امشب بریم در خونه امیرالمومنین بلکه خدا به حرمت حالِ بستر نشینِ امشبِ کوفه دست مارم بگیره

بلکه خدا به خاطر دل مضطرب دخترش زینب یه نگاهی هم به ماها بندازه😔

مثل فردا روزی که دختر علی بعد از پیغمبر و داداشش محسن و مادرش فاطمه برای بار چندم عزادار میشه و رخت و لباس مشکی میپوشه ، شرو میکنه به ناله کردن و مویه کردن...😔

هی میگه: بابا خانه با رفتنت اينبار به هم ريخته است شهر بي حيدر کرار به هم ريخته است

میگه آخه خونه ای که مهر مادر و محبت پدر توش نباشه که خونه نیست، خرابه ست بابا رفتی و زینبتو خونه خراب کردی😭😭

میگه بابا هرکسي ديد پدر، حال مراگفت به خويش: دختر فاطمه بسيار به هم ريخته است...

میگه بابا ببین حال و روز زینبتو بابا داغ تو داغ مادرمو زنده کرد😭

نه فقط ما که بچه های تو هستیم بهم ریخته و پریشان و نالانیم بلکه بستر خالي تو گوشه ي اين خانه پدر علتي شد که "پرستار" به هم ريخته است 😭😭😭

اما بابا همه ی غم ها یه طرف غم دیدن حال و روز داداش حسنم یه طرف😭 تا میبینمش جگرم تیر میکشه آخه میدونم که علاوه بر غم از دست دادن تو، هنوز دلسوخته ی غم و غصه های مادرِ😭😭 حسن غمزده را بيشتر از زخم سرت قصه ي سينه و مسمار  بهم ريخته است😭

نمیتونه چیزایی که تو کوچه‌ی بنی هاشم دیده رو به کسی هم بگه حتی دلش نمیاد به داداش حسین هم بگه حرفي از کوچه نبايد بشود پيش حسين چونکه با گفتنش هر بار به هم ريخته است 😭

اما ظاهرا امشب امیر المومنین یه وصیتایی به ابالفضل هم کرده گفته من روز عاشورا نیستم، اما نکنه تو دست از داداش حسینت بکشی...

عباسم پسرم اگه تونستی تو بازار کوفه و شام هم هوای خواهرتو داشته باش😭😭 صحبت از کوفه و بازار و اسيري کردي از همان لحظه علمدار به هم ريخته است😭