eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
171 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🏝 🏝 منتظران مهدی آگاه باشید! حسین را منتظرانش کشتند! مهدی جان! پدر ندبه های دلتنگی… ای که چشمت همیشه شبنم داشت! ماجرای ظهور تو هر بار، سیصد و سیزده نفر کم داشت! 🏝طاعات وعبادات شماقبول🏝 🏝التماس دعای فرج🏝 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 🌼@khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏝تقرّب‌به‌خداوندرابایدچشید...🏝 🕋ماه مبارک رمضان فرصتی است برای تقرب. 🎤حاج‌آقا‌پناهیان 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 🌼@khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
🏝 ۳ 🏝 ⚘قلّه ی بلوغ جهان( بخش دوم)⚘ 💎آن‌قدر ظهورِ جنبه‌ها‌ی نهايی کمالِ عالم حتمی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله از يک طرف می‌فرمايند: 💎نزديکی من به قيامت در حد نزديکی دو انگشت است. 💎 و از طرف ديگر می‌فرمايند: «وَ الَّذِي بَعَثَنِي بِالْحَقِّ نَبِيّاً لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنْيَا إِلَّا يَوْمٌ وَاحِدٌ لَطَوَّلَ اللَّهُ ذَلِكَ الْيَوْمَ حَتَّى يَخْرُجَ فِيهِ وَلَدِيَ الْمَهْدِي‏» سوگند به آن‌كه مرا به حق مبعوث كرده اگر نماند از دنيا مگر يك روز، هر آينه آن روز را خداوند آن‌قدر طولانی می ‌کند تا فرزندم مهدى ظهور كند. 💎در چنین شرایطی تمام آنچه لازم بود با ظهور آخرين دين ظاهر شود پيش می‌آيد و لذا با ظهور ایشان همه‌ی حقايقِ غيبی که امکان ظهور دارند، به صحنه‌ی ظهور می آيند. ادامه دارد..... 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 🌼@khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
🏝🏝 ⚘بخش معرفی و راه های درمان اخلاق ناپسند⚘ 💢موضوع پست: ۲ ⭕️چند نوع غیبت داریم؟!🤨 ۱- عیب کسیو به فردی که خبری نداره،به قصد خوار کردن فرد غیبت شونده بگیم. ۲- بخاطر سرگرمی و یا دلسوزی،عیب کسیو به فردی که خبری نداره بگیم. ۳- عیب کسیو به فردی که خبر داره بگیم! ⭕️غیبت چه آثاری داره؟🧐 ❌حسادت ❌کینه ❌دشمنی ❌بی آبرویی ❌بی اعتمادی و... ادامه دارد... 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 🌼@khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاضر و آماده در اتاق منتظر تماس نیاز بود. گوشی در دستش لرزید و بعداز چندلحظه لرزش قطع شد ، بلند شد چادرش را برداشت و سر کرد. لازم بود مادرش او را با چادر ببیند . اگر غیر از این باشد دادگاهی شدنش حتمی ست پوفی کرد دستگیره ی در اتاق را پایین کشید و باز کرد. آرام و بی صدا قدم بر میداشت ترجیح میداد بی خبر خانه را ترک کند تا اینکه بازخواست شود و با اعصابی بهم ریخته بیرون برود و خوشی چندساعته ی کوتاهش زهرش شود.. از آخرین پله هم گذر کرد وارد راه روی منتهی به در خروجی شد مادرش در آشپزخانه بود و به راه رو دید نداشت با حواس جمع در را آرام و بی صدا باز کرد. نفس راحتی کشید و چشمانش را بست خیالش راحت شد که کسی او را ندیده....همینکه در را کامل باز کرد با کسی سینه به سینه شد... از ترس هینی کرد و دستش را روی دهانش گذاشت - با دیدن گیتی نفس حبس شده اش را با صدا بیرون داد و ارام طوری که مادرش نشنود گفت وای ترسیدم گیتی چادرش را از سر برداشت و گفت: - کجا به سلامتی؟؟؟ اونم دزدکی ؟!! همین یکی را کم داشت گیتی یک سال از او بزرگتر بود اما همیشه در کارهای گیسو سرک میکشید و برایش شاخ و شانه می آمد گیسو اخم هایش را در هم کشید و گفت: تو رو سننه؟؟ باز که تو کارای من فضولی میکنی؟؟ ادب نمیشی اینهمه دماغتو میسوزونم باز مثل قاشق نشسته میپری وسط اون میعاد بدبخت چی میکشه از دست تو . 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
گیتی هر کاری که میکرد نمیتوانست حریف زبان دراز خواهر کوچک ترش شود؛ اخمی کرد و گفت: خیلی بی ادبی گیسو اصلا معلوم نیست به کی رفتی انقدر بی حیاو پررویی ... الان داری دزدکی میزنی بیرون خیال کردی میتونی همیشه کارها تو اینجوری پیش ببری؟؟ اگه بابا بفهمه با این قیافه دزدکی رفتی بیرون زنده ات نمیزاره گیسو پوزخند صداداری زدو گفت همینم مونده خانم سوسکه نصیحتم کنه ، در ضمن مگه قیافم چشه؟؟ خودت که این همه مالیدی تازه ام از بیرون اومدی ؛ پس هرچه را برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند........ میدونی که این جمله از کیه؟؟ انگشت اشاره اش را چندبار آرام تخت سینه ی گیتی کوبید و گفت: - خواهر بزرگه واسه من فاز نصیحت و عالم بودن بر ندار..تو کارهای منم فضولی نکن » بدون توجه به چشمان متعجب گیتی از کنارش رد شدو به سمت در بزرگ و آهنی سفید رنگ باغ رفته به سمت bmw سفید رنگ نیاز قدم تند کرد. سوار شدو گفت: سلام، بجنب گازشو بگیر نیاز با چشمانی گردشده به در ماشین تکیه زده بود و به گیسو نگاه میکرد.. دِ چرا مثل بز ایستادی و نگام میکنی برو دیگه نیاز دستش را به سمت سوئیچ برد و در جایش چرخاند همانطور که پایش را روی پدال گاز میفشرد و حرکت میکرد گفت: - چته بابا مگه دنبالت افتادن دختر 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
