eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
614 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
ازدواجم ۱۰۰۰ تومن قیمتش بود...! بهم گفت: "من حلقه طلا و پلاتین نمیخوام اگه صلاح بدونین فقط یه انگشتر عقیق برمیدارم..."🤔 یه انگشتر عقیق برداشت به قیمت ۱۵۰ تومن...! بابام مخالف این کار بود و گفت: "زشته واسه ما که دومادمون حلقه ۱۵۰ تومنی برداره 🙁 تو آبرومونو بردی دختر 😒 گفتم :"چی شده مگه...؟" گفت: "آخه کی تا حالا واسه دومادش حلقه ۱۵۰ تومنی گرفته...؟😕 زشته بابا، میخندن به آدم..." ابراهیم که زنگ زد موضوعو باهاش درمیون گذاشتم با بابام صحبت کرد و بهش گفت: "این حلقه از سرمَم زیاده، دعا کنید بتونم تو زندگی،حق همین انگشترو درست ادا کنم باقیش دیگه دست خدا و مصلحتشه..." پا حرفشم موند... ☺️ همیشه تو هر شرایطی حلقه ش دستش بود و خیلی بهش توجه داشت... تو یکی از عملیاتا حلقه ش شکست رفت عین همون رکابو خرید و دستش کرد...❤ با خنده ازش پرسیدم "حالا چه اصراریه که حتما همین حلقه باشه و اینقده بهش مقیدی...؟" گفت: "️این حلقه تو زندگی سایه ی یه مرد یا یه زنه ، دلم میخواد همیشه سایه ت همرام باشه...😌 این حلقه همیشه تو اوج تنهایی،تو رو بیادم میاره...❤" همسر شهید💑 🍃🌸
❤️🍃❤️ تمام تجملات زندگے یڪ مدیر اسلامے👌 منزلی که در دزفول در آن زندگی می کردیم، قبلاً مرغداری بود🙂! واقعاً مرغدانی بود😊. کمی پول داشتم که با آن دو تا کاسه و بشقاب و استکان و یک قوری خریدم☺️ و آوردم. رختخواب هم نداشتیم🙂؛ یک پتو توی ماشین بود🚕؛ آن را آوردیم و به جای رختخواب پهن کردیم☺️. همه ی اسباب و اثاثیه مان همین بود. تا این که من مریض شدم😞 و سینه ام درد گرفت😣. آن وقت رفت و یک بخاری گرفت و آورد😌. بعد هم چند تا ظرف نسوز (تفلون) خریدیم🍃. مدتی هم در اندیمشک در خانه های سازمانی ای بودیم که پر از عقرب بود، آن روزها حدود بیست و پنج عقرب در آن خانه کشتیم!😰😣 راوے:همسرشهید ❤️
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
مزار شهید محمد ابراهیم همت🌹 اصفهان، شهررضا
💔🍂💔 این بار... آمــدم ســـر مزارتان که بگویم خیلی نگـــران نباشـــید😢 مـــا راه را بلدیم🚶 راه حســـینی بودن را، راه علی وار زیســــتن را، از کودکی یادمــــان داده انــد😢 هـــمه را در کتاب ها خوانده ایم📚 شـــاید از ترس معلم،شــاید برای نمره ی بیست!!! خــلاصه خوانده ایم هنـــوز "راه روشن زندگی" را که در کتاب دینی بود ،حفظیم! ولی این روزهـــا در شهرمان کمی هـــوا "تاریک" است😔 نه این که ســـیاه باشد... نـه! فقط "راه روشن زندگیمان" کمی تیره شده😢😔 جلوی پایمان را نمی بینیم😓 گاهے پایمــان می لغــزد👣 آمـــدم بگویم :☝️😞 لـــطفــا" مواظب راه رفـــتنمـان باشید💔😔 رفیق‌شهیدم ❤️ باز و یاد شهدا 🌹 @khademe_alzahra313
🍃❤️🍃 ❤️ توي جبهه اين‌قدر به خدا میرسي😒!ميآي خونه يه خورده ما رو ببين.😞 شوخي مي‌كردم😃. آخر هر وقت مي‌آمد، هنوز نرسيده، با همان لباس‌ها مي‌ايستاد به نماز😕. ما هم مگر چقدرکنارهم بوديم🙂؟نصف شب مي‌رسيد. صبح هم نان و پنير به دست، بندهاي پوتينش را نبسته سوار ماشين مي‌شد🚙 كه برود.☹️ نگاهم كرد و گفت «وقتي تو رو مي‌بينم☺️، احساس مي‌كنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»😌😍 به روایت:همسرشهید ❤️
🍃🌸 ازدواجم ۱۰۰۰ تومن قیمتش بود...! بهم گفت:😕 "من حلقه طلا و پلاتین نمیخوام🤗 اگه صلاح بدونین فقط یه انگشتر عقیق برمیدارم..."🤔 یه انگشتر عقیق برداشت به قیمت ۱۵۰ تومن...!🙂 بابام مخالف این کار بود😐 و گفت: "زشته واسه ما که دومادمون حلقه ۱۵۰ تومنی برداره 🙁 تو آبرومونو بردی دختر 😒 گفتم :"چی شده مگه.😕..؟" گفت: "آخه کی تا حالا واسه دومادش حلقه ۱۵۰ تومنی گرفته...؟😕 زشته بابا، میخندن به آدم😒..." ابراهیم که زنگ زد موضوعو باهاش درمیون گذاشتم با بابام صحبت کرد و بهش گفت:☺️ "این حلقه از سرمَم زیاده، دعا کنید❤️ بتونم تو زندگی،حق همین انگشترو درست ادا کنم باقیش دیگه دست خدا و مصلحتشه.☺️☝️.." پا حرفشم موند... 🤗 همیشه تو هر شرایطی حلقه ش دستش بود و خیلی بهش توجه داشت...😍 تو یکی از عملیاتا حلقه ش شکست رفت عین همون رکابو خرید و دستش کرد...❤ با خنده ازش پرسیدم😃 "حالا چه اصراریه که حتما همین حلقه باشه و اینقده بهش مقیدی..☺️.؟" گفت: "️این حلقه تو زندگی سایه ی یه مرد یا یه زنه ، دلم میخواد همیشه سایه ت همرام باشه...😌 این حلقه همیشه تو اوج تنهایی، تو رو بیادم میاره...❤" راوے:همسرشهید ❤️
#همسرانه_شهــدا خانم ژیلا بدیهیان همسر #شهیدهمت❤️ چندبارے به خواستگارے آمد یادم است وقتی تلویزیون🖥 نشانش میداد به مادرم می‌گفتم این همان پسره است🙊😐 که از من خواستگاری کرده و از او بدم مےآید😒 و با حرص تلویزیون رو خاموش کردم😤. بعد از چندماه رفت و آمد ازدواج کردیم😌.آخرین بار که خواست بره جبهه دعا گذاشتم برایش توی ساک تخمه هم خریدم که توی راه بشکند.گره‌ی پلاستیکش باز نشده بود وقتی ساکش به دستم رسید.☹️ یک جفت جوراب هم برایش خریدم که خیلی خوشش آمد☺️گفتم: .... راوے:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت❤️ eitaa.com/joinchat/3574136833C342c371b63
#عکس_کمتر دیده_شده #شهیدحاج‌محمدابراهیم‌همت گفتگو با خواهر مکرمه #شهیدهمت پیکر #حاجی را دیدید؟🎤 او را برده بودند تهران تا کنار مزار شهید چمران دفن کنند مادرم قبول نکرد🍃 آوردنش شهرضا رفتیم پیکرش را ببینیم😢، از روی انگشتش که در بچگی لای چرخ رفته بود شناختیم😔 برادرم اجازه نداد صورتش را ببینیم فقط خیلی به دستش تأکید می کرد💔 به مادرم گفت نگاه کن ببین خود #ابراهیم است بعد نگویی #ابراهیم نبوده🙁 ،او می آید #حاجی یک دستش هم نبود😔 یادم افتاد که چقدر دوست داشت مثل حضرت ابالفضل شهید شود😭 گفته بود دوست دارد مثل امام حسین شهید شود💔 حالا نه سر داشت ونه دست😭 بزرگ ترین آرزوی #حاج‌ابراهیم چه بود؟🎤 خیلی دوست داشت به حج برود وبعد هم شهادت💔 گفته بود دوست دارم وقتی از اولیاءالله شدم🙂، شهید شوم🕊 در سفر حج از خدا خواسته بودبعد از امام زنده نباشد و شهادت💔 از مراسم شهادت حاج همت بگویید؟🎤 مراسمش خیلی با شکوه بود👌 از کردستان خیلی ها آمده بودند پیش مرگ هایش؛همان هایی که خود #حاجی آورده بودشان سپاه وبسیج از همه جا آمده بودند🙁 بچه های لشکر ریخته بودند توی حیاط آقای بخشی پیر مردی بود که عمو خطابش می کردند🙁 کارش توی جبهه گلاب پاشیدن روی بچه ها در شب عملیات بود🍃 حیاط را با گلاب شست بچه های لشکر کف حیاط را می بوسیدن که #حاجی از اینجا راه رفته😭 لب حوض وضو می گرفتند که #حاجی اینجا وضو گرفته😭 قنداق مصطفی را گرفته بودند روی دست،می گفتند یادگار #حاج‌همت است😔😭 پشت بام ،کوچه های اطراف همه جا پر بود،اصلاً جا نبود💔💔 راوے:خواهرشهید #محمدابراهیم‌همت @khademe_alzahra313
#همت در خواب هم فرمانده بود شايد بهتر است اينگونه بگويم كه انسان از ۲۴ ساعت ۸‌ساعت را استراحت می‌کند☝️ اما باید بگویم استراحت #حاج‌همت در ماشین و درطول مسیر رفت و آمد بود. راننده‌اے که در کنار #حاج‌همت بود می‌دید🍃 او در خواب حرف می‌زند😑 و برای خود تعریف می‌کند که باید از فلان منطقه به فلان منطقه برویم😊 و در آنجا چنین عملیاتی انجام دهیم👌. زمانی که از خواب بیدار می‌شد به راننده می‌گفت کجا می‌روی؟ دوربزن برنامه تغییر کرده است. او در خواب هم نقشه عملیات می‌کشید.👌☺️ ذهن و جسم او در خواب هم مشغول مدیریت جنگ بود. بسیار دقیق بود و زمانی که عملیات انجام می‌شد☝️ و بر می‌گشتیم می‌دیدم دو دو تا چهار تای #حاج‌همت درست از آب در آمده بود.🙂✌️ راوے:پیڪ‌شهید #محمدابراهیم‌همت
موقع شهادت پسرم جنازه چند تا از دوستانش را هم با هم آورده بودند.موقع تشیع یکی از همین ها بود،فکر کنم #شهید علوی بود که زیر پای #حاجی دفن شده🍁.این شهید را شبانه دفن کردند.همان کسی که قبر را می کنده می گفت:شب بود.داشتم قبر را می کندم که یک دفعه کلنگ⛏ خورد به دیواره قبر #حاجی و انگار توی قبر کلی مهتابی💡 روشن کرده بودند.چکمه ها و لباس #حاجی تنش بود و بدنش سالم و فقط یک پارچه سفید رویش بود✨. چون لباس #حاجی را بیرون نیاوردیم.فقط مادرم گفت #حوله احرامش را بکشید رویش. آن بنده خدا می گفت: یک بوی غلیظ عطر بیرون زد💫.آمدم بیرون،حول شده بودم.به سرعت کمی گچ درست کردم .سوراخ قبر را گرفتم.تا سال قبل هم این بنده خدا زنده بود و خودش ماجرا را تعریف می کرد.😢🌹 راوی:خواهر بزرگوار شهید #محمدابراهیم‌همت @khademe_alzahra313
🏴 درخواست #خانواده_شهیدهمت برای تغییر نام بزرگراه شهید همت به شهید سلیمانی💔😔 #استوری_فرزندشهید #محمدابراهیم‌همت @khademe_alzahra313
می‌خواستم سفره بیندازم که دستم را گرفت گفت «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم☺️ گفتم «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم😒 یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت شریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره سرش پایین بود با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی😞 پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم،کمی کمکت کنم🙁☺️ راوی:همسرشهید 🌹 @khademe_alzahra313
همت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 خطبه عقد من و تو مشڪل این بود که آن روزها، خیلی از خانواده های ایرانی،راضی نمی‌شدند🍃 به رزمنده سپاهی دختر بدهند😑.حتی آنهایی که خیلی ادعاهای مذهبی و انقلابی بودن هم داشتند😌،کمتر حاظر به چنین کاری می‌شدند.به خصوص خانواده‌ی من😶.در صحبتی که با ،در این باره داشتم،به او گفتم:خانواده‌ی من تیپ خاص خودشان را دارند🙂.به این سادگی‌ها با این چیزها کنار نمی‌آیند.اولین کار تو باید این باشد که انها را به این ازدواج راضی کنی😒.بعد هم باید آنها را توجیح کنی تا بدانند که من اصلا مهریه نمی‌خواهم.او گفت من وقت این جور کارها را ندارم.عصبانی شدم و گفتم😤:تو که وقت نداری بیایی با پدر و مادر من حرف بزنی؛یا راضی‌شان کنی،بی‌خود کردی آمدی با من ازدواج کنی🙁😤.اصلا بهتر است همین جا،قضیه را تمامش کنیم.مرا به خیر و تو را به سلامت.بلند شدم سریع بروم از اتاق بیرون😒،که برگشت گفت:من گفتم وقت ندارم،نگفتم که توکل هم ندارم☺️.تو نگذاشتی من حرفم تمام بشود😕.با اصرار شدید از من خواهش کرد بگیرم بنشینم.این شد که نشستم🙂.او گفت:خطبه‌ی عقد من و تو،خیلی وقت است که جاری شده.☺️❤️ راوے:همسرشهید ...❤️ @khademe_alzahra313
در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 خطبه عقد من و تو منظورش را نفهمیدم😕.باز گذاشتم به حساب بےاحترامی😒.گفت:توی سفر حج‌ام🍃،در تمام لحظه‌هایی که دور خانه خدا طواف🕋 می‌کردم،فقط تو را کنار خودم می‌دیدم😌،آن جا خودم را لعنت می‌کردم😤،می‌گفتم این نفس پلید من است،نفس اماره‌ای من است،که نمی‌گذارد من به عبادتم برسم😞.ولی بعد که برگشتم پاوه و باز تو را دیدم،به خودم گفتم این قسمتم بوده که😌...نگاهم کرد.گفتم:در هر حال من سر حرف خودم هستم🙄،راضی کردن خانواده‌ام با تو؛حرف آخر😕.یک ماه بعد پس از عملیات سختی که عده‌ای از بچه‌های اصفهان در آن شهید شده بودند💔، برای خاستگاری؛به خانه ما آمد☺️.با آمبولانس آمده بود🚑.خسته و خاکی و خونین💔.من هم خانه نبودم،رفته بودم پاوه.والدین من، به گفته بودند:این دختر خواستگار زیاد داشته😐.چون قصد ازدواج ندارد ،همه را رد کرده😑.گفته بود:شاید این بار،با دفعه‌های بعد فرق داشته باشد🤗.گفتند:فعلا که خودش اینجا نیست تا جواب بدهد🍃.گفته بود:بزرگترهایش که هستند😊.اعلام رضایت شما هم برای من شرط است👌.گفته بودند:ولی اصل ماجرا با اوست،نه ما؛که بیایم مثلا چیزی بگوییم🙂.گفته بود:خدای او هم بزرگ است.همینطور خدای من☝️☺️.بعدها مادرم به من می‌گفت:نمی‌دانم آن روز چرا نرم شدیم،یا بدقلقی نکردیم😕.یا جواب رد ندادیم😐.من اصلا آماده شده بودم بگویم شرط اولمان این است که دامادمان سپاهی نباشد😐.واقعا نمی‌دانم چرا این طور شد.شاید قسمت بوده.☺️❤️ راوےهمسرشهید ... @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#شهیدمحمدابراهیم‌همت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمت‌دوم #ادامه خطبه عقد من و
در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 خطبه عقد من و تو فکر کنم یک روز قبل از مراسم عقد بود☺️ که به من گفت:اگر اسیر شدم یا مجروح🙂،باز هم حاضری کنار من زندگی کنی؟🤗گفتم:من این روزها فقط فهمیده‌ام که آرم سپاه را خونین ببینم🙂.نگاه کرد،در سکوت،تا بگویم:من به پای شهادت💔 تو نشسته‌ام.می‌بینی🍃؟من هم بلدم توکل کنم🤗.ما اصلا مراسم نداشتیم.اوایل دی ماه سال ۱۳۶۰ بود که یک روز راهی خرید عروسی شدیم☺️.من بودم و و خانواده‌هامان.یک حلقه خریدیم💍،کوچک‌ترینش را،به هزار تومان. حلقه نخواست.از طلا و پلاتین و این جور چیزها،خوشش نمی‌آمد😊.نه که خوشش نیاید.به شرع احترام می‌گذاشت🙂.گفت:اگر مصلحت بدانید؛من فقط یک انگشتر عقیق بر می‌دارم🤗.به صدوپنجاه تومان.پدرم به من گفت:دختر؛تو آبروی مارا بردی😒.گفتم:چرا؟چی شده مگر؟پدرم گفت:تا حالا کی شنیده برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند😕؟مردم به ما می‌خندند!روز بعد،وقتی به منزل ما تلفن زد📞،مادر عذر خواست😒،گوشی را داد به پدرم.پدرم پای تلفن به او گفت:شما اول بروید یک حلق هی آبرودار بخرید بیاورید😒؛بعد بیاید باهم صحبت می‌کنیم😐. گفت:همین انگشتر عقیق،از سر من هم زیاد است☺️،آقای بدیهیان.شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم،حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم🙂.بقیه‌اش دیگر بسته به کرم شماست و مصلحت خدا.خدا خودش کریم است.☺️❤️ راوے:همسرشهید ...
🍃❤️🍃 در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 آشیانه‌اے در شهر موشڪ‌ها وقتی بچه‌های سپاه پاوه در خانه را زدند و پیغام دادند برای رفتن به جنوب خود را آماده کنم🙂،بی درنگ دست به کار شدم،اسباب و اثاثیه را که شامل یک دست رختخواب و مقداری خرده ریز بود،در صندوق عقب ماشین جا داده شد🍃.شهیدحمیدقاضی که آمده بود تا در جمع و جور کردن وسایل کمکی کند😐،رو به من کرد و گفت:از حالا به بعد خانه به دوشی شروع می‌شود،حاج خانم!🙂 بعد از ورود من به شهر دزفول به دعوت یکی از برادران دزفولی که از دوستان در سپاه بود سه شبانه روز در خانه‌ی ایشان به سر بردیم😇.در آن دوران،زندگی در دزفول بسیار سخت و طاقت فرسا بود😣.از یک سو حملات توپخانه،شلیک موشک‌های🚀 زمین به زمین و هجوم هواپیماهای دشمن جان و مال ساکنان را تهدید می‌کرد😞،از سوی دیگر ما هیچ امکانات و وسایلی برای شروع زندگی‌مان نداشتیم☹️.اغلب مردم شهر خانه‌های خود را ترک کرده و به محل‌های امن یا شهرکهای حاشیه‌ی شهر پناه بودند🙂.ما به دنبال خانه‌ای برای سکونت‌مان بودیم🍃.یکی از برادران نیروهای انتظامی👮 پیشنهاد کرد برویم و در خانه آنها مسقر شویم.☺️❤️ راوے‌همسرشهید ... @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
🍃❤️🍃 #شهید‌محمدابراهیم‌همت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمت‌چهارم آشیانه‌اے د
در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 آشیانه‌اے در شهر موشک‌ها طبقه ی دوم ساختمان، دارای اتاق تو در تو بود🍃 که با رفتن ساکنان قبلی آن، محل مناسبی برای مرغ و جوجه های صاحب خانه شده بود😐. به محض ورود، شیلنگ آب و یک چاقو برداشتم🙂. شروع کردم به تمیز کردم در و دیوار و کف اتاق🍃. زحمت زیادی داشت، با این حال هر دو اتاق به طور کامل تمیز شد👌. فرش و موکت نداشتیم.🙂 کف اتاق را با دو تا پتوی سربازی پوشاندم. ملحفه ی سفیدی را دو ل سه لایه کردم و جلوی پنجره ی اتاق آویختم😊. علاوه بر آن که مانع نفوذ نور اتاق به بیرون می شد، جلوی پرده را نیز گرفت🍃. اغلب، پیش از ظهر، بازار باز بود. رفتم و یک قوری با دو استکان، دو بشقاب و دو کاسه خریدم🍃. آخر کار یک شیشه گلاب هم گرفتم. به در و دیوار اتاق گلاب پاشیدم تا بوی تعفنی که باقی مانده برطرف شود.🙂 وقتی کار تمام شد و خانه را مهیا کردم، نفس راحتی کشیدم😑. تازه پس از گذشت یک ماه از ازدواج مان داشتیم سر و سامان می گرفتیم و این در حالی بود که هر چند دقیقه یک بار گوشه ای از خانه های شهر هدف گلوله ی توپ دور زن دشمن قرار می گرفت😫 و صدای انفجار، شیشه ها را می لرزاند.😣😒 روزهای آخر بهمن ماه را پشت سر می گذاشتیم. هوای دزفول بسیار سرد بود❄️😬، ما نیز امکانات مناسبی نداشتیم😢. یکی از شب ها که آمد، متوجه ی سرفه های شدید من شد😒. روز بعد در سفری که به اهواز داشت، یک چراغ خوراک پزی و جعبه ای شیرینی خریده بود.☺️ چراغ را به خانه آورد🤗، اما شیرینی را در بین بچّه های عرب چادرنشینی که دشمن، خانه هایشان را ویران کرده بود😞 و از سر ناچاری در حاشیه ی جاده ی دزفول اهواز پناه گرفته بودند🍃، قسمت کرده بود و تنها یکی دو دانه ی آن را که لای یک ورق کاغذ پیچیده بود، با خود به خانه آورد☺️❤️ راوے:همسرشهید ... @khademe_alzahra313