eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.7هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.6هزار ویدیو
172 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سبحان من خوب میدونم که توام از این وضع راضی نیستی پس چرا حرف دلتو نمیزنی از گیتی انتظاری ندارم چون اون فقط به فکر خودشیرینی کردنه دوست داره همه براش کف بزنن و به به و چه چه کنن و بگن چه دختر حرف گوش کنی اما تو اینجوری نیستی حرف دیگران برات مهم نیست در ضمن ؛ توپسرى اگه چیزیم بگی بابا مثل من باهات برخورد نمیکنه ؟ پس چرا سکوت میکنی ؟؟؟ سبحان بلند شد و ایستاد نفس حبس شده اش را بیرون داد؛ همانطور که پشت به گیسو ایستاده بود گفت: - احترام پدر و مادر تو دنیا از هر چیزی واجب تره هیچوقت از من نخواه که رو در روی پدرم بایستم و به عقایدش خرده بگیرم گیسو منو اینجوری نبين عقاید من با پدرم فرقش از زمین تا آسمونه اما به خودم این اجازه رو نمیدم که پدرم رو تحقیر کنم و بگم بیشتر از اون میفهمم حرفش را زدو از اتاق خارج شد ... گیسو گفته بود که در بین اعضای این خانواده یا شاید هم کل فامیل سبحان چیز دیگریست نگفته بود؟؟ انگار سرشت دیگری دارد تارو پودش از جنس طلاست. بدون هیچ ناخالصی یک هفته از آن روز نحس گذشته بود . گیسو و پدرش حاج رضا همچنان باهم سرسنگین بودند. در حد یک سلام و علیک حرف دیگری بینشان رد و بدل نمیشد اگر چه قبلتر از آن ماجراهم زیاد هم کلام نمیشدند تعجبی هم ندارد دوانسان بالغ با دو دیدو ،دو تفکر . چه حرف مشترکی میتوانند داشته باشتان روبه روی میز ارایشش ایستاده بود و خود را در آیینه برانداز میکرد:همیشه از خودش راضی بود یک دختر باصورتی گردو گونه های برجسته؛ چشم و ابرو و موهای قهوه ای قدبلند و خوش اندام همیشه حسرت میخورد که چرا باید این زیبایی هارا زیر چادری دست و پاگیر پنهان کند ؛ اگر قرار بر پنهان کردن بود دیگر چه نیازی بود خدا این زیبایی را به دخترانی همچون او بدهد ....؟؟؟ 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 امیر علی آرنجش رو به لبه شیشه تکیه داده بودو سرش رو به دستش... نگاه متفکرش هم به رو به رو بود لب چیدم و صدام کمی بچگانه بود _قهری؟ جوابم فقط یک نیم نگاه بود ...لحنم رو تغییر ندادم _الان داری نقشه میکشی چطوری فردا از دستم فرار کنی؟ صاف شدو دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یک کلمه _نه! _اگه خیلی از من متنفری حداقل دوتا داد سرم بزن دلت خنک بشه! نگاه جدیش چرخید روی صورتم _این جمله چیه تکرار می کنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟! نگاهم رو از چشمهاش که بی تابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم میپیچوندمشون _لازم نیست بگی اخم همیشگی پیشونیت وقتی بامنی ...خواسته ات برای نه گفتنم ...رفتارت همه اینا نشون میده! پوزخندی زد _وقتی ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری! _شاید تو به خاطر حرمت بزرگ ترها اومدی! دنده رو عوض کرد _خب آره به خاطر حرمتها اومدم ولی دلیل نمیشه برای نفرت داشتن ازتو... اگه اینجوری بود میتونستم یک کلمه بگم تو رو نمی خوام و خالص! براق شدم _خب چرا ...چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وقتی که همه چی جدی شده بود؟! کلافه پوفی کشید _چون اگه می گفتم تو رو نمی خوام مامان یکی دیگه رو کاندید می کردو من فکر کردم تو رو راحت تر میتونم راضی کنم بگی نه! _آخه چرا... پرید وسط حرفم_گفتم نپرس چرایی رو که حالا دیگه مفهمومی نداره! پوفی کردم _اونوقت اگه من میگفتم نه دیگه عمه بیخیال ازدواج کردنت میشد؟؟ امیر علی _بالاخره آره لحنم رو مظلوم کردم _بهم بگو چرا خواهش میکنم ! سرم رو بالا آوردم و سر امیر علی هم چرخید رو به من... نگاهش! وای به نگاهش که قلبم رو از جاکند بی اخم بود... جدی نبود ...ولی سریع دزدید ازمن این نگاه رو...! آروم گفت: زود پشیمون میشی دختر دایی مطمئنم! قلبم خیلی بی تابی میکرد با توقف ماشین باصدای نا آروم و لرزونی گفتم: ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم ...مطمئن تر از تو ! بازم نگاهش چرخید رو به من ولی دیگه جرئت نکردم سر بلند کنم و با یک خداحافظی زیر لبی تقریبا از ماشین فرار کردم و اصلا نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یانه؟! حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی نوازش میکرد گونه ام رو ...نفس عمیقی کشیدم سردی هوا هم گاهی لذت داشت... گاهی خیلی هم خوب بود چون میتونست کم کنه حرارت درونیم رو ...حرارتی که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجه ای که بازم من رو رسونده بودکه حتی فکر کردن به امیرعلی هم من رو بی تاب می کنه و دلتنگ! چه لحظه شماری که برای امروز صبح کردم و دیدنش و این هوای سرد خیلی ماهرانه استرسم رو کم میکرد... https://eitaa.com/khademngoo