گیسو چادرش را از سر کشید و روسری اش را عقبتر بردو موهایش را کج روی پیشانی اش ریخت و گفت - خودت که دیگه میدونی شرایطمو نیاز خنده ی کوتاهی کرد و گفت: ای بابا تو باز مثل دزدا از خونه زدی بیرون ؟؟؟ گیسو پشت چشمی برایش نازک کردو گفت دوباره شروع نکن نیاز اصلا حوصله ندارما۔ نیاز سرش را بالا گرفت و قهقهه ای مستانه کرد و گفت: گیسو اگه داستان رفت و آمدهای دزدگی تو رمان کنی و بدیش واسه چاپ به مرگ خودم به چاپ دهم هم میرسه از پس هیجانیه مکثی کرد و گفت : - اصلا داستان زندگیتو بنویس معروف میشی . به جون خودم تو از کوزِت هم بدبخت تری - دوباره خنديد و راهنما زدو پیجید گیسو هم لبخند بر لب گفت خب حالا کمتر چرت و پرت بگو. حواست به رانندگیت باشه به کشتنمون ندی شناسنامه ام همرام نیست. روبه روی نیاز به پشت همان میز همیشگی در کافی شاپی که چند ماهیست پاتوقشان شده نشسته بود -- واقعا بابات زد تو گوشت گیسو سربلند کرد و به نیاز نگاه کرد و گفت: اهوووم 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
- منو باش که خیال میکردم اگه حرف دلتو بزنی همه چیز تموم میشه، اینجوری که همه چی بدتر میشه نمیدونم چیکار کنم نیاز، هم از این وضع خسته شدم .هم نمیتونم قیدشونو بزنم هرچی باشه خانوادم هستن ، راحت نیست دل کندن ازشون برام۔ - حالا کی گفته که قیدشونو بزنی | راه دیگه ای هم برام مونده؟ - فقط یه راه برات مونده یه راهی که بدون جنگ و جدال، به خواستت برسی خانوادت رو هم داشته باشی چی؟! چه راهی؟ - - ازدواج اوووووووف ،سرتو بزنن ، تهتو بزنن بازم اخرش میرسی به ازدواج -- آخه دیوونه ، توهم خدارو میخوای هم خرمارو به نظر خودت راه دیگه ای هم هست هزار بار بهت گفتم که من تا نیاز حرف گیسو را قطع کرد، دهن کج کرد و ادایش را در آورد .تا عاشق نشم شوهر نمیکنم نگاه چَپکی به گیسو کر دو حرفش را ادامه داد -- باید به فکر ظرف ترشی باشم برات. | از ماشین نیاز پیاده شد و خداحافظی کرد، حسابی حال و هوایش عوض شده بود. داشتن نیاز در این اوضاع نعمتی بود برایش 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
کلید را در قفل در چرخاند و وارد شد، مسيرياغ تا عمارت را خیلی آرام طی کرد همیشه همینطور بود ، دلش نمیخواست زود به عمارت پرسد تا بازجویی ها شروع شود که کجابوده ؟یاکی بوده و هزار سوال تکراری دیگر در عمارت را باز کرد و داخل شد وارد راه رو مکثی کرد تا موقعیت رابسنجد تازه متوجه چند جفت کفش شد ،چرا وقتی وارد شد آنها رانديد؟ چادرش را در دست گرفت گره روسری اش را سفت کرد و موهایش را کامل پوشاند آریشش را قبل از ورود به باغ پاک کرده بود ، نیم نگاهی در آیینه به خود انداخت همه چیز خوب بود. حرکت کرد و وارد مهمانخانه شد، عمه و شوهر عمه اش کامران خان را دید که روی مبلهای سلطنتی لم داده اند و میوه پوست میگیرند پوزخندی زد و در دل گفت:(خوشم میاد عین زیگیل چسبیدین به این بابای بیچاره ی من جلوتر رفت و سلام کرد تازه متوجه کیمیا و کوروش شد. کیمیا را میتوانست تحمل کند اما کوروش را هرگز عمه صديقه اش با روی باز جواب سلامش را داد - سلام عزیزم ، عمه به قربونت بره دختر نازم ، کجابودی؟! یه ساعته چشمام به این در خشک شد تا بیای و یه دل سیر ببینمت. باز پوزخندی زد و به خود گفت: آخ آخ مامان از این همه چاپلوسی و خودشیرینی، منکه میدونم این قربون صدقه رفتناو ناز کشیدنا دلیلش چیه ، تا من راضی شم با پسر دودوزه بازت، ازدواج کنم حالا هي هندونه زیر بغلم بزار)| به ناچار جلوتر رفت و عمه اش را در آغوش گرفت این جماعت باید مثل خودشان رفتار کرد. باید با پنبه سربرید خوش اومدید عمه جون به سمت اقا کامران شوهر عمه اش ، برگشت و سلام کرد و خوش آمد گفت. بعد از آن هم با کیمیا روبوسی کرد. به کوروش که رسید اعتنایی نکرد و بدون توجه به او عذر خواهی کرد تا برای تعویض لباس به اتاق برود ،میدانست که این جماعت تا شب چتر باز کرده اند و خیال رفتن به این زودی را ندارند. 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا