باغبان که رفت کلاغ ها یاس را پرپر کردند...
کلاغ ها رفته اند اما هنوز بعد از قرن ها عطر یاس باقیست...
#بانوی_ایهام
#داستانک
#18کلمه
📚 نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد😓 و گفت نجار را
فردا اعدام کنید
نجار آن شب نتوانست بخوابد 😪...
همسر نجار گفت🙃 :
مانند هر شب بخواب😴 ...
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار "😍❤️
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد😴😍 ...
صبح صدای پای سربازان را شنيد...
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم😣😣 ...
با دست لرزان در را باز کرد😨 و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند🤕...
دو سرباز با تعجب گفتند😳 :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی 😟...
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت🤗 ...
همسرش لبخندی زد و گفت☺️ :
مانند هر شب آرام بخواب 😊, زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند 😍👌 "
فکر زيادی انسان را خسته می کند🤧😬 ...
درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست "👌😍❤️.
ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی...! 😮
یا از زندگی عقب😵
در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بی کرانش باش...😍😍😇✌️❤️
#داستانک
#داستانک
👳🏻امام جماعت مسجدی در ونک (یکی از محلههای تهران) از قبل انقلاب تعریف میکرد :
👱♀روزی خانمی نیمه برهنه و بی حجاب و آرایش کرده با دست و سینه باز نزد من آمد و مسأله ای در مورد ارث پرسید!
🗣گفتم خانم من هم میخواهم از شما مسالهای بپرسم ؛ اگر جواب دادید من هم جوابتان را میدهم!
😳با تعجب پرسید : شما از من؟
🔸گفتم: بله ...
🔹گفت: بفرمایید!
💁🏻♂گفتم: شخصی در محلی مشغول خوردن غذاست ؛ غذا هم بسیار خوشبو و مطبوع است!
😔از قضا گرسنهای از کنار او میگذرد .
از دیدن غذا و شنیدن بوی خوش آن پایش از حرکت میایستد!
جلوی او مینشیند تا شاید تعارفش کند ولی مرد هیچ اعتنایی نمیکند!
👨شخص گرسنه تقاضای یک لقمه میکند اما او میگوید : غذا مال خودم است و نمیدهم!
هر چه او التماس میکند، این به خوردن ادامه میدهد!
خانم ؛ این چگونه آدمی است؟؟
😠گفت : این شخص خیلی بیرحم است!
از شمر بدتر است!
💁🏻♂گفتم: گرسنه دو جور است : یکی گرسنه شکم، یکی گرسنه #شهوت!
🙋🏻♂ یک جوان #گرسنه، وقتی یک خانم نیمه برهنه و زیبا را می بیند که همه نوع عطرها و آرایش های مطبوع و دلکِش را دارد!
هرچه با او راه میرود تا شاید خانم یک توجهی به او کند و مقداری روی خوش نشان بدهد، آن خانم اعتنا نمیکند!
🙋🏻♂جوان اظهار علاقه میکند ولی زن محل نمیگذارد!
بعد از هزاربار خواهش و تمنا، زن میگوید : من #هرزه نیستم و حاضر نخواهم بود با تو صحبت کنم!😔
جوان با تمام وجود التماس میکند ولی زن ذرهای توجه نمی کند!
☝️به نظر شما این زن چگونه آدمی است؟؟
🙆🏻آن خانم کمی که فکر کرد، بلند شد و رفت!
👮فردا درب منزل صدا کرد!
رفتم در را باز کردم ؛ دیدم سرهنگی ایستاده و اجازه ورود میخواهد ؛
وقتی وارد اتاق شد گفت : من شوهر همان خانم دیروزی هستم!
🙎♂وقتی که با او #ازدواج کردم خواهش کردم #باحجاب باشد اما هرچه خواهش و تهدید کردم زیر بار نرفت!
🌸دیروز ناگهان آمد و از من چادر خواست! نمیدانم شما دیروز به او چه گفتید!!
ماجرا را برایش تعریف کردم؛
🌼او هم بسیار تشکر کرد و رفت ...
📚منبع : کتاب حیا و خودآرایی
┈●•••❁❁✍❁❁•••●┈
#داستانک
داستان مرد گناهکار وابراهیم ادهم
جوانی گنهکار نزد " ابراهیم بن ادهم " آمد وگفت: راهی به من نشان بده تا گناه کنم .
فرمود; 5 راه را بهت نشان میدهم تا گناه انجام بدهی
✔️1_ هروقت خواستی گناه کنی رزق و روزیِ خداوند را نخور . گفت ; پس چه چیزی بخورم همه از روزیِ خداوند است
ابراهیم فرمود; پس شرم نمیکنی رزقِ خداوند را میخوری و گناه میکنی . مرد گفت; دومی را بگو!
✔️2_ فرمود; هر گاه گناه کردی روی زمین نمان و روی زمین گناه نکن . مرد گفت; مشرق و مغرب ازآنِ خداوند است کجا بروم .
فرمود; بر روی عرض و زمینِ خداوند هستی شرم نمکینی گناه میکنی . مرد گفت : سومی را بگو!
✔️3_ ابراهیم بن ادهم فرمود; هرگاه گناه کردی جایی برو خداوند تو را نبیند ! مرد گفت; هرجا بروم خداوند به نهان و آشکار آگاه است
فرمود; رزق خدا را میخوری ، روی زمین خداوند هستی و خداوند تو را میبیند پس شرم نمیکنی گناه میکنی . مرد گفت ; چهارمی را بگو !
✔️4_ ابراهیم فرمود: اگر ملک الموت آمد تا روحت را بگیرد بهش بگو صبر کن تا توبه ی نصوح بکنم . مرد گفت; ملک الموت قبول نمیکند و مرگم را به تأخیر نمی اندازد
ابراهیم فرمود; اگر میدانی به تاخیر نمی اندازد پس چگونه درآن حالت گناه میکنی (نمیترسی در وقتِ گناه روحت را بگیرد) مرد گفت ; پنجمی را بگو !
✔️5_ ابراهیم بن ادهم گفت; وقتی ملائکه ی جهنم تو را بسوی جهنم بردند بگو با شما نمی آیم . مرد گفت; مرا رها نمیکنند و ازمن قبول نمیکنند .
ابراهیم فرمود; پس چگونه امید داری نجات یابی . مرد گفت ; بس است ! بس است! استغفرالله و اتوب الیه از خداوند مغفرت میخواهم و بسویش برمیگردم و توبه میکنم .
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@khademngoo
📚 #داستانک :
ابا صالح! بیا درمانده ام من!
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
علاّمه مجلسیرحمه الله میفرماید:
مرد شریف و صالحی را میشناسم به نام امیر اسحاق استرآبادی او چهل بار با پای پیاده به حجّ مشرّف شده است، و در میان مردم مشهور است که طی الارض دارد. او یک سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات کردم تا حقیقت موضوع را از او جویا شوم.
او گفت: یک سال با کاروانی به طرف مکّه به راه افتادم. حدود هفت یا نُه منزل بیشتر به مکه نمانده بود که برای انجام کاری تعلّل کرده از قافله عقب افتادم. وقتی به خود آمدم، دیدم کاروان حرکت کرده و هیچ اثری از آن دیده نمیشد. راه را گم کردم، حیران و سرگردان وامانده بودم، از طرفی تشنگی آنچنان بر من غالب شد که از زندگی ناامید شده آماده #مرگ بودم.
[ناگهان به یاد منجی بشریت #امام_زمان علیه السلام افتادم و] فریاد زدم: یا صالح! یا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت کند!
در همین حال، از دور شبحی به نظرم رسید، به او خیره شدم و با کمال ناباوری دیدم که آن مسیر طولانی را در یک چشم به هم زدن پیمود و در کنارم ایستاد، جوانی بود گندمگون و زیبا با لباسی پاکیزه که به نظر میآمد از اشراف باشد. بر شتری سوار بود و مشک آبی با خود داشت.
سلام کردم. او نیز پاسخ مرا به نیکی ادا نمود.
فرمود: تشنهای؟
گفتم: آری. اگرامکان دارد، کمی آب ازآن مشک مرحمت بفرمایید!
او مشک آب را به من داد و من آب نوشیدم.
آنگاه فرمود: میخواهی به قافله برسی؟
گفتم: آری.
او نیز مرا بر ترک شتر خویش سوار نمود و به طرف مکّه به راه افتاد. من عادت داشتم که هر روز دعای «حرز یمانی» را قرائت کنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حین دعا گاهی به طرف من برمیگشت و میفرمود: اینطور بخوان!
چیزی نگذشت که به من فرمود: اینجا را میشناسی؟
نگاه کردم، دیدم در حومه شهر مکّه هستم، گفتم: آری میشناسم.
فرمود: پس پیاده شو!
من پیاده شدم برگشتم او را ببینم ناگاه از نظرم ناپدید شد، متوجّه شدم که او قائم آل محمّدصلی الله علیه وآله وسلم است. از گذشته خود پشیمان شدم، و از این که او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسیار متأسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز، کاروان ما به مکّه رسید، وقتی مرا دیدند، تعجب نمودند. زیرا یقین کرده بودند که من جان سالم به در نخواهم برد. به همین خاطر بین مردم مشهور شد که من طی الارض دارم
بحار الانوار، ج 52، ص 175 و 176
حضرت مهدی سلام الله علیه :
فإنّا یُحیطُ عِلمُنا بِأنبائِکُم وَ لا یَغرُبُ عَنَا شَیءُ مِن أخبارکُم
علم ما به شما احاطه دارد و چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست
📚تهذیب الاحکام (تحقیق خراسان) مقدمه ج1 ، ص 38 - بحار الانوار(ط-بیروت) ج53 ، ص175
💠 خادم
╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮
@khademngoo
╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