🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتهفدهم #ادامه او همه ج
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتهجدهم
#ادامه او همه جا با ماست
توی شهر قم یک دکتر متخصص بیماری های اطفال معروفی بود🙂که مطبش همیشه پر از بچههای مریض بود☹️.از پله های مطب او بالا رفتم و به خانم
منشی گفتم: این بچه من حالش خیلی خرابه😒. اجازه بده بروم داخل، دکتر معاینه اش کنه😔. خانم منشی با لحن پُرافاده ای گفت: ببخشید خانم؛ این جا مردم از صبح می آن وقت می گیرن😕.
شما همین الان نیومده، می خوای بری پیش دکتر؟😐
گفتم: خودتون که می بینید؛ این بچه اصلاً حال مساعدی نداره. باید هر چه زودتر دکتر اونو ببینه.😒
این بار با لحن تندتری گفت: اون شوهر مفت خورت نشسته خونه، و تو را فرستاده جلو😑؟ بگو خودش صبح زود بیاد وقت بگیره😒. دیگر هیچ نتوانستم جوابش را بدهم. فقط بغض ام ترکید😭 و مثل ابر بهار، اشک ریختم، گریه کردم و بعد هم بچه ها را دوباره بغل گرفتم و راه افتادم سمت منزل مان در محله ی سالاریه.💔😔
نزدیک خانه که رسیدم از یک مغازه میوه فروشی، مقداری میوه خریدم🍊🍎🍐🍏، که آن را آبگیری کنم و آبش را بدهم بچه بخورد، شاید حالش بهتر بشود.😔
چند ساعت بعد، مصطفی دوباره حالش به هم خورد😢. ساعت نهُ و نیم یا ده شب بود؟ این را دیگر درست یادم نیست😞. به همسر شهید زین الدین که در همسایگی ما ساکن بود، گفتم: بیا با هم این بچه رو ببریم دکتر🙁. می ترسم تا صبح، بلایی سرش بیاد😞. خانم زین الدین، اول کمی منِ منِ کرد، اما لحظه ای بعد گفت: باشه، الان می آم🙂. حالا نگو که دخترش لیلا را تنهایی توی خانه گذاشته و آمده.😒😔
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...