#حجاب_در_آخرالزمان
✍امام علی (ع) فرمودند :
در آخر الزمان که بدترین دوران است ؛
جمعی از زنان پوشیده اند در حالیکه
برهنه اند ( لباس دارند اما آنقدر نازک و
کوتاه است که گویی هنوز برهنه اند..)
و از خانه با آرایش بیرون میآیند، اینها
از دین خارج شده اند ، و در فتنه ها وارد
شده اند و به سوی شهوات میل دارند ..
و به سوی لذات خوارکننده شتاب میکنند
و حرام ها را حلال میدانند و (اگر توبه
نکنند ) در دوزخ به عذاب ابدی گرفتار
میشوند ..
📚وسائلالشعیه ج14ص19
🌷 ۳ ماموریت مهم انسان درقرآن:
🌷۱.خودسازی....۹شمس،۱۴ اعلی
روش خودسازی،رعایت کامل تقوا
🌷۲.تربیت دیگران
من احیاها فکانمااحیاالناس جمیعا.۳۲ مائده،
تربیت یک نفربه اندازه تربیت همه ارزش دارد
۱۲۵نحل،۶۷حج،۸۷قصص،۱۳۲طه،۶تحریم
🌷۳.عمران وآبادکردن دنیا
ولاتنس نصیبک من الدنیا......۷۷ قصص
🌷امام حسن مجتبی ع:
واعمل لدنیاک کانک تعیش ابدا
واعمل لاخرتک کانک تموت غدا
مستدرک الوسائل ج 1 ص 146
🌷برای ساختن دنیا جوری تلاش کن که گویا قراره تا ابد در دنیا باشی
وجوری به فکرآخرت باش که گویاقراره فردا بمیرد
🌷🌷🌷🥀🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 قیمت یک آدم به این است که چقدر حوصله خدا را دارد...
معمولاً آدمها دوست دارند بدانند پیش آدمها چه قیمتی دارند. بعضی ها تا آخر عمر فیلم بازی می کنند تا مورد پسند دیگران واقع شوند. ایده آلهای شان را به عنوان شخصیت خودشان مطرح می کنند در حالی که خودشان این طور نیستند و دارند نقش بازی می کنند.
اما کسی که جدی شده و دارایی دارد، نظر دیگران برایش مهم نیست، بلکه برایش خیلی مهم است که بداند آسمان در موردش چه فکر می کنند؛ می خواهد بداند امام زمان در مورد او الان چه فکری می کند.
یک انسان به معنای حقیقی، تمام دغدغه هایش این است که الان خانم فاطمه زهرا به خانه ام، در دل و روحم می آید یا نه.
حضرت امام سجاد می فرماید: اگر می خواهید بدانید واقعاً پیش خدا عمل های شما چقدر قیمت دارد، ببینید چقدر رغبتتان به آن چه که پیش خداست بیشتر است.
✨✨✨✨✨✨✨
🌺 هر روز یک شهید بزرگوار رو خدمتتون معرفی میکنیم تا انشاالله با ۳۱۳ شهید آشنا شوید🌺
شهید محمدحسین حدادیان
محمد حسین متولد سال 74 و دانشجوی علوم سیاسی بود. او از 7سالگی عضو بسیج بود و در مسجد فعالیت میکرد.محمد حسین پیرو خط ولی فقیه بود و تمام مستحبات و واجبات شرعی و دینی را انجام میداد. در بسیج هم بسیار فعال بود و خالصانه به انقلاب و مردم خدمت میکرد و در بسیج بسیار خوب رشد کرد.
در آن روز حادثه، آشوبگران قصد تخریب کلانتری پاسداران را داشتند و خوشبختانه آشوبگران با هشدارهای ناجا عقبنشینی کردند و پس از مدتی آن حادثه هولناک رخ داد که منجر به شهادت 3 نفر از نیروهای نیروی انتظامی شد. پس از آن آشوبگران با چوب و سنگ و سلاح شکاری بهسمت نیروی انتظامی و مردم هجوم آوردند و قصد آسیب زدن به اموال مردم را داشتند، این در حالی بود که نیروی انتظامی قصد داشت بدون خشونت به این غائله پایان دهد و چندین بار ناجا به آنها اخطار و تذکر داده بود اما آنها اقدامات شوم خود را انجام دادند.
پدر شهید حدادیان اظهار کرد: محمد حسین با شنیدن این موضوع بهصورت داوطلبانه برای مقابله با اشرار رفت. من نیز همراه او تا ساعت 3 بامداد در محل این حادثه حضور داشتم.
او به نحوه شهادت فرزندش اشاره کرد و گفت: در همان لحظات بامداد، محمدحسین در ابتدا با اسلحه شکاری مجروح شد و سپس توسط یک اتومبیل سمند زیر گرفته شد. این خودرو دوبار از روی پسرم رد شد و او را بهشهادت رساند.
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
دوباره روسریمو اوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم . اه . حجاب چیه آخه .
از جهنم تا بهشت
......................................
آهنگ قشنگی بود . بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو . کی رفته بود پایین . با همون لبخند محجوبانش کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود .
_ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟
امیر علی _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی.
_ وای بیخی بابا . تو این گرما . ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا.
امیر علی _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم .
بی توجه به موقعیت روسریمو در اوردم .
امیرعلی _ اینجا؟؟؟؟؟؟
سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم . واااااااااای داشتم خفه میشدم . بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم . جای جالبی بود دوسش داشتم . رفتیم تو پارکینگ شماره 4. بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر. یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم .
امیر علی _ چقدر بهت میاد .
_ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی. مـثه ....
بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت:
_ بریم که به نمازبرسیم بدویید.
و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش .
_ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم .
مامان_ واه گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو.
دیدم راست میگه ها . منم دنبالشون راه افتادم .
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
تا دقایقی دیگر نتایج قرعه کشی اعلام میشود
برنده نهایی مسابقه 👇
شرکت کننده شماره نه (....)
مبارکتون باشه ان شاءالله🎁✨
💠کانال تربیتی خادم
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
آن كه حرص نزند روزى خود را از دست نمى دهد و آن كه حرص زند، به آنچه روزي اش نيست نمى رسد
لا يُسْبَقُ بَطيءٌ بحَظِّهِ و لا يُدرِكُ حَريصٌ ما لَم يُقدَّرْ لَهُ
📚الأمالی للطوسی، حدیث 1162
#حضرت_محمد_ص
#سرانجام_حرص_زدن
#حدیث_روز
@khademngoo
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
💠پیشنهاد دانلود / زیارت قبول
🕊🕊🕊🕊🕊
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
#خودسازی 📝✅❌ موضوع : نماز 📿 قسمت : ۹ استاد : شجاعی 🎤 {♥️شھیدمصطفےصدرزاده♥️: "خودسازی"دغدغہاص
Namaz_10_ostadshojae_softgozar.com (1).mp3
3.91M
#خودسازی 📝✅❌
موضوع : نماز 📿
قسمت : ۱۰
استاد : شجاعی 🎤
{♥️شھیدمصطفےصدرزاده♥️:
"خودسازی"دغدغہاصلےشماباشد.}
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
#خودسازی 📝✅❌ موضوع : نماز 📿 قسمت : ۱۰ استاد : شجاعی 🎤 {♥️شھیدمصطفےصدرزاده♥️: "خودسازی"دغدغہاص
( سخنرانی بہ صورت متن و تا حدی خلاصه )
من فکر می کنم فردا زنده ام ، مرگ من دوره !
اما قلب اینو باور نمی کنه !!!
کار قبول قلب هم زحمت می خواد .
اینکه آدم می خواد شاد بشه باید درگیر بشه .
باید شجاعت برخورد با خودت رو داشته باشی .
سخت ترین کار اون جهاد با نفسه !
سر خودمون رو کلاه میذاریم .
وقتی گناه دیگران رو می بینیم افسوس می خوریم ، اما خودمون کللللللللللللللی گناه داریم ولی اصلا خودمون رو تنبیه نمی کنیم !
ما فکر می کنیم داریم درست زندگی می کنیم ؛ ما خیلی خیال زده هستیم .
قران می فرماید : اونایی از همه خسارت دیده تر هستن که فکر می کنن خیلی خوب هستن ...! { خیال و وهم }
شیطان به ما مدام تلقین می کنه ، من مرگ ندارم . { مرگ رو تو ذهن تو دور می کنه که تو غافل بشی }
حضرت اضراعیل می فرمایند : من ۵ بار در روز مواظب آن ها هستم { به گفته پیامبر ۵ وعده نماز } و اگر نمازش در اول وقت بود شهادتین را به او تلقین می کنم ،
{ حقیقت لا اله الا الله ، اشهد ان محمد الرسول الله }
یعنی این شخص وقتی میمیره زبانش بند نمیاد ، به محتوای نماز باید توجه داشته باشید . 💔
کسانی که نماز اول وقت نمی خونن ، احتمالش هست که در غفلت بمیره و اگر در قبر ازش سوال کردن نمی تونه جواب بده !
√ کسی که بتونه موقع نماز اول وقت به شهوت هاش غلبه کنه
√ کسی که می تونه تو شهوت های مختلف نماز اول وقت رو ترجیح بده یعنی به خدا اهمیت داده .
√ اونایی که بلای کمی تو زندگیش هست یعنی خدا خیلی باهاش کار نداره { به معنایی }
اونایی که لای زیادی دارن از طرف خدا ، شادی های زیتدی هم دارن .
چون اونا برای خدا عزیزن و خدا می خواد با بلاها اونا رو نزدیک تر کنه .
آدمای لوس و حساس و عصبی و
.. اونا کسایی هستن که امر خدا رو درست انجام ندادن .
ارزش آدما از این مورد ها مشخصه ⇩
۱: قلب ما به سمت کدوم آدما گرایش داره ؟
۲: به کیفیت نمازش دقت کنیم .
۳: کی میره طرف نماز .{ اول وقت یا آخر وقت }
امر مقبول برای یه شیعه محافظت از نمازشه ☝️🏻
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#قسمت33
📡 پیامدهای ماهواره در خانواده
⁉️چه شد که پای ماهواره به خانههایمان باز شد؟
فصل2⃣: لذت گرایی و دور ماندن از فضاهای معنوی
⬅️چه کنیم که شیرینی محبّت خدا🕋 را بچشیم؟
8⃣ یاد کردن نعمتهای خدا
🔸اوقاتی از روز خود را به تفکّر در بارۀ نعمتهای الهی💐 اختصاص دهید. اگر اندکی فکر خود را به نعمتهای الهی مشغول کنیم، خواهیم دید چه اندازه غرق نعمت هستیم؛ امّا از آن جا که تا به حال به این نعمتها فکر نکردهایم، از آن غافل شدهایم. طبق آیات صریح قرآن🌺، به قدری نعمتهای الهی فراوان است که قابل شمارش نیستند.
🔹شناخت خدا، از اصلیترین راههای ایجاد محبّت🌸 اوست و شناخت نعمتهای خداوند مهربان🌸، از بهترین راههای شناخت اوست.
🔸بیاییم برای چند روز هم که شده در نعمت سلامت🍎، تفکّر کنیم.
وقتی غذا میخوریم، خدا را شکر کنیم که میتوانیم بخوریم. چه بسیار کسانی که قدرت خوردن غذا را ندارند و از طریق بینی به وسیلۀ یک لوله، آب و غذا😔 به آنان داده میشود.
🔹ما به قدری از این نعمت غافل📛 هستیم که تا اندکی از آن محروم نشویم، از خواب غفلت، بیدار نخواهیم شد. در همین نعمت سلامت، به قدری نعمتهای کوچک و بزرگ نهفته که همه از آن غافلاند؛ جز کسی که در آن میاندیشد🤓.
📚بشقابهای سفره پشت باممان، ص 138 - 140
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
18.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫✨💫✨
#فایل_صوتی
ملاکهای انتخاب همسر!!!
دکتر محمود گلزاری
#دانستنیهای_مذهبی
چرا در مشکلات آه میکشیم❓
" آه " از اسماء خداست ...
🌾 ﻗَﺎﻝَ ﺃَﺑُﻮ ﻋَﺒْﺪِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ:
💠 ﺇِﻥَّ ﺁﻩ ﺍﺳْﻢٌ ﻣِﻦْ ﺃَﺳْﻤَﺎﺀِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋَﺰَّ ﻭَ ﺟَﻞَّ
ﻓَﻤَﻦْ ﻗَﺎﻝَ ﺁﻩ ﻓَﻘَﺪِ ﺍﺳْﺘَﻐَﺎﺙَ ﺑِﺎﻟﻠَّﻪِ
ﺗَﺒَﺎﺭَﮎَ ﻭَ ﺗَﻌَﺎﻟَﻰ💠
💠ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :
" ﺁﻩ " ﻧﺎﻣﯽ ﺍﺯ ﻧﺎﻡ ﻫﺎﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ،
ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺁﻩ ﺑﮕﻮﯾﺪ ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺗﺒﺎﺭﮎ ﻭ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﺍﺳﺘﻐﺎﺛﻪ
ﻭ ﻃﻠﺐ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
🌷🍃 ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺁﻫﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﯽ 🍃🌷
📚منبع: بحار الأنوار (ط - بیروت) ؛جلد 90 ؛
صفحه 393 و معانی الخبار صفحه 354
✨﷽✨
#بهشت_چند_در_دارد⁉️
در های بهشت عبارتند از:
۞⇦باب المجاهدین (جهادکنندگان)
۞⇦باب المصلین (در نماز گزاران)
۞⇦باب الصائمین (روزه داران)
۞⇦باب الصابرین (صبر کنندگان)
۞⇦باب الشاکرین (شکر گزاران)
۞⇦باب الذاکرین (یاد آوران خدا)
۞⇦باب الحاجین (حج کنندگان)
۞⇦باب اهل المعروف(کارهاینیک)
📝پــیـامقــران
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨🌹
امام زمانی شویم 💚
#اَللّهُمَ_عَجّل_لِولیّک_الفَرَج✅
📌 جواني نزد عالمي آمد و از او پرسيد: *من جوان هستم اما نميتوانم خود را از نگاه كردن به دختران منع كنم، چاره ام چيست؟* عالم كوزهاي پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را به سلامت به جاي معيني ببرد و هيچ چيز از كوزه نريزد...
