eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
162 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 امیر علی آرنجش رو به لبه شیشه تکیه داده بودو سرش رو به دستش... نگاه متفکرش هم به رو به رو بود لب چیدم و صدام کمی بچگانه بود _قهری؟ جوابم فقط یک نیم نگاه بود ...لحنم رو تغییر ندادم _الان داری نقشه میکشی چطوری فردا از دستم فرار کنی؟ صاف شدو دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یک کلمه _نه! _اگه خیلی از من متنفری حداقل دوتا داد سرم بزن دلت خنک بشه! نگاه جدیش چرخید روی صورتم _این جمله چیه تکرار می کنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟! نگاهم رو از چشمهاش که بی تابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم میپیچوندمشون _لازم نیست بگی اخم همیشگی پیشونیت وقتی بامنی ...خواسته ات برای نه گفتنم ...رفتارت همه اینا نشون میده! پوزخندی زد _وقتی ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری! _شاید تو به خاطر حرمت بزرگ ترها اومدی! دنده رو عوض کرد _خب آره به خاطر حرمتها اومدم ولی دلیل نمیشه برای نفرت داشتن ازتو... اگه اینجوری بود میتونستم یک کلمه بگم تو رو نمی خوام و خالص! براق شدم _خب چرا ...چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وقتی که همه چی جدی شده بود؟! کلافه پوفی کشید _چون اگه می گفتم تو رو نمی خوام مامان یکی دیگه رو کاندید می کردو من فکر کردم تو رو راحت تر میتونم راضی کنم بگی نه! _آخه چرا... پرید وسط حرفم_گفتم نپرس چرایی رو که حالا دیگه مفهمومی نداره! پوفی کردم _اونوقت اگه من میگفتم نه دیگه عمه بیخیال ازدواج کردنت میشد؟؟ امیر علی _بالاخره آره لحنم رو مظلوم کردم _بهم بگو چرا خواهش میکنم ! سرم رو بالا آوردم و سر امیر علی هم چرخید رو به من... نگاهش! وای به نگاهش که قلبم رو از جاکند بی اخم بود... جدی نبود ...ولی سریع دزدید ازمن این نگاه رو...! آروم گفت: زود پشیمون میشی دختر دایی مطمئنم! قلبم خیلی بی تابی میکرد با توقف ماشین باصدای نا آروم و لرزونی گفتم: ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم ...مطمئن تر از تو ! بازم نگاهش چرخید رو به من ولی دیگه جرئت نکردم سر بلند کنم و با یک خداحافظی زیر لبی تقریبا از ماشین فرار کردم و اصلا نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یانه؟! حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی نوازش میکرد گونه ام رو ...نفس عمیقی کشیدم سردی هوا هم گاهی لذت داشت... گاهی خیلی هم خوب بود چون میتونست کم کنه حرارت درونیم رو ...حرارتی که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجه ای که بازم من رو رسونده بودکه حتی فکر کردن به امیرعلی هم من رو بی تاب می کنه و دلتنگ! چه لحظه شماری که برای امروز صبح کردم و دیدنش و این هوای سرد خیلی ماهرانه استرسم رو کم میکرد... https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 سرو صدای دوقلوها امکان کشیدن نفس عمیق دوم رو ازمن گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که شبیه بابا بود و محسنی که شبیه مامان! _شما دوتا دیگه کجا ؟ محمد ابرو انداخت بالا _خونه عمه ! مشکلیه؟ چشمهام رو ریز کردم _اونوقت کی گفته شمادوتاهم دعوتین؟ محسن باصدای لوسی گفت_وا محنا جون خونه عمه که دعوت نمی خواد! صورتم و جمع کردم _بی مزه ها بابا طبق عادت سوئیچ ماشینش رو توی دستش میچرخوند و بیرون اومد بازم با اعتراض گفتم: باباجون خودم باآژانس میرفتم روز جمعه ای روز استراحتتونه! به پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد بایک لبخند واقعی پدرانه روی لبهاش _ این یعنی دختر بابا از الان تعارفی شده؟؟! محمد پوفی کرد _نخیر باباجون این یعنی این یکی یکدونه باز داره خودش رو لوس میکنه محسن هم دهنش رو کج کرد _ خودشیرین! بابا به جای من چشم غره ای به هردوشون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد ...رفتم تا صندلی جلو بشینم کنار بابا دختر بودم خب یکی یکدونه بابا! _آی خانوم مامان هم داره میادها ! گیج به محسن نگاه کردم _مامان؟! محمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته بود_بله مامان... دسته جمعی میخوایم بریم در خونه عمه تحویلت بدیم بعد خودمون بریم دوردور ...آخ چه صفایی داره حالا بیرون رفتن ...چه خوب شد عروسش کردن نه محسن؟ محسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه _آره والا دعاش رو باید به جون امیر علی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد با اعتراض و لوس گفتم: بابااااا مامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا ندادو اینبار اون طرفدارم شد _صددفعه گفتم نزنین این حرفها رو.. دخترمم اذیت نکنین!!! تاثیر نکرد لحن تند مامان روشون و تازه با خنده ریزی به هم چشمک زدند. عطیه در رو باز کردو بادیدنم دست به کمر شد _واچه عجب نمیومدی! دست مامانم درد نکنه با این عروس آوردنش تالنگ ظهر می خوابه! اوف بلندی گفتم: بی خیال شو دیگه عطی جون دقت کردی جدیدا داری میری تو جلد خواهر شوهرای غرغرو با کیفم زدم به بازوش _حالا هم برو کنار اگه همینجا بمونم تا شب می خوای برام دست به کمر سخنرانی کنی! عطیه بازوش رو ماساژ داد _دستت هرز شده ها...صددفعه هم بهت گفتم اسمم رو کامل بگو شانس آوردی امیرعلی اینجا نبود وگرنه حالت رو جا میاورد بدش میاد اسم ها رو مخفف بگن! ضربان قلبم بالا رفت انگار با حرف عطیه تازه یادم افتاد امروز به عنوان خانوم امیر علی پا گشا شدم و نیامدم دیدن عطیه! شیطنتم خوابید _جدی نمی دونستم لبخند دندون نمایی زد _نگو از داداشم حساب میبری؟!جون من؟! خنده ام گرفت از لحن بامزه اش و قدمهام رو برداشتم سمت آشپزخونه و بلند گفتم:نه بابا! من؟! صدای پر خنده اش رو شنیدم _آره جون خودت... خالصه آمار کارها و حرفهایی که امیر علی ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاظرم بهت بگم که سوتی ندی جلوش میشناسیش که اخماش ازصدتا دعوا و کتک بدتره... ... https://eitaa.com/khademngoo
🖊 : قالْ وَ أَغفَلُ النّاس مَن لَم یَتَّعِظ بِتَغَیُّرِ الدُّنیا مِن حالٍ إِلی حال غافل‌ترین مردم آن کسی است که از این تغییرات و تبدّلاتی که در عالم وجود و در میان انسان‌ها بالخصوص به وجود می‌آید موعظه نگیرد، پند نگیرد، این [شخص] غافل است. چون پُر است این دنیا از موجبات پند. وَ سَکَنتُم فی مَسَاکِنِ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَنفُسَهُم این آیات کریمه‌ی قرآن به کسانی که به دولت و مقامی رسیدند تذکر می‌دهد که اینجایی که شما امروز نشسته‌اید، قبل از شما یک عده‌ی دیگری نشسته بودند، آنها رفتند، شما آمدید. این تبدّل حالات است. انسان باید از این تغییر مسیر تاریخ بشر، بالا رفتن‌ها و پایین آمدن‌ها در عالم پند بگیرد. پند هم انواع و اقسامی دارد؛ یعنی فقط این نیست که انسان احساس کند که این نعمت زوال‌پذیر است -این یکی از پندها است- اگر من و شما امروز نعمتی داریم، دیگرانی هم قبل از ما بودند که این نعمت را داشتند و از آنها گرفته شد. در سطح دنیا هم همین‌جور است؛ از من و شما هم این نعمت ممکن است گرفته بشود؛ تصور نکنیم [این نعمت] ابدی است، تصور نکنیم امضاشده و تضمین‌شده و قطعی است؛ این نعمت را بایستی با شکر الهی و ادای وظیفه‌ی نعمت حفظ کرد.
26.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 : ✅ 👌 🔴 ببین چطوری قوطی نوشابه رو، تبدیل به دیگ فانتزی میکنه 👆👆 🔵 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
13.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 : 📽 🇮🇷 🌷 🇮🇷 خنده دار بهمن و بختک 🇮🇷 این قسمت :مرغ طوفان ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ گروهی از دوستان ملاقاتی با استاد مسن دانشگاه خود داشتند، گفتگو خیلی سریع به مشاجره درباره استرس و تنش در زندگی تبدیل شد استاد به شاگردان پیشنهاد قهوه داد و از آشپزخانه با سینی قهوه در فنجان‌های متفاوت برگشت فنجان‌های شیشه‌ای فنجان‌های کریستال و فنجان‌هایی که برق می‌زدند بعضی از فنجان‌ها معمولی و برخی گرانقیمت بودند پس از اینکه هر یک از آنها فنجانی برداشتند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید همه فنجان‌هایی که به نظر زیبا و جالب می‌آمدند اول انتخاب و برداشته شدند و فنجان‌های معمولی در سینی باقی ماندند هر یک از شما بهترین فنجان را می‌خواست و این منبع استرس و تنش شماست آنچه که شما در واقع به دنبالش بودید قهوه بود و نه فنجان! در حالیکه شما همه به دنبال بهترین فنجان بودید! حال اگر زندگی قهوه باشد؟ پس شغل، پول، پست و مقام و عشق و غیره فنجان هستند آنها فقط ابزاری هستند برای حفظ و نگهداری زندگی لطفا اجازه ندهید فنجان‌ها شما را به خود جذب نمایند قهوه نوش جانتان!! ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
باز شب است و باز دلم هوای تو دارد بار خدایا آرامش دل ‌جز با ذکر نام زیبای تو حاصل نمی‌شود ای مهربان‌ترین مهربانان دل‌های عزیزانم را سرشار از آرامش گردان بازم یک شب بلند زمستونی اومد آرزو می‌کنم در این شب دل انگیز ستاره بختتون درخشان دل‌هاتون پاک و صاف مثل آسمون آبی و پر از عشق خدای مهربون باشه شبتـ🌙ـون بخیـر در پنـاه خـدا🌟 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا با اولین قدم‌هایم بر جاده‌های صبح نامت را عاشقانه زمزمه می‌کنم کوله بار تمنایم خالی و موج سخاوت تو جاری 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
💠🌸💠🌸💠🌸 🌸💠 💠🌸 💠 💠 🍂🌼 وَعَلَی اللهِ فَلیَتَوَکَّلِ المؤمِنُونَ 🌼🍂 و مومنان باید فقط بر خدا توکل کنند . {سوره ی آل عمران آیه ۱۶۰} •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• -_-_-_-_-_-_-_ ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🏝مهدی جان بهار، همه طراوتش را مدیون یک گل است گل زیبای نرگس اگر سختی زمستان طولانی غیبت نبود، شوق آمدن بهار عدالت معنی نداشت بهترین هدیه‌ای که می‌توان برای گلدان شکسته قلب منتظران خرید، یک شاخه گل نرگس است ای عزیز زهرا سالهای متمادی است که گل گلدان شکسته‌ام را عوض می‌کنم ولی نیامدی طاقت‌مان طاق شد تورا به مادر بزرگوارت قسم بیا... دیگر بیا...🏝 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️ ❓چه چیزی دلت را به زندگی گرم می‌کند؟ ✔️محبّتِ دستانِ مادرت؟ ✔️لبخندِ رضایتِ پدرت ... ✔️خوشبختیِ خواهرت ... ✔️سربلندیِ برادرت ... ✔️آرامشِ نگاهِ همسرت ... ✔️و نیز خنده‌ی مستانه‌ی فرزندت! ممکن است برای تو همه‌ی این‌ها باشد یا بعضی ... ⏪ اما آیا می‌دانی که سهمِ از خوشی و دلگرمی در این دنیا چیست؟ 👌خودِ تو! آن‌گاه که به یادش هستی ... ☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️ ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆متن شبهه: قاتل افسر پلیس کیست؟ فرد شرور است یا جو حاکم بر اجتماع ؟! چرا خشونت و قتل پلیس مظلوم به این وحشتناکی آن هم توسط اراذل و اوباش؟! طبعا قاتل و یا شرکای‌جرمش اگر ده نفرهم باشند باید بهمان سبک بابریدن رگ گردن اعدام شوند تا آن دردی ورنجی که آن افسرپلیس تحمل کرده رادرمقابل تحمل کنند و عبرت تلخی بشود برای سایر اراذل واوباش ولی قبل از اعدام آسیب شناسان جامعه باید تحقیق کنند که این اراذل و اوباش در چه رده سنی هستند کجا تعلیم دیده آند ازچه طبقه این جامعه هستند تحصیلاتشان چیست چه مشگل خانوادگی و روانی داشته و دارند که اینکونه شرورانه به سروان شهید رنجبر افسر پلیس شیراز حمله و شهیدش کردندکه تن هرانسان را لرزاند از دیشب که این فيلم را دیدم خودرا بجای حکومتیان و ملت و آن افسر شریف شهید و آن شرور قراردادم و از هر زاویه ای بفکر فرو رفتم وسپس بزمان بازگشته و وقایع مثلا انقلابي و اسلامي این 43ساله را مرور کردم که چرا ما پس از حدود نیم قرن زیرسایه شعار دین و اخلاق بجای پرورش نسل فرهیخته صاحب نسل ونسلهای خشن، كينه توز وشرور شده ايم . وقایع دوران سالهای56و57 جلو چشمم مجسم شد که چگونه جوانان تشویق به آتش زدن وشیشه شکستن وقتل افسرودرجه دار وسربازو پلیس وژاندارم میشدند ( متن شبهه خلاصه شده ) 🔆 پاسخ شبهه: 1️⃣ تیتری که برای این مطلب انتخاب شده نشان دهنده خط فکری نویسنده میباشد. (قاتل افسر پلیس کیست؟ فرد شرور است یا جوحاکم براجتماع ؟!) 2️⃣ نویسنده به همین راحتی قصد دارد مقصر اصلی در این قتل را به جو حاکم نسبت دهد آیا به راستی جو حاکم بر جامعه قمه کشیدن برای پلیس را خوب میداند و کار قاتل را صحیح میشمارد؟ 3️⃣ این مطلب که آسیب شناسان جامعه باید تحقیق کنند که این اراذل اوباش چه مشکل خانوادگی و روانی داشته ودارند که این‌گونه شرورانه عمل میکنند؛ صحیح است ولی نویسنده این مطلب به گونه‌ای وانمود کرده است که دلایل این رفتارها؛ اعمالی است که در ابتدای انقلاب اتفاق افتاد و عملا همه چیز را به گردن انقلاب و نیروهای انقلابی انداخته و به گونه‌ای حرف زده که انگار قبل از انقلاب اصلا اراذل اوباش نبوده و ماجراهایی از قبیل شعبان بی مخ و ۶هزار نوچه‌اش افسانه ای بیش نبوده است. 🌐https://b2n.ir/w37455 4️⃣ اینکه پرسیده چرا صاحب نسلی شرور شده ایم چندین جواب دارد؛ در ابتدا باید گفت نسل ما شرور نیست بلکه بعضی از نسل جدید شرور میباشند و این اتفاق جهانی است و مختص ایران نمیباشد با پیشرفت تکنولوژی انسانیت، نوع دوستی، صداقت، از خودگذشتگی و... به تدریج کمرنگ شده البته عموم مردم ایران به لطف دستورات انسان ساز اسلام هنوز دارای روحیات انسانی قوی میباشند اینکه جامعه از قتل یک نفر به این شکل ناراحت شده؛ نشان دهنده صدق این ادعا میاشد، گروه های مختلف خیریه و بسته هایی که روزانه به دست فقرا میرسد نیز نشانه ای از وجود حس نوع دوستی در بین عموم مردم ایران زمین میباشد. 5️⃣ در قسمتی از متن آمده: وقایع دوران سالهای 56و57 جلو چشمم مجسم شد که چگونه جوانان تشویق به آتش زدن و شیشه شکستن و قتل افسر و درجه‌دار و سرباز و پلیس و ژاندارم میشدند. اما نویسنده ماجرای گل در برابر گلوله را به یاد ندارد. 🌐https://www.ibna.ir/vdcfm0d0jw6dvya.igiw.html 6️⃣ ماجرای تیراندازی در سالن غذاخوری افسران گارد جاویدان. 🌐https://www.qudsonline.ir/news/682435/ 7️⃣ نویسنده شبهه در ادامه داستان‌هایی را ذکر میکند که در فیلم های هالییودی هم اتفاق نمی‌افتد و هیچ منبعی نیز برای آنها نمی‌آورد ،اما در صورت صحیح بودن این داستان‌ها باز نمیتوان این حرکات را به تفکرات شیعه و انقلاب نسبت داد؛ بلکه تندروی هایی بوده که از طرف بعضی از نیروهای طرفدار انقلاب اتفاق می‌افتاد و با تفکرات انقلابی ضدیت داشته است.
