آسمان گفت: «#خدایا شکر!»
⚡گفت: «همهاش میترسیدم چیزی غیر از این بگویی!»
❄چند ساعت در #گلزارشهدا بودیم. #حاجی دلش نمیآمد برگردیم خانه.
⚡ از همه #شهدایی که در آنجا بودند خاطره داشت. این خاطرهها را با شرح و تفصیل تعریف میکرد. بعد چیزهایی با خودش زمزمه میکرد و #اشک میریخت.
❄در آن #صبح به یاد ماندنی، بارها به او #حسودیم شد.
راوی:همسر #شهید
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت ❤
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖💖
مراسم #عقد انجام شد.☺️
بعد از مراسم آقا عبدالله خواست تا با من حرف بزند. اولین برخورد #زندگی_مشترک مان بود.
قبل از صحبت از من خواست تا یک مهر برایش بیاورم.
از باب شوخی گفتم: "مهر؟ مهر برای چی؟ مگر#حاج_آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟"
دیدم حال عجیبی دارد. نگاهی به من کرد و گفت:"حالا شما یک مهر بیاورید."اما من دست بردار نبودم. گفتم:"تا نگویید مهر برای چه می خواهید،نمی آورم." گفت: "می خواهم #نماز_شکر بخوانم و از اینکه خداوند چنین #همسری به من داده از او #تشکرکنم."
دیگر حرفی نزدم. رفتم و با دو #جانماز برگشتم ...😍☺️
#شهید_عبدالله_میثمی
#سیره_ستاره_ها
💕مذهبی ها عاشق ترند 💕
@khademe_alzahra313