🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتهشتم #ادامه طعم شیرین پ
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در آيینه
کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتنهم
چشم به راه مصطفی
زمستان سرد❄️ 1362 ما اسلام آباد غرب بودیم که دکتر به من گفت🍃: بچّه زودتر از دو، سه هفته ی دیگر به دنیا نمی آید.🙂
منتظر مصطفی بودیم😊. مهدی هم بی قراری می کرد☹️. #ابراهیم نبود.وقتی از تهران آمد، چشم های سرخ و خسته اش داد می زدکه چند شب نخوابیده است😣. نگذاشت من بلند شوم. دستم را گرفت و نشاندم زمین وگفت☺️: امشب نوبت منِ که از خجالتت دربیام.😌
گفتم: ولی تو، بعد از این همه وقت، خسته و کوفته اومدی که😒... نگذاشت حرفم تمام شود.😐
رفت خودش سفره را انداخت🙂، غذا را کشید آورد، غذای مهدی را با حوصله داد😌، سفره را جمع کرد برد، چای ریخت آورد داد دستم و گفت☺️: بخور. بعد رفت رختخواب را انداخت آمد شروع کرد با بچّه ی به دنیا نیامده حرف زدن.😃 به او گفت: بابایی! اگه پسر خوبی باشی،😉
باید حرف بابات رو گوش کنی، همین امشب بلند شی سرزده تشریف بیاری منزل😂🙈. می دونی! بابا خیلی کار داره😣. همین جا و هم اونجا. اگه نیایی، من همه اش توی منطقه نگران تو و مامانتم☹️. یک امشبی رو مردونگی کن، به حرف بابات گوش بده!😌
نگفت اگر بچّه ی خوبی باشی، گفت اگر پسر خوبی باشد☺️. انگار از قبل می دانست بچّه چی هست👌 و خیلی زود هم از حرف خودش برگشت گفت: نه بابایی😣. بابا #ابراهیم امشب خسته ست🤕. چند شبِ نخوابیده. باشه برای فردا. وقت اصلا زیادست.😅❤️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامهدارد...