⭕️ #خاطره
پدر شهید:
آرمان که مریض شده بود، بردمش پیش دکتر؛ تا فهمید دکتر خانم هست و میخواد آرمان رو معاینه بکنه، گفت من نمیام.
گفتم: پسرم این خانم دکتر هستند، میخوان فقط معاینه ات بکنند.
گفت: نه پدرجان! طبق فتوای حضرت آقا تا وقتی که میشه به پزشک محرم مراجعه کرد نباید پیش پزشک نامحرم رفت...
🌴#شهیدآرمان علی وردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو #کلیپ
💠 بخشی از جلسه مجازی #محفل_خاطرات فراگیران خواهر
💌 #احتمال_تاثیر همه جا #قطعی است(رهبر معظم انقلاب)
🌷#اثرگذاری_امربهمعروف
📣📣📣#خاطره (راهیان نور)
✨به کانال آمرین بپیوندید
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ✨
#استاد_تقوی
🌱#خاطره استاد تقوے از #امر به امر به معروف 🙂
#بی_تفاوت_نباشیم‼️
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر🦋
≼⋟❊
#خاطره #کرامت۱۴۴
#ارسالی_مخاطبین
به نام خدا
و به عشق دختری که تا ابد مدیون محبتش هستم .
ــ شب 21 رمضان صحن امام رضا (ع) حالم منقلب شد ، آخه مدتی بود که به شهر خودم برگشته بودم .
بعد از یک دهه هجرت و تلاش فرهنگی در شهرستان و تلاش بی وقفه در دانشگاهها، حالا که به شهر خودم برگشته بودم شدم یه غریبه هر جا که می رفتم و تقاضای تدریس می دادم مودبانه ترین پاسخ این بود که اینجا قمه و نیروهای آماده تدریس زیاده و نیرو لازم نداریم و یا چشم باهاتون تماس می گیریم .
اونشب تمام دوندگی ها و غربت و تنهایی ها جلوی چشمم رژه می رفت وسط های روضه امیر مومنان (ع) دلم شکست رو کردم به ایوان آیینه و بی اختیار و با اشک و آه گفتم خانم مال بد بیخ ریشه صاحبشه هر جا رفتم به درب بسته خوردم حالا می فهم غریب بودن اونم در شهرخودت چقدر سخته دیگه هیچ کجا نمی رم خودت می دونی اونشب تموم شد سبک شده بودم .....
مدتی بعد آقامون اومد خونه و با زمینه چینی گفت حرم خانم خادم افتخاری می گیره ،خدا می دونه با اینکه 44 سالم بود به تنها چیزی که حتی یک ثانیه فکر نکرده بودم خادمی خانم بود ، حتی تصور جزیی هم از خادمی نداشتم از خدا خواسته قبول کردم و با کمک ایشون مراحل ثبت نام و پذیرش تموم شد و یه اضطراب شیرین تمام وجودم رو گرفت اگر بهم پیام ندن چی ، اگر رد بشم و پذیرفته نشم چی می شه و هزاران فکر و خیال.....
چند ماهی گذشت خبری نشد اولین اعتکاف دانشگاه قم شب اول رو با دانشجویان سپری کردم شب عجیب و غیر قابل وصفی بود درگیریهای کارهای پراکنده اجازه نداده بود توفیق اعتکاف رو پیدا کنم اما اون شب عشق و محبت و پناه بردن به خدای مهربون رو می شد در چهره ماه تک تک اون جوونها دید همونهای که گاهی موهاشون رو هم بیرون می گذاشتن اما اون شب شب آشتی بود صبح دوم اعتکاف ساعت 9 همراهم رو چک کردم می خواستم از شادی فریاد بکشم و به همه بگم خانم قبولم کرد .
اما وقتی چهره های خسته و خواب بچه ها رو دیدم بی اختیار به سجده رفتم و خدا رو شکر کردم بلند که شدم یه دفعه با خودم فکر کردم باید برای طواف ضریح خانم پاک می شدم منیت ها و عجب و غرور کنار می رفت و باید با آب توبه و اعتکاف غسل می کردم و بعد لباس خادمی خانم رو تنم می کردم حالم عجیب بود و غیر قابل وصف ....
یه هفته به نیمه شعبان وقتی اولین پستم اطراف ضریح مطهر بود تا آخر شیفت با خانم حرف زدم و شرمنده روی ماهش بودم دیگه شک نداشتم وقتی می گن خانم ولایت داره و حق دخل و تصرف در امور یعنی چه ؟
بله ایشون بهم یاد داد ما از دلهاتون و از حرفهاتون و از زندگیتون بی خبر نیستیم کاش باور کنیم همیشه ناظر رفتارمون وگفتارمون هست امروز با تمام وجود می گم این تاج خادمی رو با هیچ پست و مقامی در دنیا عوض نخواهم کرد و همیشه می گم سنگ صبورم خانم خانما با تمام وجودم دوستون دارم.....بعدها در #دانشگاه_حضرت_معصومهسلاماللهعلیها مشغول به تدریس شدم وفهمیدم خانم پناه همه بی پناهان هست امروز به شاگردی در مکتب خانم افتخار می کنم وخدا رو شاکرم
روایتگر: خادم کفشداری شنبه شیفت ۳
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
هدایت شده از یاران وفادار
🍃 #خاطره | حق ندارم به خانم امر کنم
🔸زهرا مصطفوی روایت میکند: من ندیدم در طول زندگی، امام به خانمشان بگویند در را ببندید. بارها و بارها میدیدم که خانم میآمدند و کنار آقا مینشستند، ولی امام خودشان بلند میشدند و در را میبستند و حتی وقتی پا میشدند به من هم نمیگفتند که در را ببندم. یک روزی من به آقا گفتم خانم که داخل اتاق میآیند همان موقع به ایشان بگویید در را ببندند. گفتند: «من حق ندارم به ایشان امر کنم». حتی به صورت خواهش هم از ایشان چیزی را نمیخواستند.
📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی (ره)، جلد ۱، صفحه ۷۸
#به_سبک_امام
انوش بخشی نژاد
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار میبردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه میکنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بی خبرم. میگویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمیگرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره میگوید «علی بیا!».
اشاره میکند که «سرت را جلو بیار». سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ میشود. میگویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ... تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: «یمن را دریاب ...!»
(منبع)
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار میبردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه میکنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بی خبرم. میگویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمیگرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره میگوید «علی بیا!».
اشاره میکند که «سرت را جلو بیار». سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ میشود. میگویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ... تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: «یمن را دریاب ...!»
✨﷽✨
#خاطره
✍حاجقــاســم مردم را با محبت جذب کرد. حتی میخواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما میشوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمیکرد و با همه مشغلههایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال میکرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید ۱۰ ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما میشد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخهای او را بدهد. به خانواده شهدا سر میزد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقتها که اولین بار به خانه شهیدی میرفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سالهاست آنها را میشناسد. تحویلشان میگرفت و درد دل بچهها را میشنید. به آنها هدیه میداد و با آنها عکس میگرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحتشان میکرد. از کوچکترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسهای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ مینوشت و به او میداد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچههای خود و بچههای شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود.
📚خاطرات «حجتالاسلام علی شیرازی» از حاج قاسـم سلیمانی
#خاطره ای از شهيـدی كه
با خدا نقد معامله كرد
#شهید_محمودرضا_استادنظری...🌷🕊
✍ او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در
خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان می خواست که آن ها را در زمان جنگ به سوئد
بفرستد ولی آن ها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. یکی از آنها در یکی از
عملیات ها زخمی شد و محمودرضا در دسته یک گردان حمزه لشکر 27 محمد رسول الله
بود که شهید شد.
این بچه 16 ساله در #وصیتنامه خود نوشته بود:
«خدایا شیطون با آدم نقد معامله میکنه
میگه تو گناه کن و من همین الان مزدش رو بهت میچشونم ولی تو نسیه معامله می
کنی. میگی الان گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت میدم. خدایا بیا و این دفعه با من نقد
معامله کن.»
که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی شـهیـد شد.
خاطره از حمید داودآبادی
┏━━━━━━━━━🌺🍃━┓
#خاطـره🎞
••همیشهنمازشاولوقتبود.درجبهه
چفیهراپهنمیڪردومشغولنمازمیشد..
••استعدادوضریبهوشےبالایبابڪباعث
متمایزشدنشنسبتبهسایرنیروهادر
دورهآموزشےشدهبودودرانتهایدوره
اموزشیبهعنوانسرگروهتیماولتخصص
خودشان انتخابشد.
••بابڪازنیروهایفعالبسیجبود.
دورانسربازیاشرادرمنطقهمرزی
شمالغربگذراند..
••بابڪ درسال96عازم سوریه شدوبعدازمدت 27روز درمنطقه البوکمال سوریه شربت شهادت رانوشید(درسالروز شهادت امام رضا علیه السلام)
شهید#بابک_نوری_هریس🕊🌹
🌷
#خاطره
🔸دانشجوی شهیدی که در آمریکا استاد بیخدای خود را شیعه کرد...
#متن_خاطره|پروفسور محمد لگنهاوسن میگه: توی دانشگاه تگزاس یه دانشجوی ايرانی داشتم بنام اكبر ملكی نوجهدهی. بعد از مدتی دیدم کلاس نمیاد؛ تا اینکه يه روز توی دانشگاه در حال پخش تبلیغات درباره اسلام و انقلاب ایران دیدمش. رفتم و بهش گفتم: چیكار ميكنی؟ چرا ديگه كلاس نميای؟ گفت: ما توی كشورمون انقلاب كرديم و من فكر میكنم مهمه كه دانشجويان اينجا هم درباره انقلاب اسلامی ايران اطلاع درستی داشته باشند. گفتم: كار خوبیه؛ اما كلاس هم بيا؛ من هم همهی تبليغات شما رو میخونم. ايشان قبول كرد و چند كتاب پیرامون اسلام برام آورد. کتابها رو خوندم و شروع كرديم با اكبر دربارهی اعتقاداتش صحبت كردن؛ و كمكم دوست شديم. اکبر خيلی صادقانه صحبت ميكرد و هيچ شكی درباره اعتقاداتش نداشت. با هم درباره شيعه و سنی هم صحبت كردیم. البته من در مورد اینکه شیعه بشم یا سنی شکی نداشتم. میگفتم یا بی خدا میمونم یا شیعه میشم. اکبر كتابهای دیگهای هم برام آورد كه بهترين آنها يك ترجمه از نهجالبلاغه؛ و یک ترجمه از جلد اول الميزان بود. يكی از ويژگيهای اكبر اين بود که هم با دانشجويان خط امام همكاری میكرد، هم با دانشجويانی که به ديدگاه امام نزديك نبودند، ارتباط برقرار میکرد. از زمان آشنا شدن با اكبر، تا مسلمان شدنم تقريبا سه سال طول كشيد. اما مدتی قبل از گفتن شهادتین دیگه اکبر رو ندیدم؛ تا اینکه از نزدیکانش شنیدم رفته ایران و در جنگ شهید شده..
#شهیدملکی #شهدای_آذربایجانشرقی
#خاطره
🔸دانشجوی شهیدی که در آمریکا استاد بیخدای خود را شیعه کرد...
#متن_خاطره|پروفسور محمد لگنهاوسن میگه: توی دانشگاه تگزاس یه دانشجوی ايرانی داشتم بنام اكبر ملكی نوجهدهی. بعد از مدتی دیدم کلاس نمیاد؛ تا اینکه يه روز توی دانشگاه در حال پخش تبلیغات درباره اسلام و انقلاب ایران دیدمش. رفتم و بهش گفتم: چیكار ميكنی؟ چرا ديگه كلاس نميای؟ گفت: ما توی كشورمون انقلاب كرديم و من فكر میكنم مهمه كه دانشجويان اينجا هم درباره انقلاب اسلامی ايران اطلاع درستی داشته باشند. گفتم: كار خوبیه؛ اما كلاس هم بيا؛ من هم همهی تبليغات شما رو میخونم. ايشان قبول كرد و چند كتاب پیرامون اسلام برام آورد. کتابها رو خوندم و شروع كرديم با اكبر دربارهی اعتقاداتش صحبت كردن؛ و كمكم دوست شديم. اکبر خيلی صادقانه صحبت ميكرد و هيچ شكی درباره اعتقاداتش نداشت. با هم درباره شيعه و سنی هم صحبت كردیم. البته من در مورد اینکه شیعه بشم یا سنی شکی نداشتم. میگفتم یا بی خدا میمونم یا شیعه میشم. اکبر كتابهای دیگهای هم برام آورد كه بهترين آنها يك ترجمه از نهجالبلاغه؛ و یک ترجمه از جلد اول الميزان بود. يكی از ويژگيهای اكبر اين بود که هم با دانشجويان خط امام همكاری میكرد، هم با دانشجويانی که به ديدگاه امام نزديك نبودند، ارتباط برقرار میکرد. از زمان آشنا شدن با اكبر، تا مسلمان شدنم تقريبا سه سال طول كشيد. اما مدتی قبل از گفتن شهادتین دیگه اکبر رو ندیدم؛ تا اینکه از نزدیکانش شنیدم رفته ایران و در جنگ شهید شده...
🌹🍃🌹🍃
#خاطره
🔸«محسن از بچگی جذبه خاصی داشت. پنج شش سالش بود وقتی در جمع بزرگسالها مینشست. همه به او احترام میگذاشتند؛ چون رفتار و گفتارش طوری نبود که مزاحم جمع باشد.
🔸آنها در خانه شان دورهای داشتند که به آن «سیاره» میگفتند سیاره جلسهای بود که جمعی از آشناها و همسایهها و هم محلهایها مینشستند و یک آقای روحانی احکام نماز و روزههایشان را میگفت قرآن میخواند و حمد و سورهشان را تصحیح میکرد.
🔸در یک جمع حدود شصت نفره که نشسته بودیم محسن ما که شاید پنج سال بیشتر نداشت تنها کسی بود که غلط نخواند. حتی من که سه سال بزرگتر از او بودم و مکتب رفته بودم یکی دو تا غلط داشتم.»
-تویی که نشناختمت
[خاطرات شهید فخری زاده]
🇮🇷شهیدانه
#خاطره
🔸«محسن از بچگی جذبه خاصی داشت. پنج شش سالش بود وقتی در جمع بزرگسالها مینشست. همه به او احترام میگذاشتند؛ چون رفتار و گفتارش طوری نبود که مزاحم جمع باشد.
🔸آنها در خانه شان دورهای داشتند که به آن «سیاره» میگفتند سیاره جلسهای بود که جمعی از آشناها و همسایهها و هم محلهایها مینشستند و یک آقای روحانی احکام نماز و روزههایشان را میگفت قرآن میخواند و حمد و سورهشان را تصحیح میکرد.
🔸در یک جمع حدود شصت نفره که نشسته بودیم محسن ما که شاید پنج سال بیشتر نداشت تنها کسی بود که غلط نخواند. حتی من که سه سال بزرگتر از او بودم و مکتب رفته بودم یکی دو تا غلط داشتم.»
-تویی که نشناختمت
[خاطرات شهید فخری زاده]
🇮🇷شهیدانه
#خاطره
🔸«محسن از بچگی جذبه خاصی داشت. پنج شش سالش بود وقتی در جمع بزرگسالها مینشست. همه به او احترام میگذاشتند؛ چون رفتار و گفتارش طوری نبود که مزاحم جمع باشد.
🔸آنها در خانه شان دورهای داشتند که به آن «سیاره» میگفتند سیاره جلسهای بود که جمعی از آشناها و همسایهها و هم محلهایها مینشستند و یک آقای روحانی احکام نماز و روزههایشان را میگفت قرآن میخواند و حمد و سورهشان را تصحیح میکرد.
🔸در یک جمع حدود شصت نفره که نشسته بودیم محسن ما که شاید پنج سال بیشتر نداشت تنها کسی بود که غلط نخواند. حتی من که سه سال بزرگتر از او بودم و مکتب رفته بودم یکی دو تا غلط داشتم.»
-تویی که نشناختمت
[خاطرات شهید فخری زاده]
🇮🇷شهیدانه