eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.7هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.6هزار ویدیو
172 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۳ سبحان با چشم و ابرو به گیسو فهماند که با او کار دارد. گیسو سری جنباند و مشغول خوردن شد ووووووووه - این چه کاری بود که این جوری گفت گیسو؟؟؟ چیکار کردم مگه ؟؟! یعنی حق ندارم در مورد زندگیم خودم تصمیم بگیرم؟ مگه عهد قجره که بزرگترها واسه خودشون ببرن و بدوزن و تصمیم بگیرن؟؟ سبحان گفت: چرا انقدر شلوغش میکنی گیسو کسی مجبورت نکرده بود که عمه فقط دوباره جریان خواستگاری رو پیش کشید تو حتی اجازه ندادی بایا جواب عمه رو بده. تا حرفش رو شنیدی گُر گرفتی و فاز و نولت قاطی کرد تو روشون ایستادی... کارت خیلی زشت بود. گیسو سرش را زیر انداخت به سبحان حق میداد و راست میگفت نباید تند میرفت حداقل اول جواب پدرش را میشنید بعد افسار پاره میکرد و چاک دهانش را باز می کرد. . خب حق باتوعه حالا میگی چیکار کنم؟ - همه میدونن که راضی نمیشی و کوروش رو قبول نمیکنی . دیشب هر کاری از دستم براومد کردم تا بابا رو آروم کنم ، خیلی از دستت عصبانی بود باید بری ازش عذرخواهی کنی تا قائله ختم به خیر بشه.. | فقط به شرط اینکه دیگه بحث کوروش رو پیش نکشی؟ - تو شرایطی نیستی که بخوای شرط بزاری ,آدم برای اینکه از پدرش عذر خواهی کنه شرط نمیذاره گیسو خانم. | از اخم های در هم سبحان حساب برد و دیگر چیزی نگفت از عمارت خارج شد و به سمت آلاچیق چوبی وسط باغ رفت. پاتوق صبح جمعه های پدرش بود. آنجا می نشست و در سکوت کتاب میخواند. 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
۳۴ قبلش تند میزد همیشه از اخم و غضب پدرش حساب میبرد ،چه وقتی که دختر بچه ی هفت هشت ساله بود چه الان که یک دختر بالغ بیست و دو ساله | نزدیک الاچیق شد، سلام آرامی کرد تا پدرش متوجه حضور گیسو شود. حاج رضا سربلند کرد و به ته تغاریش نگاه کرد . این دختر را از جانش هم بیشتر دوست داشت اما خودسری ها و زبان درازی های چند وقت این دختر بدجوری آزرده خاطرش کرده بود. او هم آرام پاسخ سلامش را داد. گیسو من منی کرد و گفت: اقا جون ؟؟؟ می میخواستم ازتون عذرخواهی کنم. ب. بخاطر دیشب. نفسی از سر آسودگی کشید. نمیدانست چرا در این مواقع به لکنت می افتاد و نمیتوانست در ست حرف بزند. حاج رضا سربلند کرد و بعد از نگاهی تفریبا طولانی به دخترش به حرف آمد و گفت و اگه عذرخواهیت رو قبول نکنم ؟! گیسو با تعجب سر بلند کرد و به پدرش زُل زد، چیزی نداشت که بگوید حاج رضا که سکوت گیسو را دیده به حرف آمد خیال کردی متوجه حرکاتت نیستم ؟؟ فکر میکنی نفهمیدم چند وقته از این رو به اون رو شدی؟ یعنی انقدر پدرت رو ساده فرض کردی که از کارات سر در نمیاره؟ درسته از ریز کارات باخبر نیستم نمیدونم کجا میری پاکی میری اما اینو خوب میدونم که ، کم کم داری راهتو از راه خانواده ات ،جدا میکنی چند وقتی میشه که نماز خوندنت رو نمیبینم اصلا میخونی یا برای خدا هم بهانه و دلیل میاری؟ به معنی واقعی کلمه لال شده بود یعنی تمام این مدت حاج رضا از کارهای گیسو باخبر بود، نه از همه ی کارهایش نه خودش گفت که از ریز حرکات و 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
۳۵ کارهایش باخبر نیست و فقط کلیات را میداند .همین هم برایش کلی بود .همینکه حاج رضا نمیدانست دخترش دور از چشم فامیل و خانواده چگونه بیرون از خانه لباس میپوشدو رفتار میکند نمیدانست که دختر کوچکش از در خانه که بیرون میزند، دیگر چادر سر نمیکند. شرمنده بود و سرافکنده ،چه خیالاتی در سر می پروراند و خیال میکرد پدرش مردی است که عقایدش را به زور به خورد فرزندانش میدهد. گرچه باز هم ۰این باور به قوت خودش باقی بود. باز هم از افراط گری های پدرش متنفر بود. درست است که پدرش گیسو را زیر نظر داشت و با اینکه از کارهایش باخبر بود چیزی به رویش نیاورد اما این دلیل نمیشد که گیسو تغییر عقیده بدهد. همچنان حاج رضا را مردی مستبد و زورگو میدید باید چیزی میگفت و قائله را ختم میکرد دلش نمیخواست با پدرش دربیفتد چون میدانست کسی که مغلوب میشود خود اوست ، نه حاج رضا به سختی زبان باز کرد و گفت : -- خب اینکه شما نماز خوندنمو ندیدین دلیل نمیشه که فکر کنید من نماز رو کنار گذاشتم... یعنی همیشه باید جلوی چشم شما نماز بخونم نماز برای خداست نه بنده ی خدا حاج رضا در حیرت بود از سرسختی بیش از حد این دختر گیسو او را این روزها به گذشته میبرد ، به روزهایی که هیچ دل خوشی از آنها نداشت. چشمانش رابست و نفس عمیقی کشید ، زورگو بود ، تحمل زبان درازی های گیسو را نداشت ، دوست داشت دختری که تربیت کرده از دید خودش به دین نگاه کند، خوب میدانست که این خودخواهی محض است اما باز دست نمیکشید از این افکار مستبدانه بالاخره سکوت خود را شکست و گفت - هیچ خوشم نمیاد رو در روی من بایستی و درس دینداری و اخلاق به پدرت بدی به کسی که خودش همه ی اینها رو بهت یاد داده 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
۳۶ انگشت اشاره اش را به سمت گیسو گرفت و تکان داد و گفت: - اینبار میگذرم اما این آخرین باریه که همچین چیزی رو ازت میبینم دختر. خشم سراپای گیسو را در بر گرفت چرا برای چند لحظه فکر کرده بود که پدرش آدم دیگریست و او اشتباه کرده است؟؟ شخصی که روبه رویش نشسته همان آدم سخت گیر گذشته است بلند شدو به پدرش پشت گردو از الاچیق خارج شد با دو خود را به عمارت رساند و به اتاقش رفت، در دل خود را لعنت کرد که چرا به حرف سبحان گوش کرده. مادرش از صبح به این طرف و آن طرف میرفت و دستپاچه بود. گیسو اصلا از این حرکات مادرش سر در نمی آورد. نمیدانست آشفتگی مادرش چه دلیلی میتواند داشته باشد أخر طاقت نیاورد و به سمت مادرش رفت مامان چی شده چرا انقدر پریشونی؟ هی این طرف و اون طرف میری یه جابند نمیشی" مادرش به سمت گیسو برگشت و گفت ؛ - شب مهموم داریم دختر، بخاطر همینه که انقدر مضطربم گیسو با تعجب گفت: مامان ؟ بخاطر یه مهمونیه ساده انقدر هول و ولا داری؟ ازت بعیده ها؟! مگه کیا قرار بیان که اینجوری استرس گرفتی مادرش نشست تا نفسی تازه کند، با هن هن گفت چند وقتی میشه که بابات بایکی شریک شده، خیلی از خودش و خانواده اش تعریف میکنه، خیلی هم قبولشون داره، صبح بهم گفت که برای شام وعده گرفته و دعوتشون کرده، اونجوری که بابات ازشون تعریف میکنه معلومه که آدمهای درست | و حسایی هستند دلم میخواد همه چیز عالی پیش بره، آبروی 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