eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
614 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ ⭕️ از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! 🌸اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... 🌸دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... 🌸به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... 🌸به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... 🌸به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... 🌸ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ... کم آوردم... گذشتم.. 🌸هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... 🌸هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... 🌸پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود... 🌸دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... 🔴از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... 🌹 گاهی،نگاهی😔...🌹 💚 🕊 ╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮ @khademe_alzahra313 ╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
بسم الله الرحمن الرحیم آب کمیل قسمت (۲) ....آب آنقدر کم بود که هر کسی را برای تقسیم این قمقمه ها دچار سرگردانی می کرد . ابراهیم منش پهلوانی داشت . او به هر کدام از اسرای بعثی یک قمقمه آب داد. یکی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کرد . ولی ابراهیم گفت :" این ها الان میهمان ما هستند ، ما ایرانی ها رسم داریم بهترین چیز را برای مهمان می گذاریم . مولای جوانمردان عالم ، اسیر و قاتل خود را بر خود مقدم می دانست . چگونه می شود از علی (ع )دم زد و مرام او را نداشت ." دیگر کسی به ابراهیم ایراد نگرفت . چرا که آن ها هم درس گذشت و ایثار را از مکتب راستین ائمه اطهار (ع) آموخته بودند . سپس ابراهیم به هر سه مجروح یک قمقمه و هر شش نفر سالم ، یک قمقمه آب داد . معرفت بچه ها تا جایی بود که با وجود گرمای روز ، خستگی و عطش بسیار ، بعضی از سالم ها از سهمیه آب خود چشم پوشی می کردند و آن ها را به مجروحین می دادند. تعدادی کنسرو هم جمع شد که به هر هشت مجروح یکی رسید و به بقیه چیزی نرسید . بچه های کانال با صورتهای زرد و خاکی ، با پوستی خشک شده و لبهایی ترک خورده از بی آبی ، مظلومانه با دشمن می جنگیدند و ذره ای ترس و واهمه به خود راه نمی دادند . رزمندگان کمیل با تمام وجود مقاومت می کردند ، اما خستگی و بی خوابی واقعا آنها را کلافه کرده بود. تیر و آتش دشمن بر آنها مسلط بود. دشمن حتی از روی تپه ماهورهایی که بر کانال مسلط بود ، مسیر تدارکات و رساندن نیروهای کمکی به کانال را با آتش سنگین خود بسته بود... ادامه دارد ... @khademe_alzahra313
بسم الله الرحمن الرحیم آب کمیل قسمت (۲) ....آب آنقدر کم بود که هر کسی را برای تقسیم این قمقمه ها دچار سرگردانی می کرد . ابراهیم منش پهلوانی داشت . او به هر کدام از اسرای بعثی یک قمقمه آب داد. یکی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کرد . ولی ابراهیم گفت :" این ها الان میهمان ما هستند ، ما ایرانی ها رسم داریم بهترین چیز را برای مهمان می گذاریم . مولای جوانمردان عالم ، اسیر و قاتل خود را بر خود مقدم می دانست . چگونه می شود از علی (ع )دم زد و مرام او را نداشت ." دیگر کسی به ابراهیم ایراد نگرفت . چرا که آن ها هم درس گذشت و ایثار را از مکتب راستین ائمه اطهار (ع) آموخته بودند . سپس ابراهیم به هر سه مجروح یک قمقمه و هر شش نفر سالم ، یک قمقمه آب داد . معرفت بچه ها تا جایی بود که با وجود گرمای روز ، خستگی و عطش بسیار ، بعضی از سالم ها از سهمیه آب خود چشم پوشی می کردند و آن ها را به مجروحین می دادند. تعدادی کنسرو هم جمع شد که به هر هشت مجروح یکی رسید و به بقیه چیزی نرسید . بچه های کانال با صورتهای زرد و خاکی ، با پوستی خشک شده و لبهایی ترک خورده از بی آبی ، مظلومانه با دشمن می جنگیدند و ذره ای ترس و واهمه به خود راه نمی دادند . رزمندگان کمیل با تمام وجود مقاومت می کردند ، اما خستگی و بی خوابی واقعا آنها را کلافه کرده بود. تیر و آتش دشمن بر آنها مسلط بود. دشمن حتی از روی تپه ماهورهایی که بر کانال مسلط بود ، مسیر تدارکات و رساندن نیروهای کمکی به کانال را با آتش سنگین خود بسته بود... ادامه دارد ... 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
بسم الله الرحمن الرحیم آب #کانال کمیل قسمت (۲) ....آب آنقدر کم بود که هر کسی را برای تقسیم این
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹روز اخر 🌹قسمت (۳) کمیل ...یادم افتاد که سید ، همان روز قبل از طلوع آفتاب با شش نفر از بچه ها به بیرون کانال رفت ، آن ها در میان شهدا خوابیدند و منتظر آمدن کماندوها شدند. با آمدن کماندوها درگیری سختی میان آن ها اتفاق افتاد . سه نفر از رزمندگان در همان جا به شهادت رسیدند و سید جعفر با دو نفر دیگر به کانال بازگشت . محمد شریف از دیگر بچه های شجاع کانال بود. او دلیرانه می جنگید. در این هنگام به سختی مجروح شد . او در لحظه ی شهادتش به دوستش گفت : به مادرم بگو برود شاه عبد العظیم و مرا دعا کند . بعد دستش را بالا گرفت و با صدای لرزان اما با حالت عرفانی خاصی فریاد زد: مهدی جان دست مرا بگیر بچه ها دیدند در لحظه شهادتش ، چگونه چهره معصومانه او از شادی شکفت ! او به نقطه ای خیره شد و چشمانش برق زد. ‌ *** حال همه نیروها منقلب بود . هر لحظه منتظر حضور نیروهای دشمن بالای سر خودمان بودیم . در این لحظات خبر رسید که دشمن از انتها وارد کانال شده، ابراهیم هادی به سمت انتهای کانال دوید . یکباره از همان سمتی که ابراهیم رفت ، چندین انفجار قوی رخ داد . لحظاتی بعد یکی از بچه ها از انتهای کانال به سمت ما دوید و فریاد زد : ابراهیم هم شهید شد . رنگ از چهره ام پرید . تمام خاطرات این چند روز در ذهن من مرور شد . دیگر امیدم را از دست دادم .
از خیابان آرام آرام در حال گذر بودم!🤔 . 🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟... جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞 . 🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از 😓 از کوچه گذشتم... . به سومین کوچه رسیدم! 🌷شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . به چهارمین کوچه! 🌷شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی؟! برای دفاع از !؟! همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...😓 . 🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم😓، از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . 🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ، نگهبانی ... کم آوردم...😭 گذشتم... . 🌷هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم ! هم ! هم ! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان می‌کرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم😞 و گذشتم... . 🌷هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را می‌کردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود...😭😭😭 . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا، نمی توان گذشت...