امام على(عليهالسلام):
خوشگمانى موجب راحتی قلب و سلامتی دين است
📚غررالحكم؛ح۴۸۱۶
#امام_علی_ع
#حدیث_روز
#خوشگمانی
#راحتی
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
پارت سیزده
من که عروس نیستم عروسک خیمه شب بازی ام که تو دست یه عده دارم می چرخم.شما هم خودتون رو زیاد به
زحمت نندازید این جشن و مراسم ارزششو نداره که یه عروس آنچنانی داشته باشه.یه آرایش سرهم بندی کنید
بره.
-این جوریم که نمی شه مادرجون اوال وجدانم نمی زاره کارو انجام ندم ثانیا باید این مزدی که بابتش می گیرم حالل
باشه یا نه؟
-مطمئن باشید از شیرمادر حالل تره.اگه منم که اصال دلم نمی خواد لباس سفید بپوشم وآرایش کنم ولی در این
مورد مجبورم کردن.حاال دیگه فرقی نمی کنه که چه جوری باشه.تو رو خدا یه جوری تمومش کنید بره.
نگاهی از سر دلسوزی به قیافه ام انداخت:
-باشه حاال که خودت این جوری می خوای منم حرفی ندارم ولی می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
-بپرسید چه اشکالی داره؟
-می گم ببخش اگه فضولی می کنم ولی مثل روز روشنه که تو به این وصلت رضا نیستی پس چرا دارن تو رو به زور
شوهر می دن؟
-کاش خودم جوابشو می دونستم در اون صورت غمم کم تر می شد.اگه می دونستم به چه گناهی دارم مجازات می
شم این قدر برام سخت نبود.
-وا...شما هنوز مبتالیی ملوک خانوم؟االنه که عاقد پیداش بشه هنوز عروسمون هیچ کاری نکرده؟
این خاله مهین بود که سرزده وارد اتاق شد.کت و دامن دانتل آبی رنگش از زیر چادر صورتی گلدار بخوبی نمایان
بود.ملوک خانم که ظاهرا با من احساس همدردی می کرد پشت چشم برایش نازک کرد و گفت:
-دیگه کار زیادی نداره بگین لباسشو بیارن تنش کنم.
بعد از پوشیدن لباس بود که متوجه ی حضور بچه های فامیل در درگاه اتاق شدم.انگار جرات داخل آمدن نداشتند و
از همان فاصله مرا به هم نشان می دادند و ذوق می کردند.چیزی طول نکشید که در بین هلهله ی زن های فامیل مرا
از درمیانی به قسمت مهمانخانه که سفره ی عقد در آن پهن شده بود بردند.فهیمه آینه ی قاب نقره ای را جلویم
گرفته بود بی آنکه بداند دیدن چهره ی غم گرفته ام در آینه چه قدرعذابم می دهد.بر روی مبله دونفره ای که باالی
سفره جا داده بودند نشستم و بدون هیجانی منتظر پایان این نمایش مسخره شدم.کمی بعد با صلوات بلندی که از
سوی جمع شنیده شد ورود عاقد را اعالم کردند.گویا کارهای دفتری مراسم قبال انجام شده بود برای همین جناب
عاقد بعد از کمی خوش سر و زبانی خطبه را آغاز کرد.خوشبختانه ناصر در قسمت آقایان و در کنار عاقد نشسته بود
و مرا از رنج حضورش در این لحظه های سخت نجات داد.میان همهمه ی حاضرین شنیدم که کسی با صدای تودماغی
پرسید:
-عروس خانم وکیلم؟
خیال داشتم فورا جواب بدهم تا این قائله زودتر ختم شود اما از میان خانم ها یکی قبل از من گفت:
-عروس رفته گل بچینه.
به این رسم و رسوم آشنا بودم.شاید دست کم چهار یا پنج مجلس عقد را بین دختروپسرهای فامیل تجربه کرده
بودم.معموال برای بار دوم می گفتند عروس رفته گالب بیاره.ای کاش این بار هم عقد یکی از دخترها یا پسرهای
فامیل بود.در آن صورت چه قدر مایه ی خوشحالی بود بخصوص اگر فرصتی پیش می آمد و مسعود را گوشه ای تنها
پارت چهارده
می دیدم.مثل همین دفعه ی آخر هنگام مراسم عقد محمد و شهال.بعد از بله ی عروس چنان شور و هلهله ای به پا
شد که صدا به صدا نمی رسید.عمه سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:این کلید و بگیر برو از زیرزمین از توی
گنجه ی دیواری یه جعبه ی مخمل قرمزه وردار بیار.نفهمیدم در آن هیاهو و بلوا مسعود چه طور متوجه ی من شد که
پشت سرم از پله ها پایین آمد.
-کجا داری می ری؟
-خصوصیه نمی تونم بگم.
-جدی؟پس تو مسائل خصوصی هم داری که من ازش خبر ندارم؟
داشتم سر به سرش می گذاشتم.
-پس چی مگه قراره تو همه چیز رو بدونی؟
-پس قضیه ایه که قرار نیست من بدونم؟
برق چشم های خمارش جوری بود که دلم برایش ضعف می رفت.
-نه که قرار نیست آقا...حاال از جلوی راه برو کنار بذار رد شم.
-باشه می رم کنار ولی اگه نگی جریان چیه منم بهت نمی گم تو زیرزمین چی هست.
یک سرو گردن از من بلندتر بود سرم را مقابلش باال بردم و با سرتقی خاصی گفتم:
-بهتره منو نترسونی چون توی زیرزمین شما هیچی نیست.
از جلوی در زیرزمین کنار رفت و درحالی که تبسم موزیانه ای به لبهایش بود گفت:
-از ما گفتن...حاال خود دانی.
مطمئن بودم سربه سرم می گذارد.برای همین بدون هیچ واهمه ای در را باز کردم و بیخیال وارد زیرزمین شدم.با
وجود روشنایی حیاط همه جا تاریک بود و در نگاه اول اطراف دیده نمی شد.دنبال کلید برق می گشتم که ناگهان
موجودی جیغ کشان به طرفم حمله ور شد.یک آن چنان وحشت کردم که با فریادی از ترس به عقب برگشتم و بی
اختیار به اولین پناهگاه چنگ انداختم.مسعود پشیمان از کاری که کرده بود محکم مرا در آغوش گرفت و سعی
داشت آرامم کند.نفهمیدم چه قدر گذشت تا لرزشی که از ترس به تنم افتاده بود آرام گرفت.وقتی جرات کردم
چشمهایم را باز کنم نگاهم به بچه میمونی افتاد که با زنجیر مهار شده بود و مدام باال و پایین می پرید و صداهای
عجیبی درمی آورد.
-این دیگه چیه؟!
-یه امانتی مزاحم.مال دوستمه.داشت می رفت سفر سپردش به من.
-فکر نکردی ممکنه از ترس سکته کنم؟
-تقصیر خودته که همیشه می خوای پر دل و جرات به نظر بیای.اگه اون همه لجاجت نمی کردی...ولی راستش خیلی
پشیمونم و خودمو بابت کاری که کردم نمی بخشم.اگه توهم نبخشی حق داری.
-با این حال که نمی تونم ببخشمت چون دست و پام هنوزم داره می لرزه ولی اگه یه کم همین جا روی پله بشینی
بزاری منم کنارت استراحت کنم شاید بخشیدمت.
پارت پانزده
به حالت نشسته سرم را به شانه اش تکیه دادم.پلکهایم خود به خود بسته شد.عطری که از وجودش به مشام می
رسید مست کننده بود.در حالتی بین خواب و بیداری دیدم صدایم می کنند حتما عمه از غیبتم دلواپس شده کسی را
دنبالم فرستاده بود.صدا از دور به گوش می رسید.
-مانی...مانی حواست کجاست؟این بار سوم بود که خطبه رو خوند چرا جواب نمی دی؟
به حالتی منگ به اطراف نگاه کردم وآهسته پرسیدم:
-چی باید بگم؟
صدای زنانه ای حرص آلود به حالت نجوا کنار گوشم گفت:
-بگو با اجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله.
بدون آنکه درست بفهمم جمله ام چه معنایی دارد طوطی وار همان را کمی بلندتر تکرار کردم.
