🍃🍃🍃🌷🌷🌷🌱🌱🌱🌸🌸🌸🍃🍃🍃
👈 فرشتگان در حال خواندن اسامی جهنمیان بودند...
که ناگهان نامش خوانده شد...
"چگونه می توانند مرا به جهنم ببرند؟
دو فرشته او را گرفتند و به سوی جهنم بردند...
او تمام اعمال خوبی که انجام داده بود،را فریاد می زد...
نیکی به پدرش و مادرش،روزه هایش،نمازهایش،خواندن قرآنش و...
التماس میکرد ولی بی فایده بود.
او را به درون آتش انداختند.
ناگهان دستی بازویش را گرفت و به عقب کشید.
پیرمردی را دید و پرسید:
"کیستی؟"
پیرمرد گفت:
"من نمازهای توام".
مرد گفت:
"چرا اینقدر دیر آمدی؟
چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟
پیرمرد گفت:
چون تو همیشه نمازت را در آخرین لحظه میخواندی!
آیا فراموش کرده ای؟
در این لحظه از خواب پرید.
تا صدای اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد.
*نمازت را سر وقت، چنان بخوان كه گویا آخرین نمازی است که میخوانی.
خدا ميفرماید:
من تعهدى نسبت به بنده ام دارم كه اگر نماز را در وقتش بپا دارد او را عذاب نكنم و او را به بهشت ببرم.
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتادم ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ به روايت حانيه اميرحسين_ سلام. _
_ اره. چطور ؟
عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟
با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه . همه خاطرات بد ، برام دوره میشه ، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم.
_ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم .
عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم.
_ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید.
عمو_باش. بای
تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه. کیف و گوشی روی زمین میوفتن . امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه .
امیرحسین _ چی شد؟
با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم _ هیچی.
امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه.
امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ........
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ترسم نرسد بي تو به فردا دل من
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_يكم
#ح_سادات_کاظمی
😱😱😱😱😱😔😔😔😔
#صرفا_جهت_اين_همه_انرژي_و_لطف_دوستان
#اتفاقاتي_در_پيش_ميباشد😅😖
#
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_دوم
🌸🌸🌸❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌸🌸🌸
چشمام رو باز ميكنم. به خاطر نور تندي كه تو محيط بود و فوق العاده آزار دهنده سريع دوباره پلك هام رو روي هم ميزارم. صداي نجواگر كسي رو بالاي سرم ميشنوم. "صداي قرآنه؟ آره . فكر كنم . اما از كجا؟ نكنه مردم ؟ "
با احساس سوزش شديدي كه تو دستم ايجاد ميشه ، دوباره چشمام رو باز ميكنم و قبل از اينكه فرصت كنم دليل سوزش دستم رو جويا بشم با چشم هاي باروني امير حسين رو به رو ميشم ، چشم از چشم هاي اشك بارش ميگيرم و به كتابي كه تو دستش بود خيره ميشم ، و بعد چشم ميدوزم به لب هاش كه با آرامش خاصي آيه هاي قرآن رو زمزمه ميكردن .چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه.
اميرحسين_ صَدَقَ اللهُ العليُ العَظيم همزمان با چشم هاي اميرحسين ، كتاب عشق بسته ميشه و بعد بوسه روي جلدش ميشينه.
چشم ميدوزم به حركات اميرحسين كه گواهي دهنده عشق بودند. چشماش كه باز ميشه باهم چشم تو چشم ميشينم ، لبخندي ميزنه و برعكس دلهره اي اون موقع داشت با آرامش زمزمه ميكنه _ خوبي.
صداش به قدري آروم بود كه تنها با لبخوني ميشد متوجه شد ، به سر تكون دادن اكتفا ميكنم . دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم ميكشونه ، بله. دقيقا چيزي كه ازش هميشه وحشت داشتم ؛ سرم.
اولين و آخرين باري كه سرم زدم ، نزديكاي كنكور بود كه از استرس و اضطراب كارم به بيمارستان كشيد، اول كه رگ دستم رو پيدا نميكردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ كردن ، بعد هم كه سِرُم رو باز كردن تا يك هفته با كوچيك ترين حركتي حسابم با كرام الكاتبين بود .
با شنيدن صداي اميرحسين دوباره درد و سوزش فراموش ميشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم.
امیرحسین _ درد داره؟
_ یکم ولی نه به اندازه سری قبل .
امیرحسین _ راستش، چیزه ....هیچی فقط حلال کنید .....
فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و
با تعجب و پرسشی نگاش کردم _ چطور؟ چیزی شده ؟
امیرحسین _ نه نه. نگران نشین. آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل كردم گفتم حلال كنيد اگه.....
حرفش رو قطع ميكنم _ نه نه. ممنون. من كلا تو سرم وصل كردن مكافاتم.
.
.
.
.
.
با صداي زنگ در از جام بلند ميشم. بي حوصله به سمت پذيرايي ميرم . با صداي نسبتا بلندي مامان رو صدا ميكنم بعد از اينكه به نتيجه اي نميرسم به سمت آيفون ميرم. با ديدن چهره اميرحسين بعد از چند روز لبخندي مهمون لب هام ميشه. در رو ميزنم و گوشي اف اف رو برميدارم.
_ سلام. بفرماييد.
اميرحسين_ سلام. مزاحم نميشم. ميشه يه لحظه بيايد تو حياط فقط لطفا.
_خب بفرماييد داخل.
اميرحسين_ كارم كوتاهه طول نميكشه.
گوشي آيفون رو ميزارم ، چادر رنگي مامان رو برميدارم و ميرم تو حياط. با ديدن اميرحسين كه چند شاخه گل رز گرفته بود جلوي صورتش ذوق ميكنم ، كمي ميپرم و دستام رو به هم ميزنم_ واي مرررررسي.
اميرحسين ميخنده و گل هارو به طرفم ميگيره و با لبخند ميگه _ بفرماييد ، تازه متوجه حركت ضايع خودم ميشم. چشمام رو روهم فشار ميدم و ميگم_ ببخشيد . من گل رز خيلي دوست دارم ، ذوق زده شدم.ممنون
اميرحسين_ قابل شمارو نداره.
گل هارو ازش ميگيرم و تعارف ميكنم كه بياد تو اما قبول نميكنه. بعد از چند ثانيه چهرش جدي ميشه و ميگه _ راستش ، اين چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود ، نميخواستم مزاحم منزل هم بشم ، نگران شدم اومدم ببينم چيزي شده؟
تو دلم فقط قوربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش ميرفتم و به خودم فحش ميدادم كه چرا باعث اذيت و نگرانيش شدم.
_ نه. چيزي نشده ببخشيد اگه باعث نگرانيتون شدم.
"اي واي. اره جون خودت. چيزي نشده. همش دروغ بگو فقط "
اميرحسين_ خب خداروشكر. پس من ديگه رفع زحمت ميكنم.
_ اختيار داريد. ممنون كه اومديد. راستش.....راستش.....
اميرحسين_ راستش؟
_ هيچي
اميرحسين_ هيچي؟
_ اره
اميرحسين_ راستش؟
_ دلم براتون تنگ شده بود.
بدون اينكه منتظر عكس العملي از جانب اميرحسين باشم ميگم خداحافظ و با حالت دو سريع ميرم تو خونه. در رو ميبندم و پشت در ميشينم. دستم رو ميزارم رو قلبم كه تند تند خودش رو به اين ور و اون ور ميكوبيد. "واااااي داشتم گند ميزدما. "
اين چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم ، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. 25 تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و 5 تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم ، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس
"نکنه امیرحسین باشه"
دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم.
_ بله؟
با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم.
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
#ذکر_یار ۷ 🕋خداوند به هیچ کس شرافتی بالاتر از یاد و انس با خودش نداده است. ممکن است انسان را به یک
#ذکر_یار ۸
🔅سوره بقره آیه 152(فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَ اشْكُرُوا لِي وَ لا تَكْفُرُون) ِمن را یا کنید تا یادتان کنم.
یاد او کن تا همی یادت کند
وز بلا و محنت آزادت کند
⚜این یاد دوم هست یعنی او یادتان میکند تو یادش میکنی او دوباره یاد تو میکند یعنی صدایت میکند این یاد است اگر بلند شدید دنبالش راه افتادید دیگر تحویل میگیرد. صدایت میکند بلند شو بیا اما تو نمیروی تو به او میگویی من کار دارم. آیا موقع نماز ما را یاد نمیکند!؟ حی حی مؤذن که اذان میگوید اذن خداست دیگر یک دفعه همه را صدا میکند پا شوید بروید پیش من همه را صدا میکند با هم حی حی حی علی الصلاۀ بدوید بیایید دو بار حی علی الفلاح بیایید برای خوشبختی بیایید برای رستگاری صدا میکند.
♻️تو را درون خودت در نفس خودت مرا یاد کن من هم در درون خودم تو را یاد میکنم.
خداوند میگوید ای بنده ام اگر تو مرا در خلوتت یاد کنی من هم در خلوتم یادت میکنم و اگر مرا در جمع بندگان یاد کنی من تو را در جمع بهتر یعنی تو را در بین انبیاء و اولیاء و فرشته ها و کروبین و مقربین یاد میکنم.
💠اگر من را یاد کنید من شما را در شرایطی بسیار بهتر یاد خواهم کرد یاد خدا میدانید چیست؟ یاد دوم غیر از یاد اول است یادتان هست. در مورد هدایت گفتم که هدایت خدا یک هدایت اولیه است که همه انسانها شاملش میشود. اگر بنده گفت لبیک هدایت دوم خدا ویژه هست هدایت اول خدا با رحمت رحمانیه است اما هدایت دوم خدا هدایت رحمیه است با رحمت رحیمیه است ویژه تحویل میگیرد ذکر خدا هم همین طور است یادت میکند اگر عرضه داشتی از این یاد استفاده کردی ویژه یادت میکند.
🔆 متن شبهه :
باتوجّه به آیه 89 سوره نحل، قرآن مدعی شده تبیان کننده هر چیزی است و همه علوم در آن وجود دارد. امّا در واقعیت میبینیم خیلی از مسائل و موضوعات وجود دارد که در قرآن نیست این تناقض گویی نیست؟
🔆 پاسخ شبهه:
1️⃣ همه علوم در قرآن نیست، بلکه قرآن کتاب هدایت است و علوم دیگر به مناسبتهای گوناگون تنها مورد اشاره قرار گرفتهاند. بنابراین آیه شریفه که بیان میکند همه چیز در قرآن است، درست است که مربوط به همین قرآن کریم است، ولی روشن کننده هر چیزی در موضوع خودش است و موضوع قرآن هدایت بشر است نه علوم تجربی و ریاضی و فیزیک. بنابراین هر مطلبی که مربوط به هدایت باشد در قرآن آمده است.
2️⃣ فرض کنید درکتاب شیمی، دانشمندی بنویسد من در این کتاب از هیچ مسئلهای فرو گذار نکردم، منظورچیست؟ مسلّماً مراد او مسائل مربوط به موضوع همان کتاب که عبارت از شیمی است، میباشد.
3️⃣ قرآن نیز کتاب هدایت و کتاب انسان سازی است و اگر گفته شود همه چیز در آن است، منظور آن اموری است که مربوط به هدایت میباشد.
به ياد داشته باشيد كه هر گاه از دست كسي خشمگين و يا برآشفته شديد، اين، قوانين فردي شما است كه ناآرام تان كرده است، نه رفتار طرف مقابل.😉
🌾 در حج قطره خون پشه ای بر احرامی یکی از اهل کوفه افتاده بود، چون بر عبدالله بن عمر وارد شد از او پرسید که آیا خون افتاده بر پیرهنم پاک است یا نجس؟
عبدالله گفت: از شما اهل کوفه در شگفتم، پارسال خون حسین بن علی فرزند پیغمبر را بر خاک ریختند و سکوت کردید و حالا از من می پرسی که احرامی ات با این خون نجس است یا پاک؟!
❇️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️❇️
کلید بدبختی 7.mp3
11.76M
#کلید_بدبختی 7 🗝
#استاد_محمد_شجاعی
🚫قانون خلقت میگه:
نابرده رنج 💎گنج میسر نمی شود
پس چرا⁉️
بعضیا سخت کوشند و بعضی ها تنبل و بیحوصله؟
#کودکانمهدوی
✨دانستنی های مهدوی قرآن ۶
سلام بچه ها امیدواریم که سلامت باشید🤗
خب ما بازم اومدیم با یه آیه ی مهدوی دیگه😍👇
*وَالنَّهَارِ إِذَا جَلَّاهَا* (سوره شمس آیه ۳)
{سوگند به روز چون [زمين را] روشن گرداند}
✨امام صادق (علیه السلام) در روایتی، «روز» را در این آیه به حضرت قائم (علیه السلام) تفسیر کردند.
👌بچه ها جون الان توی دنیای ما بعضی آدما خیلی مشکلات دارن و ظلم و ستم وجود داره😔 ولی وقتی امام مهربونمون ظهور کنن دنیا روشن🌅 میشه و از تاریکی در میاد یعنی دیگه هیچ ظلمی نیست و همیشه شادی و مهربونی هست ان شاءالله🤗
#بخشکودکانمهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کودکانمهدوی
👤 استاد رائفی پور
✏️ چه چیزی به فرزندمان یاد می دهیم؟
#بخشکودکانمهدوی
#کودکانمهدوی
وقتی یکی از والدین بخواهد به تنهایی بار تربیت مذهبی فرزندان را به دوش بکشد شرایط بسیار سختی ایجاد می شود، طبعا این شرایط ممکن است ناامید کننده باشد اما واقعیت آن است که هیچ کاری برای پروردگار عالم سخت نیست و آنچنان که در قرآن آمده است راه نجات برای متّقیان دست یافتنی خواهد بود و مزد این تلاش ان شاالله در فرزندان باتقوا به چشم خواهد آمد.
#بخشکودکانمهدوی
♨️🔅♨️🔆♨️🔅♨️
♨️🔅♨️
♨️
دوستی با نفس (گلستان سعدی، ص 248)
بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اعدا عدوک نفسک الّتی بین جنبیک(دشمن ترین دشمنان تو، نفس بدفرمان تست که در درون تو جای دارد). گفت: به حکم آن که هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندان که مدارا بیش کنی، مخالفت زیادت کند.
فرشته خوی شود آدمی به کم خوردن
وگر خورد چو بهایم بیوفتد چو جماد
مراد هر که برآری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد
💢
💢🔆💢
💢🔆💢🔆💢🔆💢
💢🔆💢🔆💢🔆💢🔆💢🔆💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🔺بدون اطلاع پرستارا همسراشونو گریم کردیم و تو بیمارستان بستری شون کردیم...
واکنشهاشون دیدنیه‼️
🖍 #با_شهدا
حاجی آمد لب استخر نشست . یک لبخندی زد. بچه ها یکی یکی آمدند دور او حلقه زدند. با او صحبت و شوخی می کردند. کار به جایی رسید که حاجی را با لباس انداختند توی استخر. شهید عرب هم آنجا بود ولی از دست بچه ها فرار کرد. حاجی از آب بیرون آمد، یک چوب برداشت و به دنبال بچه ها دوید. حسین خرازی هنگام کار و رزم قاطع بود و هنگام شوخی و صحبت با نیروها می گفت، می شنید و می خندید. تبسم می کرد ولی قهقهه نمی زد. اما مانع خنده کسی هم نمی شد.
#شهید_خرازی
🔖📖🔖📖🔖📖🔖📖🔖
✍شهید سلیمانی
گفت: همیشه دلم می خواست كف پای مادرم را ببوسم ولی نمی دانم چرا این توفیق نصیبم نمی شد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم كه این جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا كردم و كف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فكر می كردم حتماً رفتنی ام كه خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.
990530-Panahian-MaktabeSardarSoleymani-01-18k.mp3
9.8M
🌷 سلسله جلسات #مکتب_سردار_سلیمانی 1
جلسه اول
شهید سلیمانی یک مکتب و یک جریان بود...
🔹 استاد پناهیان
🌎
#ساعت به وقت احکام
هر روز راس ساعت ۱۶
🌺🌺🌺
همراه با مسابقه و جوایز نقدی🤩🤩🤩
✅ جلسه دهم