اعزام خادمین به مناطق غرب آغازشد
ثبت نام در khademin.koolebar.ir
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
قسمت سوم رمان
🌟 #عاشقانه_ای_برای_تو
🌟قسمت ۴
🌟من جذاب ترم یا..
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم:
_آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... .
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ...
چهره اش رفت توی هم ...
سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ...
همون طور که سرش پایین بود گفت:
_لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ...
رنگ صورتش عوض شده بود ...
حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ...
به خودم گفتم:
آفرین داری موفق میشی ...
مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... .
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم:
_اما اینجا کتابخونه است ... .
حالتش بدجور جدی شد ...
_الانم وقت نمازه ...
اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... .
مغزم هنگ کرده بود ...
از کار افتاده بود ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... .
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... .
با تعجب گفتم:
_داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ...
سرش رو آورد بالا ...
با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت:
_نه ... .
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/khademfars
شب خاکسپاری مجتبی دیدم پسر جوانی کنار قبر مجتبی نشسته و زار زار گریه می کند. کنجکاو شدم، از او پرسیدم: «شما چه کاره شهید هستید؟»
گفت:« من یکی از بسیجیهای گردان آقا مجتبی هستم.»
ابتدا از گفتن دلیل گریهاش امتناع میکرد اما ساعتی بعد، آمد و کنارم نشست و این گونه تعریف کرد: « در گردان ایشان بودم که در عملیات مجروح شدم. از آن زمان به بعد هر وقت ایشان به شیراز میآمد، با جعبه شیرینی به عیادت من میآمد. وقتی جراحتم بهبود پیدا کرد، دوباره به گردان ایشان برگشتم. مدتی بعد مسأله ازدواج من پیش آمد و از ایشان خواستم که پنج هزار تومان به من قرض بدهد. ایشان هم بیآنکه چیزی بگوید یا چیزی بخواهد، روز بعد پول را برایم آورد. از روز بعد هرگاه من را می دید، راهش را کج میکرد تا چشم در چشم نشویم. حالا که ایشان شهید شدهاند، نمیدانم پول ایشان را به چه کسی پس بدهم.»
گفتم: «نمی خواهد پس بدهی.»
هر چه اصرار کرد، گفتم ما قبول نمیکنیم. وقتی به همسر ایشان موضوع را گفتم، گفت: « درست است. این دفعه آخر خودش گفت، یک نفر است که پنج هزار تومان از او میخواهم، اگر آورد از او نگیرید.»
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
شب خاکسپاری مجتبی دیدم پسر جوانی کنار قبر مجتبی نشسته و زار زار گریه می کند. کنجکاو شدم، از او پرسید
خاطره ای از شب خاکسپاری شهید مجتبی قطبی
مزارشهید در گلزارشهدای شیراز
قطعه یا مهدی ادرکنی است.
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
🔰 امشب را ساده از دست ندهید
📌سه خصوصیت مهم شب عرفه
1⃣ توبه مقبول است
2⃣دعا مستجاب است
3⃣ عبادات در آن معادل ۱۷۰ سال است
🎙مرحوم آیت الله آقا مجتبی تهرانی
#عرفه
•┈••✾🔹✾••┈•
https://eitaa.com/khademfars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مارا مثل دلقک فرعون ببخش
آمادگی برای عرفه
https://eitaa.com/khademfars
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
از خطای همدیگه بگذرید
تا خدا هم از خطای ما بگذره.
ما محتاج نگاه خدائیم
Hossein Sibsorkhi - Bas Kon Robab (128) (1).mp3
7.44M
بس کن رباب
گهواره را تکون نده....
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
🌟 #عاشقانه_ای_برای_تو 🌟قسمت ۴ 🌟من جذاب ترم یا.. بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گ
🌟 #عاشقانه_ای_برای_تو
🌟قسمت ۵
🌟مرگ یا غرور
غرورم له شده بود ...
همه از این ماجرا خبردار شده بودن ... سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .
بدتر از همه زمانی بود که دوست سابقم اومد سراغم و بهم گفت:
_اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ...
تا مرز جنون عصبانی بودم ...
حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... .
رفتم دانشگاه سراغش ...
هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت:
_به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... .
رفتم خونه ...
تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... مرگ یا غرور؟ ...
زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ...
اما غرورم خورد شده بود ... .
پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... .
عین همیشه لباس پوشیدم ...
بلوز و شلوار ... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ...
در رو باز کردم ...
و بدون هیچ مقدمه ای گفتم:
_باهات ازدواج می کنم ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/khademfars
بچه ها برای فردا بیاید ی عادت بدمون را قربونی کنیم!
#عیدتون_مبارک
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
زمین سراسر صحرای عرفات است
و تو همان آدمی که با خطاب إهبطوا بر این سیاره رنج فرو افتادهای!
عرفات مثالی از حقیقت زمین است که تمثیل یافته مشقت جوع و عریانی و تشنگی و سوز آفتاب و...
آن خطاب را تو از یاد بردهای، اما آدم
به یاد داشت که آن همه گریست تا بازش پذیرفتند.. :)
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅─────────┅╮
@khademfars
╰┅─────────┅╯
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
🌟 #عاشقانه_ای_برای_تو 🌟قسمت ۵ 🌟مرگ یا غرور غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن
🌟 #عاشقانه_ای_برای_تو
🌟قسمت ۶
🌟معامله
خیلی تعجب کرده بود ...
ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ...
بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ...
_تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... .
اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ...
برام مهم نبود ... .
تمام شرط هات هم قبول ...
_لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .
سرش پایین بود ...
نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ...
_تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم.اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ... .
برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ...
اما فایده ای نداشت ...
ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ...
چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... .
خیلی جدی بهش گفتم:
_اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... .
اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ...
فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/khademfars
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
#عید_قربان روز قربانی شگفتیساز https://eitaa.com/khademfars
امام حسین(ع) در فرازی از دعای عرفه به این داستان اشاره دارند ک خدا نگذاشت جوان ابراهیم جلوی چشمانش ذبح شود....
ناخداگاه یاد علی اکبر(ع)و علی اصغر(ع) و.... افتادم
💔
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
🌟 #عاشقانه_ای_برای_تو 🌟قسمت ۶ 🌟معامله خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دا
🌟 #عاشقانه_ای_برای_تو
🌟قسمت ۷
🌟زندگی مشترک
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ...
دوست صمیمیم بود ... .
به پدر و مادرم گفتم
_فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ...
جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ...
ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ...
چه برسه به.....
اومد خونه مندلی دنبالم ...
رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ...
بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ...
تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .
اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ...
با محبت بهم نگاه می کرد ...
اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ...
سعی می کرد من رو بخندونه ...
اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... .
از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ...
از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ...
و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن.
این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ...
نفرت از چشم هام می بارید ... .
.
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم:
_صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... .
خندید و گفت:
_شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... .
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت:
_برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...
چند قدم ازم دور شد ...
دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت:
_خواب های قشنگ ببینی ...
و رفت ... .
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/khademfars