eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
614 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 💚] _علے اونقدر خوب بود کہ مطمئݧ بودم شهید میشہ... واااے خدایا کمکم کـݧ از جام بلند شدم رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ، نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد درد شدیدے تو سرم احساس کردم پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد باصداے اذاݧ صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود _بہ اطرافم نگاه کردم علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بیـن دوتا دستش گذاشتہ بود سرشو آورد بالا ، چشماش هنوز قرمز بود اسماء چرا نخوابیده بودے؟منو میخواستے گول بزنے؟اونجا چرا؟میخواے دوباره حالت بد بشہ؟مـݧ کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے؟ _الکے خندیدم و گفتم:اوووووو چہ خبرتہ علے؟ایـݧ همہ سوال اونم ایـݧ وقت صبح پاشو بریم وضو بگیریم نمازموݧ و اول وقت بخونیم نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود ایـݧ حالت هام بدوݧ توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیرون رفتم سمت دستشویے. تو آیینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و صورتمو شستم _وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علے و خودم و پهـن کردم چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم علے نمازو شروع کرد اللہ اکبر با اولیـݧ اللہ و اکبرے کہ گفت: اشک از چشمام جارے شد بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید... _بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش علے؟ جانم؟ ببخشید بابت چے؟ تو ببخش حالا باشہ چشم ، دستے بہ سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے؟ _اوهووم اے بابا فراموشکارم شدم ، میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ؟ سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم اخمے کردم و گفتم: با چادر مشکے چے؟ دستش و گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علے حالا هم برو بخواب بخوابم؟دیگہ الان هوا روشـن میشہ باید وسایلاتو جمع کنیم اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم قوووول؟ قول _ساعت ۱۱ بود باصداے گوشیم از خواب بیدار شدم ماماݧ بود حتما کلے هم نگراݧ شده بود گوشے و جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو الو سلام اسماء جاݧ حالت خوبہ مادر؟ بلہ مامان جان خوبم خونہ ے علی اینام تو نباید یہ خبر بہ ما بدے؟ ببخشید ماماݧ یدفعہ اے شد باشہ مواظب خودت باش. بہ همہ سلام برسون چشم خداحافظ _پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم علے جان؟پاشو ساعت یازده پاشو کلے کار داریم پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگہ بخوابم باشہ پتو رو از سرش کشیدم. إ علے پاشو دیگہ توجهے نکرد باشہ پس مـݧ میرم یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا؟ خندیدم و گفتم دستشویے _بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم انگشتشو بہ نشونہ ے تحدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیرون وقتے برگشتم همینطورے نشستہ بود إ علے پاشو دیگہ امروز جمعست اسماء نزاشتے بخوابما پوووفے کردم و گفتم: ببیـن علے مـن از دلت خبر دارم. میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر مـݧ دارے ایـن حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ او راه با ایـن کارات مـن بیشتر اذیت میشم _پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت... @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_پنجاه_چهارم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژ
با ماشین شخصی رفتیم جنوب اول دوکوهه انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب دوکوهه ،طلائیه ،فکه طلائیه خیلی دوست داشتیم رضا :حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده حاج ابراهیمی یه روز من نبودم ترو به همین شهدا ثابت قدم باش -رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری ؟ رضا: بهرحال من جانبازم بایدبا واقعیت کنار بیایم -باشه این واقعیت نگو خواهشا بعداز طلائیه رفتیم شلمچه خوب من به نظر خودم نظرکردم شلمچه ایستادم نماز تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش .. نویسنده: بانو ......ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313