#قسمت_بیست_و_هشت
ان شالله اگه خدا بخواد ماه دیگه برای عید غدیر خواهر
صديقه خانم نگاهی سرسری به جمع کرد و بعد چشمانش را به گیسو دوخت گیسو که اصلا حواسش به آنها نبود و با موبایلش ور میرفت متوجه نگاه
خریدارانه ی عمه اش به خود نشد.استکان چایش را از روی میز برداشت و جرعه جرعه مینوشید بدون قند.
معادتش يود چای را تلخ میخورد با شیرینی
میانه ی خوبی نداشت
خب به سلامتی داداش، نوبتیم که باشه دیگه نوبت گیسو جون
ناگهان جرعه ای چای در گلویش پریدو به سرفه افتاد آنقدر که صورت سفیدش به سرخی میزد ، سبحان از جایش برخاست و به سمت گیسو رفت چند
ضربه به پشتش زد گیسو که دیگر سرفه نمیکرد ،دست سبحان را گرفت و آرام گفت.
مگه لقمه تو گلوم گیر کرده که اینجوری میزنی؟؟
سبحان تازه متوجه ی کافی که داده بود شد ارام خندید و گفت
پس چیکار کنم دیدم از شدت سرفه سرخ شدی یهو هل شدم
گیسو لبخندی زد و گفت: بازم به مرام تو داداشی
بعد روبه عمه صدیقه گفت
ببخشید عمه جون مگه ازدواجم نوبتی میشه؟؟؟
مادرش لب گزیدو ابرو بالا انداخت ، متوجه منظور مادرش شد اما اعتنایی نکرد.
اره دیگه دخترم اول دختر بزرگتر بعدش هم دختر کوچیکتر
ولی من حالا حالاها خیال ندارم ازدواج کنم عمه جون تو این دوره و زمونه که نمیشه به هر کسی اعتماد کرد
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#قسمت_بیست_و_هشت
ان شالله اگه خدا بخواد ماه دیگه برای عید غدیر خواهر
صديقه خانم نگاهی سرسری به جمع کرد و بعد چشمانش را به گیسو دوخت گیسو که اصلا حواسش به آنها نبود و با موبایلش ور میرفت متوجه نگاه
خریدارانه ی عمه اش به خود نشد.استکان چایش را از روی میز برداشت و جرعه جرعه مینوشید بدون قند.
معادتش يود چای را تلخ میخورد با شیرینی
میانه ی خوبی نداشت
خب به سلامتی داداش، نوبتیم که باشه دیگه نوبت گیسو جون
ناگهان جرعه ای چای در گلویش پریدو به سرفه افتاد آنقدر که صورت سفیدش به سرخی میزد ، سبحان از جایش برخاست و به سمت گیسو رفت چند
ضربه به پشتش زد گیسو که دیگر سرفه نمیکرد ،دست سبحان را گرفت و آرام گفت.
مگه لقمه تو گلوم گیر کرده که اینجوری میزنی؟؟
سبحان تازه متوجه ی کافی که داده بود شد ارام خندید و گفت
پس چیکار کنم دیدم از شدت سرفه سرخ شدی یهو هل شدم
گیسو لبخندی زد و گفت: بازم به مرام تو داداشی
بعد روبه عمه صدیقه گفت
ببخشید عمه جون مگه ازدواجم نوبتی میشه؟؟؟
مادرش لب گزیدو ابرو بالا انداخت ، متوجه منظور مادرش شد اما اعتنایی نکرد.
اره دیگه دخترم اول دختر بزرگتر بعدش هم دختر کوچیکتر
ولی من حالا حالاها خیال ندارم ازدواج کنم عمه جون تو این دوره و زمونه که نمیشه به هر کسی اعتماد کرد
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#قسمت_بیست_و_هشت
ان شالله اگه خدا بخواد ماه دیگه برای عید غدیر خواهر
صديقه خانم نگاهی سرسری به جمع کرد و بعد چشمانش را به گیسو دوخت گیسو که اصلا حواسش به آنها نبود و با موبایلش ور میرفت متوجه نگاه
خریدارانه ی عمه اش به خود نشد.استکان چایش را از روی میز برداشت و جرعه جرعه مینوشید بدون قند.
معادتش يود چای را تلخ میخورد با شیرینی
میانه ی خوبی نداشت
خب به سلامتی داداش، نوبتیم که باشه دیگه نوبت گیسو جون
ناگهان جرعه ای چای در گلویش پریدو به سرفه افتاد آنقدر که صورت سفیدش به سرخی میزد ، سبحان از جایش برخاست و به سمت گیسو رفت چند
ضربه به پشتش زد گیسو که دیگر سرفه نمیکرد ،دست سبحان را گرفت و آرام گفت.
مگه لقمه تو گلوم گیر کرده که اینجوری میزنی؟؟
سبحان تازه متوجه ی کافی که داده بود شد ارام خندید و گفت
پس چیکار کنم دیدم از شدت سرفه سرخ شدی یهو هل شدم
گیسو لبخندی زد و گفت: بازم به مرام تو داداشی
بعد روبه عمه صدیقه گفت
ببخشید عمه جون مگه ازدواجم نوبتی میشه؟؟؟
مادرش لب گزیدو ابرو بالا انداخت ، متوجه منظور مادرش شد اما اعتنایی نکرد.
اره دیگه دخترم اول دختر بزرگتر بعدش هم دختر کوچیکتر
ولی من حالا حالاها خیال ندارم ازدواج کنم عمه جون تو این دوره و زمونه که نمیشه به هر کسی اعتماد کرد
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