eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
162 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی روداد روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم :مداد برداشتی؟پاک کن؟! عطیه داشت ذکر می گفت و به گفتن یک آره اکتفا کرد دوباره گفتم:راستی کارت ورود به جلسه ات که یادت نرفته؟! غرزد _میزاری دعامو بخونم یانه...بله برداشتم!تو که از مامان ها بدتری! بیچاره بچه هات قراره از دستت چی بکشن! امیرعلی ریز ریز خندید... من اخم کردم و با اعتراض گفتم: عطی! متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالاپریده اش شدم که عطیه وسط دعاخوندنش بلند بلند خندید - آخر سوتی دادی جلوش ...بهت هشدار داده بودم ...دیگه کارت با کرامُ الکاتبینه! _عطی یعنی چی اونوقت؟! به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم _یعنی عطیه دیگه! ابروهاش و بالاداد _آها!بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟! -از دهنم پرید...یعنی هر وقت اذیتم می کنه... عطیه پرید وسط حرفم: _بیا داره میندازه گردن من!به من چه اصلا؟! چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخره ای درآورد! نگاه امیرعلی میگفت خنده اش گرفته – خب حالا باهم دعوا نکنین! روبه من ادامه داد _شماهم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی ...یه اسم نشونه شخصیت یه نفره و حرمت داره پس بهتره کامل گفته بشه! مثل بچه ها گفتم: _چشم دیگه تکرار نمیشه! دستش اومد بالا که لپم و بگیره که وسط راه پشیمون شدو یاد عطیه افتاد! عطیه هم انگار متوجه شدو سرفه مصلحتی کرد _راحت باشین اصلا فکرکنین من حضور ندارم! خندیدم و امیرعلی هم باچرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده اش رو مخفی کرد! _اصلاببینم محیا تو چرا اینجایی؟! مگه نگفتی شب مهمون دارین! _چرا خب...ولی من اومدم بدرقه ات کنم و بهت روحیه بدم کنکورت و خوب بدی. -بگو از کمک کردن فرار کردم! من بهونه ام! چرخیدم سمتش _مگه من مثل توام... یه پا کدبانوام برای خودم! صورتش رو جمع کرد -آره تو که راست می گی!...منوکه دیگه رنگ نکن دخترتنبل!وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ نهارم نداشته باشی! اونوقت کدبانو بودنت معلوم میشه! باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه ما گله و گله گذاری! امیرعلی که به دعوای زرگری ما می خندید گفت: _من روخانومم دست بلند نمیکنم و مطمئنم که محیاخانومِ خونست و یه پا کدبانو! خوشحال شدم از طرفداری های امیرعلی حتی وسط شوخی وبلند گفتم:_مرسی امیرعلی!عاشقتم ! عطیه می خواست چیزی بگه ولی با حرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف! عطیه بعد کمی تخس گفت - چه ذوقی هم میکنه برای من ...به پا پس نیفتی فقط! زبونم و براش در آوردم که لم داد روی صندلی _خودم میرفتم راحت تر بودم شما دوتا که نه گذاشتین دعاهام و بخونم ... نه روحیه بهم دادین ... فقط نشستین اینجا جلو من با کمال پرویی قربون صدقه هم میرین امیرعلی با اخم از آینه جلو به عقب نگاه کردو اخطار داد - عطیه! عطیه هم لبخند دندون نمایی زد _جونم داداش...خب راست میگم دیگه...یکم به منم روحیه بدین! امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه و خنده اش گرفت - دیشب برات نماز خوندم ... توکل کن به خدا...مطمئنم قبول میشی! نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک می کرد... لبخند آرومی به صورتش پاشیدم _هول نکن دختر تو که همه کتابهات و جوییدی دیگه... پس استرس نداشته باش برو سرجلسه منم برات دعا میکنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون! ماشین توقف کردو عطیه آماده رفتن شد _دستت درد نکنه ...ولی مثل این مامانا نشینی پشت در برام دعا بخونی ها! ...برو با شوهر جونت دور دور همونجوری هم من و دعا کن بعدبیاین دنبالم! فقط خواهشا حرفهای عاشقانه اتون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم! بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم _برو دختر حواست و بده به امتحانت عوض این حرفا! پیاده شدو با خنده برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت می کرد دستش رو به نشونه خداحافظی بالا آورد ... عطیه هم دوید وسط جمعیتی که می رفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکــور!