***همه چیز مثل یک خواب گذشت خوابی که شبیه به یک کابوس آزار دهنده بود که بیداری از آن امکان
نداشت.از قیافه هایی که دور وبرم در حرکت بودند نفرت داشتم.چرا رنج و عذاب من این طور به آنها نشاط می
داد؟مگر به عزای دل کسی نشستن شادمانی داشت؟
صدای مرضیه خانم همسایه ی قدیمی مان زنگ خوشی داشت بخصوص وقتی با نوای دایره هماهنگ می شد)عروس
ما هل داره هل داره فلفل داره ماشاال به چشم و ابروش دوماد نشسته پهلوش.دوماد سرتو باال کن به همسرت نیگا
کن...(ولی این بار نوای آهنگش شبیه مرثیه ی سوزناکی بود که دل را به درد می آورد و اشک را جاری می کرد.
خدا را شکر که باالخره سر و صداها آرام گرفت.حتما مهمان ها داشتند خودشان را برای رفتن به منزل خاله مهیا می
کردند.در آن میان یکی با سبد گلی نزدیک شد و همراه با بوسه ای برگونه ام آهسته گفت:
-بین گلها یه نامه برات گذاشتن.
سرم را که باال آوردم شهال مقابلم بود.از دیدنش تعجب کردم.خانواده عمه جشن عروسی مرا تحریم کرده بودند
پس او اینجا چه می کرد.چشمم به سبد گلهای رز افتاد.رز صورتی گل مورد عالقه ی مسعود بود.کاغذ تا شده ی
نازکی به همان رنگ را در بین گلها پیدا کردم و با ترس نگاهی دزدکی به اطراف انداختم .خوشبختانه کسی متوجه
من نبود.کاغذ را به سرعت میان مشتم پنهان کردم.رفتارم شبیه کسی بود که مرتکب خطایی شده.نگاه تشکر آمیزم
به شهال افتاد:
-عمه نیومده؟
-نه یکمی کسالت داشت عذرخواهی کرد.من و محمد تنها اومدیم.
-کاش می تونستم بهت بگم خوش اومدی ولی اینجا جایی برای خوشی نیست خودت که می دونی؟
شانه ام را لمس کرد:
-خودتو ناراحت نکن حتما قسمت این بوده نمی شه با سرنوشت جنگید.حاال انشا اهلل کنار آقا ناصر خوشبخت شی.
آرزویی از این مسخره تر نمی شد.خیال بلند شدن داشتم که سرم گیج رفت.
-شهال جون اگه ممکنه به سعیده بگو بیاد کمکم کنه برم باال.
قیافه ی خواهرم از شور و هیجان گل انداخته بود.وقتی بازویم را می گرفت با دلسوزی گفت:
پارت شانزده
خوب معلومه وقتی آدم چند روز غذای درست و حسابی نخوره ضعف می کنه.می خوای دستی دستی خودتو
بکشی؟اگه من جای تو بودم نه تنها غذای خودم چند نوبتم اضافه تر می خوردم که واسه یه مدتی توی خونه ی خاله
دووم بیارم آخه چه بخوای چه نخوای اونجا غذا رزیمیه.
درحالی که از پله ها باال می رفتیم از تاثیر حرفی که زده بود به خنده افتاد.شاید اگر من هم دل و دماغی داشتم در
خنده ی او شریک می شدم.موضوع خساست شوهر خاله مهین زبانزد خاص و عام بود.تقریبا همه ی فامیل می
دانستند که در خانه ی او هرگز کسی یک شکم سیر غذا نمی خورد.جلوی در اتاقم از سعیده تشکر کردم:
-دستت درد نکنه تا همین جا کافیه بقیشو خودم می تونم برم.اگه کسی پرسید نگو من اینجام می خوام قبل از رفتن
یه کم تو اتاقم تنها باشم.
بازویم را با محبت فشرد:
-باشه ولی خودتو زیاد ناراحت نکن این اتاق همیشه مال تو می مونه.خودم واست نگهداریش می کنم.
-ممنونم خواهر تو خیلی مهربونی.
بعد از نگاهی مهربان و حاکی از همدردی آهسته از پله ها پایین رفت.فضای اتاق را سکوت غم انگیزی پر کرده
بود.انگار در و دیوار این اتاق هم حس می کرد که مونس همیشگی اش به زودی از اینجا می رود وتنهایش می
گذارد.
با همان سر و وضع کنار تخت چوبی ساده و محقرم زانو زدم و نامه ی مسعود را با اشتیاق تشنه ای که به آب رسیده
باز کردم.از دیدن خط زیبایش انگار جان تازه ای به تنم آمد.نوشته های او برایم حکم مرهمی را داشت که زخم های
روحم را تسکین می داد.ولی این بار فقط یک نوشته نبود.انگار داشت کنار گوشم زمزمه می کرد!
در آن زمان که جامه ی سپید بخت به مرمر تنت کنند
و دانه های نقل و سکه را نثار مقدمت کنند
به خاطر آر عشق من
در آن زمان که با ورود تو غریو مجلسی به اوج کهکشان رود
در آن زمان که شادی و نشاط آن به گوش آسمان رسد
به خاطر آر عشق من
در آن زمان با شکوه که دست خود به دست او دهی
و بستر حریر خود به اختیار او نهی
به خاطر آر عشق من
که در ورای این همه سرور
دلی به غم نشسته است
دلی که مهر خود به غیر تو به کس نبسته است
و بعد تو در این جهان ز هر چه هست جز غمت دگر گسسته است.
*** -چرا در و باز نمی کنی دختر؟مانی اون تو داری چیکار می کنی؟همه این پایین منتظرن می خواییم راه بیفتیم.
1 7
ظاهرا متوجه غیبتم شده بودند صدای مامان عصبی به گوش می رسید.به جهنم چه فرقی می کرد.دیگه هیچ چیز
برایم اهمیت نداشت.با خونسردی نامه ی مسعود را تا زدم و در میان سینه ام جا دادم.رطوبت اشک را از صورتم پاک
کردم و آرام و بی تفاوت از جا برخاستم.با باز کردن چفت در قیافه ی برافروخته اش جلویم ظاهر شد.
-چیه اینقدر سر و صدا می کنین؟من حق ندارم یه دقیقه با خودم خلوت کنم؟
تنها بود با خشم نگاه کرد:
-این بازی ها چیه درآوردی؟حاال خیر سرت بله رو گفتی حاال این ادا فناها چیه در میاری؟
-شما هم که به هدفتون رسیدین دیگه چی می خوایین؟
نفهمیدم با چه جراتی این حرف را زدم!انگار دیوانه شده بودم.با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم می کرد.
-پس خیال داری آبروی ما رو ببری؟می خوای ما رو انگشت نمای مردم کنی آره؟ولی کور خوندی االن بهت نشون
می دم االن بهت ثابت می کنم که می تونم مسعود و بفرستم اونجا که عرب نی انداخت حاال می بینی.
در اتاق را به هم کوبید و رفت.صدای قدمهای محکمش از توی پله ها شنیده می شد.داشت بلند بلند بد و بیراه می
گفت.لحظه ای بی حرکت همان جا ایستادم بعد مثل اینکه تمام نیرویم تحلیل رفته باشد بی حال گوشه ای نشستم.
به خودم دلداری دادم)اون داشت بلوف می زد.مطمئنم جراتش رو نداره.از همون اول هم نباید گول حرفاش رو می
خوردم و زیر بار این ازدواج می رفتم.(
صدای داد و فریادی که از حیاط می آمد توی دلم را خالی کرد)اگر واقعا علیه مسعود اقدامی بکنه چی؟(احساس
پشیمانی به دلم چنگ انداخت.ای کاش به فکر این مبارزه ی احمقانه نیفتاده بودم.در آن گیر و دار یک چیز برایم
قطعی بود اگر کوچکترین حادثه ای برای مسعود پیش می آمد درجا خودم را سر به نیست می کردم.
صدای باال آمدن چند نفر با هم مرا از فکر بیرون آورد.چه خبر بود؟!شهال و محمد همزمان وارد اتاق شدند.نگرانی از
قیافه هایشان به خوبی پیدا بود.شهال کنارم نشست.
-چیکار کردی مانی؟مگه عقل از سرت پریده؟چرا داری همه چیز و خراب می کنی؟
-چی رو دارم خراب می کنم؟مگه چیز دیگه ای هم مونده؟
-تو تا اینجاش پیش اومدی.االن چه بخوای چه نخوای زن ناصری.حاال که کار از کار گذشته چرا داری جون مسعود و
به خطر می ندازی؟
حرفش به نظرم خنده دار بود:جون مسعود؟من تازه می خوام اونو نجات بدم.با این وصلت من مسعود و با دستای
خودم کشتم...عزیزترین کسمو با دستای خودم از بین بردم.
محمد روی لبه ی تخت نشست و مستقیم نگاهم کرد:
-همه ی ما خوب می دونیم که تو مسعود چقدر بهم عالقه دارین.می دونیم که بدون هم زندگی براتون جهنم می شه
ولی این روشی که تو در پیش گرفتی راه نجات نیست.همین امشب که تو راه می اومدیم داشتم به شهال می گفتم تا
به حال هیچکسی رو به فداکاری تو ندیدم!تو به خاطر نجات مسعود از خوشبختیت گذشتی .تو این دوره زمونه کمتر
کسی این کار و می کنه.ولی حاال که کارا داره خوب پیش می ره خرابش نکن.خودتم می دونی که مهری خانم زن
لجبازیه و اگه پاش بیفته کاری نداره که سر مسعود و ببره باالی دار بخصوص از وقتی که فهمیده عزیز قضیه ی نا
مادری بودنش رو به تو گفته بیشتر به خون ما تشنه ست.پس بیا و آتو دستش نده.اگه واقعا مسعود و دوست داری
1 8
راضی نشو که بی گناه به دام بیفته...آینده رو کی دیده اگر قسمت تو مسعود به هم باشه باالخره یه روزی به هم می
رسین.
-محمد راست می گه امروز تا فردا آدم نمی دونه چی می شه.خیالت از بابت مسعود هم راحت باشه اون قسم خورده
که تا آخر عمرش منتظر تو می مونه.تو که بهتر اونو می شناسی آدمیه که حرفش دوتا نمی شه س بیا از خر شیطون
بیا پایین و برو سر خونه زندگیت تا ببینم خدا چی می خواد.
همین که شنیدم مسعود منتظرم می ماند برایم کافی بود.در آینده می توانستم هزار بهانه برای به هم زدن این
زندگی پیدا کنم.صدایم نای باال آمدن نداشت به شهال گفتم:
-برو بگو من حاضرم برم به شرط اینکه مامان همین فردا کیف و بده به محمد آقا.
قیافه هایشان به تبسمی از هم باز شد.شهال در حال برخاستن گفت:
-آفرین دختر خوب.
محمد برای بلند شدن کمکم کرد در سرازیری پله ها آهسته گفت:
-می دونم داری می ری که زندگی تلخی رو شروع کنی ولی برای مسعود هم تحمل این وضع آسون نیست بخصوص
که خودش رو مقصر این اتفاق می دونه و روزی صدبار به خودش لعنت می فرسته.به هرحال امید چیز خوبیه و فقط
امید به آینده است که می تونه شما دو نفر رو سرپا نگه داره پس سعی کن هیچ وقت امیدتو از دست ندی.
در جواب فقط نگاهش کردم.تا به حال او را تا این حد مهربان ندیده بودم.در حیاط بگو مگوی سرکوب شده ای هنوز
در جریان بود.در میان حاضرین چشمم قبل از همه به ناصر افتاد که مثل مار زخم خورده گوشه ای ایستاده بود.در
چشمانش خشم و کینه ی عجیبی موج می زد!احساس کردم دلش می خواهد همان جا سر از تنم جدا کند.خوشبختانه
از خاله مهین و شوهرش آقای نصیری خبری نبود.حتما برای پذیرایی از مهمانها زودتر از آنجا رفته بودند.کنار
حوض مامان به تنه ی درخت انجیر تکیه داده بود و همان طور که دست را زیر چانه اش ستون داشت چپ چپ
نگاهم می کرد.پدرم به حالتی مفلوک و تو سری خور گوشه ی دیگری ایستاده بود.قبل از همه به سراغ او رفتم.
-آقا جون اگه تو این چند سال بهتون زحمت دادم منو ببخشین.من دارم می رم و امیدوارم دیگه هیچ وقت به این
خونه برنگردم و مایه ی اذیت و آزار شما نشم.
برای اولین بار با محبت عجیبی بغلم کرد و بی اختیار به گریه افتاد:
-تو منو ببخش بابا جون هیچ وقت اونطور که باید و شاید واست پدری نکردم.می دونم که تو این خونه زندگی خوبی
نداشتی خدا کنه تو خونه ی شوهرت خوشبخت بشی.
چه آرزوی محالی.مثل روز برام روشن بود که در کنار ناصر هرگز طعم خوشبختی و سعادت را نمی چشم.
***
شب به نیمه رسیده بود که سرو صدا ها آرام گرفت.
اعضای ارکستر بعد از ترانه))مبارکباد((که حسن ختام برنامه بود.بساطشان را جمع کردند و راهی شدند.بعد از رفتن
مهمانه بود که به هم ریختگی و میز و صندلی ها و آشفتگی حیاط به چشم آمد.از پنجره ی طبقه ی باال تمام سطح
حیاط بخوبی دیده می شد.انگار مامان و خاله با هم تبانی کرده بودند که مرا در اتاق حبس کنند.حتما مامان ماجرای
قبل از حرکتمان را برای خواهرش گفته بود.گرچه این تنبیه نهایت لطف آنها بود.در عوض داماد تمام مدت در میان
دختران فامیل می لولید و هر بار با یکی طرف رقص می شد.در آن بین با زن دایی ثریا صمیمی تر از همه بر خورد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_پنج_شنبه_ها:
✅#ورزش_خانگی
💢تمرینات آمادگی جسمانی با وسایل منزل
🏃♂🏃♂#تمرینات_آمادگی_جسمانی
🏃♂تمرینات ورزشی در خانه برای بالا بردن ایمنی بدن 🏃♂
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_پنج_شنبه_ها:
✅#ورزش_خانگی 🏠
🔵کاری از:#دانش_آموزان
🔴#استان_همدان
🏃♂🏃♂با #انرژی و #لبخند 😊😊
🏃♂تمرینات ورزشی در خانه برای جلوگیری کردن از چاقی🏃♂
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_پنج_شنبه_ها:
🌷🇮🇷#آشنایی_باشهدای_عزیز
🌹🕊 #شهید_محمد_گرامی
💐یار امام زمان(عج) باید مثل شهید احمدگرامی اهل #غیبت نباشیم⛔️
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌺
🌺آخرین پنجشنبه دی ماه تون
🌸عالی و بینظیر
🌺 آخرین روز
🌸دی هم از راه رسید
🌺خوب یا بد تمام شد
🌸الهي ماه بهمن براتون
🌺برکت ، سلامتی ، آرامش
🌸خوشبختي ، موفقیت
🌺و نگاه خدا
🌸را به همراه داشته باشه
🌺آخر هفته تون زیبا و در پناه خدا
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🖊 #مقام_معظم_رهبری:
وقال رجلٌ اَوْصِنی، فقال صلی الله علیه وآله وسلّم: لاتَغضَب، ثم أعادَ علیه، فقال: لاتَغضَب، ثمّ قال: لیس الشّدید بِالصّرَعَةِ*، انّما الشدیدُ الذی یَملکُ نفسه عند الغضبِ. (تحف العقول صفحه 47)
مراد از لاتغضب قهراً عصبانیشدن خارج از اختیار نیست بلکه عصبانیت ارادی است یعنی عصبانیت را اعمال نکن، خشم خود را رها نکن.
فرد قوی آن کسی نیست که هنگام کشتی گرفتن و زورآزمایی افراد دیگر را به زمین میزند بلکه کسی است که هنگام خشم خود را نگه میدارد.
مراد از عصبانیت هم، تنها عصبانیتهای زودگذر نیست بلکه شامل موردی هم میشود که انسان از شخصی خشمگین است، آنگاه او را در میدانهای مختلف زندگی تعقیب میکند تا در فرصتی مناسب، انتقام خود را از او بگیرد.مهارکردن خشم و شهوت در همه زندگی اثر میگذارد.
4_5769431978193455525.mp3
11.52M
طرح ختم خطابه فدک
#شرح_خطابه_فدک قسمت 50
4_5769431978193455527.mp3
11.28M
طرح ختم خطابه فدک
#شرح_خطابه_فدک قسمت 51
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
یخچال خانه ما را که باز کنی
اگر خالی از هر چیزی هم باشد
محال است که سیب در آن پیدا نکنی
انگار محکوممان کردهاند به سیب خوردن
یا رسم است هر روز سیب بخوریم
هر چند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب
است که سیب برای پوست مفید است
امروز هم کیسه دو کیلویی سیب روی
کابینت مثل پتک روی سرم فرود آمد
و شکایت کردم
ای بابا... بازم سیب خریدی که
مامان! این همه میوه خوب
بعد یهو دلم برای سیبها سوخت
یکی از آنها را برداشتم و خوردم تا فکر
نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان
بدم میآید
آخر اصلاً تقصیر سیبها نبود
اگر سیبها هم مثله گوجه سبز، میوه
نوبرانه بودند و ما را منتظر میگذاشتند
شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه
قرار میگرفتند
و بی صبرانه منتظرشان میماندیم
و با ذوق و چندین برابر قیمت حالا
میخریدیمشان و چقدر هم
راضی و خوشحال بودیم
به نظرم بعضی آدمهای خوب و با خاصیت
شبیه سیب هستند همیشه در کنارمان
و در هر شرایط کمکمان هستند
وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا
و مصیبت را از جانمان دور میکنند
اما مثل سیب به چشم نمیآیند
و قدرشان را نمیدانیم
و در عوض قدر آدمهایی را میدانیم
که هر از گاهی وارد زندگیمان میشوند
و میروند مثل توت فرنگی
چون نوبرند رنگ و رویشان جذبمان میکند
و سیب با وفا و پرخاصیت را میفروشیم
به آن توت فرنگی بی خاصیت آبکی که
کمتر هست و تازه با قیمت بالا برایش
سر و دست هم میشکنیم
حیف سیب که هر کارش کنی سیب است
و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را
گران و دست نیافتنی بودن را
سعی كنيم قدر سیبهای زندگيمان را
بيشتر بدانيم و آنها را به توت فرنگیهای
زودگذر نفروشیم
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا
در شروع ماه بهمن
به مردم سرزمینم 🇮🇷
شادی الهی
رزق و روزی حلال
لب خندان، تن سلامت
و دلی شاد عطا فرما
خدایا شروع ماه بهمن را
برای همه دوستان و هموطنانم
شروع بهترینها مقدر بفرما
در آخرین شب دی ماه آرزومندم
بهمن ماه براتون سراسر
خوشی و خوشبختی باشه
به امید فردایی بهتر
خیالتون آسوده
خاطرتون جمع
و روزگارتون مهربان باد
شـ🌙ـب بخیــر🌟
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
شب جمعه ✨
و عطر روز مادر 🌷
چه عطر بی نظیر ی عطر یاس است 🌼
نشسته در دل شش گوشه اش تا 🕌
بیاید مادر پهلو شکسته 💔
🍀 اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ. 🍀
#شب_جمعہ ✨
#شب_زیارتےارباب_بےڪفݧ 💚
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله 💚
#اللهم_ارزقنا_کربلا 🤲
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
سـلام همراهان گرامی🌷
روزتــون بخیـر و شـادی
جمعـهها کانال تعطیل میباشد
میتونید از مطالب بالا استفاده کنید
ان شاءالله در کنار خانواده و عزیزانتون
لحظههاتون پر از شادی و آرامش باشه
در پنـاه خـدای مهـربان🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃جمعـهها بهـار صلوات هست
دهانمـان را خوشبـو کنیـم
به ذکر شریـف صلـوات
بر حضـرت محمـد ﷺ
و خانـدان مطهـرش🍃🌸
(🌸)اَللّهُـمَّ
✨(🌸)صَـلِّ
🌸✨(🌸)عَـلىٰ
✨🌸✨(🌸)مُحَمَّـدٍ
🌸✨🌸✨(🌸)وَ آلِ
✨🌸✨🌸✨(🌸) مُحَمَّـدٍ
🌸✨🌸✨(🌸)وَ عَـجِّلْ
✨🌸✨(🌸)فَرَجَهُـمْ
🌸✨(🌸)وَ اَهْـلِکْ
✨(🌸)اَعْدَائَهُـمْ
(🌸)اَجْمَعِیـن
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
بزرگواران وقت مسابقه تموم شده هر کس اسکرین نفرستاده تا کد قرعه کشی تحویل بگیره یا جواب فرستاده دیده نشده یا در هر صورت کد نگرفته به آیدی زیر مراجعه کنه
@banooy_mohajer_62A62
با تشکر 🌷🌷🌷