به يكي از طلبههايش هم گفت او را همراهي كند و اگر شير را ريخت جلوي همهي مردم او را مفتضح کند. جوان نيز شير را به سلامت به مقصد رساند. و هيچ چيز از آن نريخت. وقتي عالم از او پرسيد چند دختر را در سر راهت ديدي؟ جوان جواب داد: هيچ، فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوي مردم آبرویم برود و در نزد مردم خوار و خفيف شوم.
عالم هم گفت: انسان مومن هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند و از حساب روز قيامت و بیآبرویی در مقابل مردم در صحرای محشر و عذاب جهنم بیم دارد...
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ آرامـــــش مهمـــــون همیشــــگى دلاتـــــون 🌸🍃
♦️ امشب بهترینها را براتون آرزو دارم🌸🍃
💕🌾 شبتون بخیر 💕🌾
#صبحتبخیرمولایمن
در قفس سرد و تاریک سینه ام،
تمام در و دیوار دلم،
پر شده از
چوب خط های نبودنت؛
لحظه شماری می کنم
برای روزی که
با مژده آمدنت،
این انتظار به آخر برسد؛
آن وقت،
من باشم میان یک سپاه
از همه آنهایی که در شبهای غیبت،
انتظار تو را مشق کرده بودیم.
ان شاءالله...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
#صله_رحم
📌با یکی از فامیلها که دختراشون بیحجاب هستند و خونهشون هم کوچیکه.......
#ادامه_در_تصویر_بالا👆🏻👆🏻
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
از جهنم تا بهشت ...................................... آهنگ قشنگی بود . بدجور باهاش انس گرفته بودم
داشتم میمردم از گرما ، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو. همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن. وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی ؟ منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت لطفا آرایشتو پاک کن خانمی. اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت چشم و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش. حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود.
صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم.
_بله؟
_ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟
چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوض بالا قوض .
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سوم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
داشتم میمردم از گرما ، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم خواهر گلم تو پله برق
#هوالعشق
#قسمت_چهارم
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه. رفتم سمت مامان و بابا. امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان. امیرعلی کو؟
مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به......... دیگه کاملا زبونم بند اومد . وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من.
مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور.
بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم:
_ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟
مامان _ اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس.
غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت.
#ح_سادات_کاظمی
#دوستاتونو_تگ_کنید
#قسمت_چهارم
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
#هوالعشق #قسمت_چهارم #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجم
بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله. این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید.
مامان _ زینب کجایی مامان ؟
_ دوباره زینب ؟ مامان گریه کردی؟
مامان _خوب حالا. نه گریه نکردم کجایی؟
_ نمیدونم 😐
مامان _ یعنی چی نمیدونم. بیا دم همون سقا خونه.
_ باشه. بای
راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقا خونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم.
مامان _ قبول باشه. بیا عزیزم.
_ چی قبول باشه ؟ این چیه ؟
مامان _ زیارت دیگه. حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم.
_ کجا؟
مامان _ هتل
_ به این زودی؟
مامان _ زوده ؟ الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم.
چییییی؟؟؟؟؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی.
_ مامان امیر کجاس؟
مامان_ اون حرم میمونه.
دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ.
.
.
.
.
.
چشمامو باز کردم. همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خوابیده بودم. گوشیمو از عسلیه کنار تخت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت 10 شب بود . 7 تا تماس بی پاسخ از مامان 5 تا از بابا. واه مگه کجا رفته بودن. زنگ زدم به??? بابا.
بابا _ سلام خانم. ساعت خواب.
_ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟
بابا_ حرم.
_ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟
بابا _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
_ مرسی بابااااای گلم. بابای
سریع بلند شدم و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم .
.
.
.
.
.
بابا_ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن.
شماره مامانو گرفتم.
_ سلام. مامان کجایید؟
مامان _ همون جایی که نشسته بودیم.
_ باشه. الان میایم.
_ بابا گفت همونجایی که نشسته بودید .
با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم . کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش . و دنبالش راه افتادم . از دور مامانو و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن و دیدم. حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم .
_ سلاااااام.
امیرعلی با لبخند جوابمو داد و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد . وای وای وای چه استقبال گرمی . بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم .
.
.
.
_ امیر
امیرعلی_جانم؟
_ بهشت که میگن هینجاست ؟
توقع این سوال رو از نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد .
امیر علی_ زینب درسته که تو همش پیش عمو بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری .
_ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره .
امیرعلی_ اره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم.
#قسمت_پنجم
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
4_219966492366602964.mp3
10.44M
👈غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
از شما دور شدن زار شدن هم دارد
مولا بیا بسه جدایی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