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 همون طور که با نگاهم بدرقه اش می کردم گفتم : بهش گفتین؟! امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت: _نه ... مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی! ابروم بالاپرید _من؟؟..بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟ خندیدو لپم رو محکم کشید: - دوستانه دختر خوب ...نه پیدا نکردیم! اخم مصنوعی کردم و صورتم و از دست امیر علی بیرون کشیدم، آی کندی لپمو این چه کاریه جدیدا یاد گرفتی؟! به جای جواب باسرخوشی خندیدو ماشین و روشن کرد... -آقا امیر محمدو نفیسه جونم میدونن؟! اخم کم رنگی کردو بدون نگاه کردن به من جواب داد: -آره امیر محمد مخالفه! نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره! یک تای ابروم بالاپرید: - چرا آخه؟! نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت –محیا یعنی نمیدونی چرا؟ علی پسرِعمو اکبره ها!!! شونه هام و بالا انداختم _خب باشه ربطش؟! امیر علی پوفی کشید ومن فهمیدم چه حرف مذخرفی گفتم وقتی میدونم دلیلش رو...!! -حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟! خندید به من که این قدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم ... با دست آزادش چادرم رو که روی شونه هام افتاده بود کشید روی سرم! -شما جواب مثبتو از عطیه بگیر ..نخیر دیگه مشکلی نیست! آفتاب گیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم! - اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته! با خنده سر چرخوند و به من که داشتم سنجاق ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کردو چادرم که باز افتاد روی شونه هام! -الا داری چیکار می کنی محیا خانوم؟! بدون اینکه برگردم گفتم: دارم روسریمودرست میکنم! -تو ماشین؟ وسط خیابون؟ صداش که می گفت اصلا شو خی نداره! خیلی جدی بود! متعجب چرخیدم سمتش و دستهام به دو لبه روسریم! -اشکالی داره؟!از سرم درنیاوردمش که! اخم ظریفی کرد - خب شاید بیفته از سرت! -وا امیر علی حالاکه نیفتاده !مواظبم! پوفی کرد - خانومِ من وقتی روسریت و درست میکنی هر چند از سرت نیفته و موهات معلوم نباشه ولی گردنت که معلوم میشه! حالامیشه زودتر مرتب کنی روسریت رو!؟؟؟؟؟؟ حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده! سریع سرچرخوندم و روسریم وتو ی آینه مرتب کردم! -خب حالا!شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟!! انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش, روسریم ومثل الان سنجاق بزنم که؟! اخمش عهلیظ ترشد: - چرا که نه؟!؟ پس مگه قرار چه جوری باشی؟؟ببینم نکنه قراره سرلخت باشی و شعارمسخره ی همیشگیِ یه شب هزار شب نمیشه!؟! جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیه است!... من فقط قصدم شوخی بود و فرار از حس بدی که از کار اشتباهم گرفته بودم! براق شدم _ نه خب ...ولی..! چشمهاش و ریز کرد _ولی چی محیا؟! اگر فکر میکنی نمیتونی موهای درست شده ات رو کامل زیر روسری و چادر نگه داری پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی!!! چشمهام گرد شده بود لحن امیرعلی هر لحظه جدی تر میشد! با بهت گفتم: _امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه ... عروسیه هامثلا!!! خنده دار بود هنوز عطیه بله نداده بود ما از حالا سر جلسه عروسی بحث میکردم! اخم ظریفی کرد - روبند نه ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی ! همین!.. اونم همیشه حالا از جلسه عروسی دور گرفته تا آشنا !... حتی جلسه خودمون!..دلخور نشو از حرفم محیا... من نمیتونم با این مسائل ساده کنار بیام ... نمیخوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن چون اونجوری دیگه مال من نیست !.. درسته که تو خانوم منی ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی باشه چه فرقی میکنه؟!؟ گاهی نگاه ها تا جاهایی میره که نباید!!!!! از حرف آخرش خجالت کشیدم! -امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم! جدی گفت: _حتی شوخیش رو هم دوست ندارم! من عاشق این محیام که بیرون این قدر ساده است و پوشیده دلم نمی خواد توی جلسه های مختلف عوض بشه! نمیگم همیشه همین جوری باش بالاخره جلسه های شادی یه فرقهایی هم داره! اما نه با یه دنیا تفاوت! که نگاه هایی رو که تا حالا نزاشتی هرز بره یک شبه به فنا بره!... ببین محیا هر چی رو که دوست داری تجربه کنی ارآرایشهای غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور لباسی فقط کنار خود من باش و امتحان کن ... آزادباش ولی کنار من!! جایی که فقط نگاه من بتونه فدای خوشگلیت بشه! هنوز به این بی پروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم!! خجالت کشیده بودم و انگار تب داشتم... ولی دلم ضعف میرفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من... که حرف ورسم اولِ عاشق شدنِ یه مرد بود! ...
32.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 : ✅ 🏠 کاری از: 🇮🇷 🏃‍♂🏃‍♂با و 😊😊 🏃‍♂تمرینات ورزشی در خانه برای جلوگیری کردن از چاقی🏃‍♂ ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
15.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 : ✅ 💢تمرینات آمادگی جسمانی در منزل 🏃‍♂🏃‍♂ 🏃‍♂تمرینات ورزشی در خانه برای بالا بردن ایمنی بدن 🏃‍♂ ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادر بزرگت به من هدیه داده تقریباً ۲۰۰ سال از عمرش می‌گذرد پیش از اینکه به تو هدیه بدهم به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار می‌خرند دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت به مادرش گفت: صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت: ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است مادر از دخترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت: مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را می‌خرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه می‌گذارد مادر گفت: می‌خواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را می‌دانند هرگز خود را در جاهای نامناسب جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو کسانی که برایت ارزش قائل می‌شوند از تو قدردانی می‌کنند در جاهائی که کسی ارزشت را نمی‌داند حضور نداشته باش ارزش خودت را بدان گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارالها عنایتی کن در آستانه لبخند بهار هیچ پدری شرمنده هیچ بیماری درد دیده هیچ چشمی اشکبار هیچ دستی محتاج و هیچ دلی شکسته نباشد شب‌های زمستان یه جورائی خيلى خاصه از سرما و سپیدی برف میرسى به هوای دلچسب بهار الهی هر کجا که هستيد بهترين‌های خداوندى نصيبتون بشه شبتـ🌙ـون زیبــا🌟 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـلام همراهان گرامی🌷 روزتــون بخیـر و شـادی جمعـه‌ها کانال تعطیل می‌باشد میتونید از مطالب بالا استفاده کنید ان شاءالله در کنار خانواده و عزیزانتون لحظه‌هاتون پر از شادی و آرامش باشه در پنـاه خـدای مهـربان🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃جمعـه‌ها بهـار صلوات هست دهانمـان را خوشبـو کنیـم به ذکر شریـف صلـوات بر حضـرت محمـد ﷺ و خانـدان مطهـرش🍃🌸 (🌸)اَللّهُـمَّ ✨(🌸)صَـلِّ 🌸✨(🌸)عَـلىٰ ✨🌸✨(🌸)مُحَمَّـدٍ 🌸✨🌸✨(🌸)وَ آلِ ✨🌸✨🌸✨(🌸) مُحَمَّـدٍ 🌸✨🌸✨(🌸)وَ عَـجِّلْ ✨🌸✨(🌸)فَرَجَهُـمْ 🌸✨(🌸)وَ اَهْـلِکْ ✨(🌸)اَعْدَائَهُـمْ (🌸)اَجْمَعِیـن ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوایز برندگان کلیپ سازی و شعر خوانی مبارکتون باشه 🌹🌹🌹 هر کس جوایزش رو نگرفته به آیدی بانوی مهاجر مراجعه کنه با تشکر 🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 همون طور که با نگاهم بدرقه اش می کردم گفتم : بهش گفتین؟! امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت: _نه ... مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی! ابروم بالاپرید _من؟؟..بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟ خندیدو لپم رو محکم کشید: - دوستانه دختر خوب ...نه پیدا نکردیم! اخم مصنوعی کردم و صورتم و از دست امیر علی بیرون کشیدم، آی کندی لپمو این چه کاریه جدیدا یاد گرفتی؟! به جای جواب باسرخوشی خندیدو ماشین و روشن کرد... -آقا امیر محمدو نفیسه جونم میدونن؟! اخم کم رنگی کردو بدون نگاه کردن به من جواب داد: -آره امیر محمد مخالفه! نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره! یک تای ابروم بالاپرید: - چرا آخه؟! نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت –محیا یعنی نمیدونی چرا؟ علی پسرِعمو اکبره ها!!! شونه هام و بالا انداختم _خب باشه ربطش؟! امیر علی پوفی کشید ومن فهمیدم چه حرف مذخرفی گفتم وقتی میدونم دلیلش رو...!! -حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟! خندید به من که این قدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم ... با دست آزادش چادرم رو که روی شونه هام افتاده بود کشید روی سرم! -شما جواب مثبتو از عطیه بگیر ..نخیر دیگه مشکلی نیست! آفتاب گیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم! - اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته! با خنده سر چرخوند و به من که داشتم سنجاق ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کردو چادرم که باز افتاد روی شونه هام! -الا داری چیکار می کنی محیا خانوم؟! بدون اینکه برگردم گفتم: دارم روسریمودرست میکنم! -تو ماشین؟ وسط خیابون؟ صداش که می گفت اصلا شو خی نداره! خیلی جدی بود! متعجب چرخیدم سمتش و دستهام به دو لبه روسریم! -اشکالی داره؟!از سرم درنیاوردمش که! اخم ظریفی کرد - خب شاید بیفته از سرت! -وا امیر علی حالاکه نیفتاده !مواظبم! پوفی کرد - خانومِ من وقتی روسریت و درست میکنی هر چند از سرت نیفته و موهات معلوم نباشه ولی گردنت که معلوم میشه! حالامیشه زودتر مرتب کنی روسریت رو!؟؟؟؟؟؟ حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده! سریع سرچرخوندم و روسریم وتو ی آینه مرتب کردم! -خب حالا!شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟!! انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش, روسریم ومثل الان سنجاق بزنم که؟! اخمش عهلیظ ترشد: - چرا که نه؟!؟ پس مگه قرار چه جوری باشی؟؟ببینم نکنه قراره سرلخت باشی و شعارمسخره ی همیشگیِ یه شب هزار شب نمیشه!؟! جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیه است!... من فقط قصدم شوخی بود و فرار از حس بدی که از کار اشتباهم گرفته بودم! براق شدم _ نه خب ...ولی..! چشمهاش و ریز کرد _ولی چی محیا؟! اگر فکر میکنی نمیتونی موهای درست شده ات رو کامل زیر روسری و چادر نگه داری پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی!!! چشمهام گرد شده بود لحن امیرعلی هر لحظه جدی تر میشد! با بهت گفتم: _امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه ... عروسیه هامثلا!!! خنده دار بود هنوز عطیه بله نداده بود ما از حالا سر جلسه عروسی بحث میکردم! اخم ظریفی کرد - روبند نه ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی ! همین!.. اونم همیشه حالا از جلسه عروسی دور گرفته تا آشنا !... حتی جلسه خودمون!..دلخور نشو از حرفم محیا... من نمیتونم با این مسائل ساده کنار بیام ... نمیخوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن چون اونجوری دیگه مال من نیست !.. درسته که تو خانوم منی ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی باشه چه فرقی میکنه؟!؟ گاهی نگاه ها تا جاهایی میره که نباید!!!!! از حرف آخرش خجالت کشیدم! -امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم! جدی گفت: _حتی شوخیش رو هم دوست ندارم! من عاشق این محیام که بیرون این قدر ساده است و پوشیده دلم نمی خواد توی جلسه های مختلف عوض بشه! نمیگم همیشه همین جوری باش بالاخره جلسه های شادی یه فرقهایی هم داره! اما نه با یه دنیا تفاوت! که نگاه هایی رو که تا حالا نزاشتی هرز بره یک شبه به فنا بره!... ببین محیا هر چی رو که دوست داری تجربه کنی ارآرایشهای غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور لباسی فقط کنار خود من باش و امتحان کن ... آزادباش ولی کنار من!! جایی که فقط نگاه من بتونه فدای خوشگلیت بشه! هنوز به این بی پروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم!! خجالت کشیده بودم و انگار تب داشتم... ولی دلم ضعف میرفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من... که حرف ورسم اولِ عاشق شدنِ یه مرد بود! ...