تفسیر زیارت جامعه ۹۱ و ۹۲ 👇👇👇👇👇👇👇
🔆 اهمیت در بیان آیت الله : اول وقت خیلی موثر است. آنهایی که هر چه میکنند، کار و بارشان جور نمیشود، به خاطر این است که نماز اول وقت نمیخوانند. شما ها را موعظه میکنم که اگر میخواهید و داشته باشید، نماز اول وقت را ترک نکنید. روایت دارد اگر کسی نماز مغرب و عشاء را آنقدر دیر بخواند که آسمان پر از ستاره شود، است. و همینطور روایت دارد در مورد کسی که نماز صبحش را آنقدر دیر بخواند که ستاره ای در آسمان نباشد، او هم ملعون است. تا را گفتند، نماز را شروع کنید. "نماز اول وقت را ترک نکنید." ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
⏰ زمان به عقب برنمیگردد‼️ 💐میگه: سرم تو گوشی بود و مشغول بودم،برادرم اومد پیشم و گفت:خواهر دلم گرفته،میخوام کمی باهات حرف بزنم! گفتم:باشه حالا برو شب صحبت میکنیم برادرم رفت و عصر همون روز تصادف کرد و مرد و من نتونستم باهاش حرف بزنم ببینم چرا دلش گرفته بود و حرفش چی بود؟! ❤️گوشیو همون روز زد شکست و گفت این گوشی ای که منو از برادرم جدا کرد رو نمیخوام(ولی چه فایده) میگفت: حسرت به دلم موند که فقط یه لحظه فقط یه لحظه بشینم با برادرم حرف بزنم! پ.ن: قدر آدمهای واقعی اطرافمون رو بدونیم و کارهامون رو اولویت بندی کنیم،فراموش نکنیم که این گوشی و تکنولوژی ها و این شبکه های اجتماعی برای استفاده بهینه و اوقات فراغته،نباید بشن رکن اصلی زندگی هامون و مارو از اصلی ترین های زندگی مون جدا کنند. ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 با اینکه به حرفهای عطیه می خندیدم ولی با خودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره و این روزها فقط شده سهم من! عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود به خصوص آشپزخونه که دل آدم دیگه ضعف میرفت! _سلام عمه جون عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کف روی برنج ها رو می گرفت کنار گذاشت و چرخید سمت من _سلام عمه خوش اومدی جلو رفتم و یک بوس من روی گونه عمه و یک بوس عمه روی گونه ام کاشت. _ببخشید که دیر اومدم وظیفه ام بودزودتر بیام کمکتون!!! عمه خندیدو بازوم رو فشار آرومی داد_ برو دختر خوشم نمیاد تعارفی بشی... تو هم مثل عطیه ای دیگه می دونم اول صبحتون ساعت 01... تو همون محنایی برام پس مثل عروسهایی که غریبی میکنن نباش! با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد عمو احمد _به به چه خبره اینجا؟ نگاه خندونم رو دوختم به عمو _سلام عمو جون عمو احمد سینی به دست پر از فنجونهای خالی نزدیکتر شد _سالم بابا خوش اومدی کیفم روی کابینتها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم _ممنون عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد _مرسی باباجون مشغول آب کشی فنجونها شدم _این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس! عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندیدو من یواشکی زبونم رو براش درآوردم...عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک خواهر! اومد نزدیکتر و چشمهاش و ریز کرد _بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو میشورم. دستهای خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم _حالا که تموم شد. عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید ... شونه ام رو فشار آرومی داد _دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حالا برای من چشم و ابروهم میاد! عطیه چشمهاش گرد شدو من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم ... چه حس خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس می کردم دوستم داره به اندازه عطیه و چه قدر دلگرم میشدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از خونه خودمون! عطیه پشت سرم وارد اتاق امیر علی شد...چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دورتادور اتاق ساده امیرعلی چرخوندم و روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده وقرآنش ثابت موندم و عطر امیر علی رو که توی اتاق بود نفس کشیدم. _امیرعلی کجاست عطیه؟ عطیه روی زمین نشست و به بالشت قرمزمخمل کنار دیوار تکیه دادو سوالی به صورتم نگاه کرد _نمی دونی؟ نگاه دزدیدم از عطیه و رفتم سمت جالباسی آخر از کجا باید میفهمیدم دیشب که رسما از ماشین و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و الان از زبون عمه شنیده بودم که نیست و همه خوشی سربه سر گذاشتن عطیه , کنار عمو احمد دود شده بود و به هوا رفته بود! مگر امیر علی بامن حرف هم میزد که بگه کجا قرار بوده بره! https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جالباسی آویز کردم _نه نمی دونم چیزی نگفت با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم _نگفتی کجاست ؟ شونه هاش رو بالا انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی الکی رنگ کف اتاق _رفته کمک عمو اکبر! یعنی بعضی وقتها صبح های جمعه میره اونجا !!! کمی فکر کردم به جمله عطیه و یک دفعه چیزی توی ذهنم جرقه زد یعنی رفته بود غسال خونه! قلبم ریخت ونمیدونم توی نگاهم عطیه چی دید که پرسید _محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی ؟ امیرعلی بهت نگفته بود؟ حس می کردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد... فقط سرتکون دادم به نشونه منفی در جواب عطیه و روی زمین وارفتم. _ناراحت شدی محیا؟ نگاه پر از سوالم رو به عطیه دوختم _نه فقط اینکه نمیدونستم... یکم شکه شدم! پاهاش رو توی بغلش جمع کرد _بابا بی خیال من که از خودتم... راستش و بخوای من اصلا این کار امیرعلی رو دوست ندارم ولی خب اعتقادهای خاص خودش رو داره دیگه ... اگه تو هم دوست نداری بهش بگو تمومش کنه ! صدام حسابی گرفته بود _چرا آخه؟ عطیه براق شد _چرا؟از وقتی بهت گفتم امیر علی کجا رفته رسما داری پس میافتی... من و فیلم نکن محیا میدونم از مرده میترسی! کمی حالم بهتر شد _ترس من ربطی به امیرعلی نداره عطیه _ولی اون شوهرته ! شوهر! امیر علی شوهرم بود! چه کلمه غریبی که هنوز باورش نداشتم و باور نمی کردم تا وقتی که این قدر با امیرعلی غریبه ام ! عطیه با صدای آروم و گرفته ای ادامه داد _نفیسه اگه بفهمه امیر علی این کار رو میکنه ابدا دیگه خونه ما هم نمیاد! با پرسش گفتم: چه ربطی داره؟؟ نفس پرحرصی کشید _دیشب بهت گفتم چرا خونه عمو نمیاد . _من هم هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم خیلی حرفت بی ربط بود! پوزخندی زد _شغل عمو دیدگاه خوبی نداره تو جامعه... دروغ چرا من هم توی مدرسه خجالت میکشیدم بگم عمو چیکاره است ولی حالا نه... ولی خب نفیسه دوست نداره چون عمو با مرده ها سر کار داره بدش میاد خونه عمو چیزی بخوره! یعنی این و امیر محمد بهمون گفت وقتی عقد کرده بودن ... بعدش هم که رفتن سر خونه زندگیشون خانوم امیر محمدمون خجالت می کشید از شغل عمو و این رابطه کال قطع شد! گیج شده بودم و پرازبهت لبخندی زدم _شوخی می کنی؟ عطیه نفس عمیقی که پر از ناراحتی بود کشید_نه شوخی نیست ...حالا که از خودمون شدی صبرکن یک چیز دیگه هم بهت بگم که یک بار از مامان بابا نپرسی... نشون نمیدن ولی من میفهمم چه دردی رو تحمل میکنن!!!! _چی می خوای بگی؟ https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 عطیه نگاه پر از غمش رو به من دوخت _یادت باشه هیچ وقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم نفیسه و امیر محمد رو میبینی نگو چه قدر دلت برای امیر سام تنگه! _داری گیجم می کنی عطیه... درست حرف بزن! _امیر محمد از شغل بابا هم خجالت میکشه نه اینکه خودش به هر حال نفیسه خانومشه! ناباور خندیدم _چرا دیگه شغل عمو ؟باور نمی کنم؟ عطیه پوفی کرد _بی خیال محیا هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجاره ای سختی کشید تا پول بفرسته برای امیرمحمدی که تهران درس می خوند؛ کلی حرص می خورم... بابا به خاطر امیر محمد سخت کار کردو آخر دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو زدو با انصراف از دانشگاه شد دست کمک بابا ... حاالا شغل بابا و دستهای سیاهش شده آبروبری!... کلاس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به خاطرش این همه سختی کشید تا برسه به اینجا و بشه مهندس!... تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه میزنه و این طعنه ها مستقیم میشینه توی قلب مامان و من ! انگار یکی خط خطی می کرد ذهن و قلبم رو گلوم فشرده میشد _نمیدونستم! لبخند دردناکی جا خوش کرد روی صورتش _نمیشه همه جا گفت محیا... نمیشه همه جا و جلوی همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی خجالت میکشه حاالا کنارت بمونه عوض افتخار کردن و دست بوسی! گاهی باید آبروداری کرد ! پوفی کردم چه قدر سخت بود باور این حرفها! عطیه _علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپیوتره ومهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمتهای عمو و زن عمو حرف میزنن که آدم کیف میکنه... ولی داداش ما به جای اونا هم از کار باباش خجالت میکشه هم قید عموش رو زده! احساس خفگی میکردم شال سبزرنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو بهم ریختم هروقت کلافه بودم و عصبی این عادتم بود! _باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اونوقت شوهرت از چشم من میبینه! چشمهایی رو که نمیدونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند میزد ولی چشمهاش پر از درد بود از حرفهایی که زده شده! لبخند ماتی زدم و صدای زنگ در خونه بلند شد. عطیه _بدو شوهر جونت اومد حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو و باز یادم افتاد کار امروز امیر علی رو و حس غریبی که به جونم افتاده بود! عطیه بلند شدو رفت سمت در اتاق _من دیگه برم توهم یکم با شوهر جونت خلوت کن درست نیست اینجا باشم! بالحن تخس عطیه چشمهای گردشده ام رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد... براق شدم وبا یک حرکت پریدم سمتش ولی لحظه آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من دستهام قفل شد بین دستهای امیر علی که متعجب بود! نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من ریخت! امیرعلی _ چه خبره؟ چی شده؟ نگاه بی تابم رو از چشمهای امیرعلی گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم. عطیه _هیچی داداش چیزی نیست که!!!!! چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم وبعد دور شد... تازه یاد موقعیتم افتادم فاصله دوانگشتیم با امیرعلی و دستهایی که گرو دستهای سردو یخش بود... عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ شده و عقب نکشیده بود !... سرم رو باال گرفتم... نگاهش روی موهای نامرتبم بود.. امیرعلی _ مطمئنی چیزی نشده؟ هی بلندی گفتم و دستهام رو محکم از دستهاش بیرون کشیدم... موهام رو با دستم شونه وار مرتب کردم... لبخند گذرایی روی صورتش نشست و از کنارم رد شدو رفت سمت جالباسی.... توی دلم بدو بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینه ای که با قاب چوبی روی دیوار نصب شده بود وایستادم و از توی آینه نگاهم روی دستهام ثابت موند ... دستهایی که هنوز سرمای دستهای امیرعلی رو داشت وقلبم رو گرم کرده بود... ولی وای از ذهنی که بی هوا براش چیزی رو یادآوری میکنه یعنی امیرعلی با این دستهاش مرده شسته بود؟!!!! لرزش خفیف تنم رو حس کردم!!! https://eitaa.com/khademngoo
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم عرض سلام و ادب خدمت شما عزیزان انشاءالله از فردا بصورت روزانه علی(علیه‌السلام) را در کانال بارگذاری می‌کنیم و در روز ولادت ایشان مسابقه‌ای از آن برگذار خواهد شد و به تعدادی از برندگان هدیه‌ای تعلق خواهد گرفت.. ممنون از همراهی شما عزیزان🙏🏻🌹