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 د چیزی نشنیده ... دستهام و به کمرم زدم،میگم جوابش مثبته دیگه ...یعنی قبول کرده! بله! به تغییر موضع من خندید _ خب حالا خانوم دعوا که نداری! قدم عقب رفته رو جلو اومدو چشمهاش و ریز کرد - مطمئنی اول هول نشدی؟ یه چیزی بود ها!! اخم ظریفی کردم وبرای لو نرفتن من شدم طلبکار! – امیر علییییییییی!!!!!! با خنده شونه هاش و بالا انداخت که من راه اتاقش و پیش گرفتم و نگاه خندونش بدرقه راهم شد!! لبخندی زدم - خب نظرت چیه عطیه خانوم؟!! ابروهای باالارفته اش و آورد پایین _علی قرار بود قبل خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه!!!! آبی رو که داشتم میخوردم باشدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هینِ بلندی کشید و زد پشتم: -خفه شدی؟!چون عطیه چیزی نگی ها..اوییییی محیا سالمی؟! نفس بلندی کشیدم تا سرفه ام آروم بگیره ... رو به عطیه اخم کردم: - تو الان چی گفتی؟ لبخند دندون نمایی زد _جون عطیه زبونتو تو دهنت نگه داری ها نری به امیر علی بگی! - -دیدم تعجب نکردی ها! الان دقیقا منظورت از این حرف چی بود؟! تو با علی آقا... سکوت کردم که خودش گفت: _باهم درارتباط بودیم برامشکلات درسیم.. چشم غره ای بهش رفتم -آره جونِ خودت -خب چه عیبی داره؟! چشمهام گردشد و داد زدم _عطی!! براق شد - عطی و درد ..آرومتر ..خوبه الان شوهرت توبیخت کرد! دلخور گفتم: _من و نپیچون الان باید بهم بگی!؟! دستهاش و به کمرش زد - تو که ته معرفتی بسه... چند سال عاشق امیرعلی بودی و لال مونی گرفته بودی؟! ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام - تو می دونستی؟! -بله میدونستم... -خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم تو خواهرش بودی! با رنجش نگاهم کرد - اما بیشتر دوست تو بودم ... روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست: _خوبه که اصلا به رومم نیاوردی از تو بعیده! کنارم نشست - ایششش ...از بس ماهم من! خندیدم - خب خانم ماه پس دیگه احتیاجی به نظر خواهی نیست! قیافه ات جواب مثبتتون رو همراه قندآب کردن تو دلتون رو داد میزنه! پاهاش رو تو بغلش جمع کردو دستهاش دور پاهاش حلقه شد... یه خط لبخند محو هم روی لبش!!! -خوبه که به عشقت برسی ... عاشق شدن قبل ازدواج یه دیوونگی محضه چون اگه نرسی به عشقتو اون تو رو نخواد یه عمر عذاب وجدان برات میمونه و یه دل سنگین! موافق بودم با حرف عطیه! من حتی وحشت هم داشتم از اینکه امیر علی ازدواج کنه با غیر من!! دقیقا نمی دونم اگر این اتفاق می افتاد چی میشد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیاده روی کرده بود از کنار امیرعلی بودن!... چه قدر سعی کردم برای فراموشی اما دل آدم که این حرفها سرش نمیشه وقتی بلرزه و بریزه وقتی بادیدن یک نفر ضربان بگیره یعنی عاشقه دیگه... حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی! سرم و بالاپایین کردم _آره دقیقا! خندیدم - پس عطیه خانوم ماهم عاشق بوده! خوبه بابا علی آقا که اصلابهش نمیومد اهل این حرفها باشه! پس بگو چرا تو اونشب اومدی خونه عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی!! عطیه قری به گردنش داد _ اولاراجع به آقامون اینجوری حرف نزن! دوما نخیرم... _چطوری به اینجا رسیدی؟! خندید _ اولش باور کن درسی بود... یک سری کتاب تست و اینا برام آورد منم هر جا گیر می کردم زنگ میزدم بهش تا اینکه... یک ابروم بالا پرید -خب تا اینکه چی؟ ابروهاش و بالا و پایین کرد - فهمیدم بهم علاقه داره و گفت میخوادبیادخواستگاری... امانه یهویی... ازونموقع که فهمیدم علاقه داریم بهم دیگه ارتباطی ندارم باهاش! با خنده آروم زدم توی سرش –حیا کن االان تو باید خجالت بکشی... خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثلا مزه دهنت رو بفهمم اگه االان خودش بود که آبرو واست نمونده بود! خندید _حالا یعنی الان بیام بیرون باید مثل رنگین کمون رنگ به رنگ بشم!!؟ _بله لطفا اگه نمیخواین دستتون رو بشه! دستهاش و به هم کوبیدو ذوق کرد - آخ جون حالا کی قراره بیان... علی خواسته غافلگیرم کنه!! با چشمهای خندون نگاهش کردم و با تاسف براش سرتکون می دادم که بالشت کنارش رو زدبهم - پاشو برو دیگه! برو جواب مثبتم و اعلام کن منم ببینم میتونم با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجالت زده به نظر بیاد یانه! پاشو! صدای خنده ام بالارفت - بیچاره علی آقا چی بکشه از دست تو! - -مطمئن باش به پای داداش بدبخت شده من نمیرسه! براق شدم بپرم بهش که بالشت و سپر خودش کرد و مشتم به جای شونه اش نصیب بالشت شدو اونم هر هر خندید! از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیر علی ... خدای من نکنه حرفهامون رو شنیده باشه؟!! با ترس سرم و آوردم بالا و یک دفعه گفتم : سلام چشمهاش هم خندون شد هم مشکوک: -در روز چند بار سلام می کنی؟! علیک سلام!!! حالا چرا هول کردی؟! حالتش که می گفت چیزی نشنیده ولی لرزش صدای من دست خودم نبودو نگاهم رو دزدیدم _کی من؟!نه اصلا -محیا منو ب
بین مطمئنی؟ نمی تونستم به چشمهای امیر علی نگاه کنم نگاه کردن به چشمهاش یعنی خود اعتراف! سرم و چرخوندم و نگاه کردم به چونه اش –هول نشدم تو اینجا چیکار می کنی؟ یک قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش ابروی هشتی شده اش نشون میداد باور نکرده حرفم رو! -اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یانه؟!
باهول گفتم: _جوابش مثبته! تک خنده ای کردو بعد تک سرفه مصلحتی: - چه زود! یعنی قبول کرد؟!مطمئن ؟برم بگم به م امان!؟ دیگه خیالم راحت شده بو
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 همونطور که در اتاقش رو باز می کردم گفتم: _امیرعلی اجازه هست آلبومت رو ببینم؟؟! دستش بی هوا روشونم قرارگرفت و من ترسیدم و هینِ بلندی کشیدم: با خنده گفت:چیه؟!؟ -ترسیدم خب نفهمیدم اومدی نزدیک!!! سرم و چرخوندم تا صورتش رو ببینم: _محیا نزن موهاتو تو صورتم دختر بدم میاد! برای چند ثانیه قلبم مچاله شد ... من مثل همه رویاهام فکر می کردم .. مثل همه اون چیزی رو که خونده بودم تو رمانها و قصه ها ... فکر می کردم ... با دستی که روی موهام کشیدبه خودم اومدم: _چیه موهاتو زدی توصورتم طلبکارم هستی ؟! باز کن اون اخمها رو ببینم! عاشق این موهای کوتاهتم! - امیرعلی هم عادت کرده بود با یک جمله حس های بدت رو از بین ببره و توی دلت عروسی به پا کنه و یادت بندازه همه رسم های عاشقی مثل هم نیست! اونم بی مقدمه! اخمهام خود به خود باز شدو لبهام به یک خنده کش اومد – نگفتی اجازه دارم آلبومت رو ببینم؟ نگاهش رو به چشمهام دوخت و لبخند سر حالش کم کم میشد یک خط لبخند مهربون! -خانوم من هر وسیله ای که مربوط به من میشه از این به بعد مال تو هم هست پس دلیلی برای اجازه نیست!! لحنش ..جمله اش ! نوازش می کردن همه احساسم رو! بی هواگفتم: _قربونت برم !دستت مرسی! با اینکه به شیطنتم میخندید ولی صورتش بازهم از برخورد موهام به صورتش جمع شده بود ...! -جمع کن موهاتو دختر! اینبار به جای اخم بلند تر خندیدم ... رسم عاشقیِ ما قشنگتر بود بدم نمیومد بازهم با موهای کوتاهم اذیتش کنم ! -اهم ...اهم!! با صدای عطیه من خجالت زده سرم و پایین انداختم ... من که همیشه بی حواس بودم ولی عجیب بود از امیر علی این بی پروایی وسط حیاطی که هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه!!!! -میگما ببخشید بد موقع اومدم! به لحن تخس و شوخ عطیه زیر زیرکی خندیدم و امیر علی با فشردن لبهاش روی هم خنده اش رو می خورد!! -به به عروس خانومِ ما! با این حرف امیر علی نوبت خجالت کشیدن عطیه بود و بلند خندیدن من که باعث چشمک امیرعلی به من و چشم غره عطیه شد! امیرعلی دستش رو دور شونه های عطیه حلقه کرد _ قربون خواهر خودم ...بیا بریم پیش مامان! تو هم باشی بهتره بابا باهات حرف داره! چند قدم از من دور شدن که امیر علی بلند گفت: _محیا خانوم تو نمیای؟! تو دلم شروع کردم به قربون صدقه رفتنش که حواسش بود به من همیشه! -نه من آلبومم و میبینم! -به چی می خندی؟! با صدای امیر علی خنده ام و به زور جمع کردم و اومدم آلبوم رو ببندم که دستش رو گذاشت بینش! -نه نشد دیگه .. صبر کن ببینم به کدوم عکس من می خندیدی! خجالت زده گفتم: _به جون خودم... سرش باالا اومد و بلافاصله اخم کرد و من حرفم و خوردم: - -خانومِ من شما همینجوری هر چی بگی من قبول می کنم پس دیگه هیچ وقت هیچ قسمی رو به حرفهات اضافه نکن! آلبوم رو باز کرد _خب...به به سربازو کچل بودن من خنده داره؟! لبم و گزیدم _امیرعلی باورکن به تو نمیخندیدم! یاد خودم افتادم که اون روز چه گریه ای کردم برات! ابروهاش بالاپرید: _گریه کردی؟!چرا؟ موهام و زدم پشت گوشم و خیره شدم به عکس سربازیش! -خب تو اون روز از من دور میشدی... بعدهم کچلت کرده بودن... منم کلی گریه کردم! قاه قاه خندید: - حالا از دوریم گریه می کردی یا به خاطر کچل شدنم؟ اخم کردم - خب معلومه چون دور میشدی دیگه! خنده اش از رو صورتش پاک شد اونم یدفعه! -پس یعنی همه جوره دوستم داری دیگه؟! موهاش رو بهم ریختم ... _خب معلومه شک داری؟ به جای جواب لبخند عاشقانه ای مهمونم کرد! آلبوم رو بستم _خیلی بی معرفتی یه عکس از من نداشتی! خندید به لبهای آویزونم _مگه تو داشتی؟! -خب معلومه! چشمهاش باز شد _شوخی می کنی؟!از کجا اونوقت؟ لبخند دندون نمایی زدم _یک عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم! می خواست بخنده چشمهاش داد می زد ولی اخم کوچولویی کرد - کارت اشتباه بوده محیا خانوم! ...میدونی اگه نمیومدم خواستگاریت و اصلااین وصلت سر نمی گرفت شما چه خطای بزرگی کرده بودی!؟! امیر علی از کابوس شبهای من می گفت.. از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانه های مختلف سرکوبش کرده بودم ! صورتم و مثل بچه ها جمع کردم - میدونم! سکوت کرد و سکوت کردم ... وتو دلم گفتم خدارو شکر که شد!!
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 📌 امیرعلی: _دوشب دیگه عمو اینا میان اینجا برای خواستگاری! دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم بازهم امیر علی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه! -چه عالی،پس به زودی عروسی داریم!باید برم دنبال لباس مجلسی! خندید بلند _خانومِ من بزار همه چی حتمی بشه!من نمیدونم شما خانوما چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میفتین! لبهام و جمع کردم -مسخره نکن اصلاخودت بایدباهام بیای خرید لبهاش رو بازبونش تر کرد _به روی چشم،فقط اینکه... پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده. -میخوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون.. دلم هر روز دیدنت رو میخواد! همه حرفهای امیر علی غیر مستقیم فقط یه مفهوم ساده داشت .. دوستت دارم سرم پایین بود که با گرفتن چونه ام نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش کرد -تو که مخالف نیستی؟چون خیلی از عقدمون نگذشته! لبخند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه منفی! نفس عمیقی کشید - خوبه،پس اول باید به فکر لباس عروست باشی،بعد لباس مجلسی! -من لباس عروس نمیخوام! براق شدو چین چین شدبین ابروهاش: _یعنی چی این حرف؟ شونه هام و بالا انداختم _یعنی من جلسه عروسی نمیخوام پوفی کرد و دست کشید پشت گردنش: _ تا حد آبرومندانه اش رو میتونم برات بگیرم! چشمهام گرد شد .. اشتباه برداشت کرده بود –امیرعلی این چه حرفیه؟! من اصلا منظورم این نبود! نگاهش ته مایه دلخوری داشت -پس این حرف یعنی چی؟! با انگشت اشاره ام بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخمهاش باز بشه و موفق شدم! خندیدم - آها حالاشد!یعنی اینکه دوس دارم بجاش برم یک سفر معنوی و زیارتی! نگاهش متعجب شد -اونوقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟ _خب چرا، ولی من دوس دارم به جای جلسه عروسی که فقط چند ساعته و فقط چندتاعکس ازش یادگار میمونه ونمیفهمی چطوری این ساعتها میره... برم یه سفر زیارتی و یه قلب عاشق هدیه بگیرم و برای اول زندگیمون کلی دعا جمع کنم برای خوشبختی و کنار هم بودن! چشمهاش و لبهاش مهربون میخندید با یه عاشقانه ناب! این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود، بین الحرمینی که آرزوش رو داشتم... سر که بچرخونی یه طرف حرم علمدار کربلاباشه و یه طرف حرم آقام امام حسین(ع) سرم رو تکیه دادم به شونه امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا می خوند! نگاهم رو چرخوندم روی گنبد طلایی و پرچم سرخشو توی دلم گفتم: _ممنونم آقا! اشکهام ریخت.. من امیرعلی رو مدیون همین آقا بودم! و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادرنمازم!! با سجده رفتن امیرعلی من هم به سجده رفتم روی سنگهای خنک بین الحرمین وبا امیرعلی زمزمه کردم ذکر سجده شکر آخر زیارت عاشورا رو! سر که بلند کردم امیرعلی اشکهاش رو پاک کرد از روی گونه اشو به صورتم لبخند زد: - قبول باشه! من هم لبخند زدم _ممنون همچنین! -راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شامواستقبال لبخند رضایت مندانه ای زدم –دستشون درد نکنه اخم مصنوعی کرد –ولی کاش جلسه عروسیمون رو هم میگرفتیم! خسته شده بودم از این حرف تکراری... کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به جای جلسه گرفتن ... اعتراض کردم - امیرعلیییییییی خندید به صورت اخموم –خب راست میگم هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه! -لباس عروس بهونه اس،هر دختری دوس داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل از شروع زندگیمون کنار تو خوشبخت ترینم! با انگشتش به نوک بینی ام ضربه زد -فیلسوف کوچولو!! مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یه لباس پفی و تور توری نپوشیدی؟! به شیطنت و شوخیش خندیدم: - بله مطمئنم!بچه بودم لباس عروس پوشیدم،دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت تازه عکسم دارم باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس! از ته دل خندید و من سرمو تکیه دادم به شونه اش: –خوابت گرفت!؟ نفس عمیقی کشیدم -نه ...دارم فکر می کنم عطیه قراره چه ریختی خونه امو بچینه... هرچندهرجور چیده باشه سر خونه خودش تلافی میکنم! خندید -رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت می کنم هر جور خواستی خونه ات رو بچینی! غرق خوشی شدم از حرفش - قول دادی ها ...باز دوروز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته ام!... خانوم شام بده خسته ام!خانوم حال ندارم فوتبال داره! دستش رو گرفت جلوی دهنش و از خنده شونه هاش لرزید که گفتم: _هرچند که همچینم وسایل سنگینی ندارم جابه جا کنم... مبلو که حذف کردی سرویس تخت خواب هم که نزاشتی بخرم! خنده اش و جمع کرد -آخه خونه نقلی ما مبل میخواد چیکار عزیزم؟! زمین خدا مگه چشه؟! بعدشم این همه آدم روی زمین می خوابن ماهم مثل اونا ... حالاتو روی زمین خوابت نمیبره؟! بی هوا گفتم: تو کنارم باشی من روی سنگم میخوابم! زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه
هام گل انداخت و خجالت زده گفتم: _ببخشید ...نخند دیگه! باجمع کردن لبهاش
توی دهنش سعی کرد نخنده _چشم ... هنوزم به انگشتهام نگاه می کردم که چونه ام رو گرفت و مجبور شدم به نگاه گرم و مهربونش نگاه کنم آروم گفت: میتونی ساده زندگی کنی؟ نفس گرفتم این هوای بهشتی رو _چرا که نه... اصل زندگی کردن یعنی سادگی! چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشیدو بعدنگاه عاشقش رو به من دوخت و آروم گفت :دوستت دارم! این اولین بار بود که لا بلایِ مفهوم ها این جمله گم نشده بود ... با همه سادگی این جمله از زبون امیر علی چه رقصی به پا کرد کوبش قلبم! بلند شدو دستم رو گرفت تا من هم بلند بشم -بریم زیارت! رو به حرم حضرت ابوالفضل (ع) سلام دادیم و روبه حرم امام حسین قدمهامون رو دست تو دست هم برداشتیم و این سر آغاز یه خوشبختی بود ... پر از عطر عاشقی کنار لمس نگاه خدا! زیر لب زمزمه کردم، _از همه طعم های عشق فقط من عاشق یک طعم شدم اونم عشق با طعم سادگیِ! باهم زمزمه کردیم: خدایاشکرت! پـــایـــان🌹