#قسمت_پنحاه_هفت
#رمان_گیسو
صدای ضعیف گیتی را از زیر شنل و چادر به سختی شنید - مطمئن باش که همینطور... خوشبختیم خاری میشه تو چشم بدخواهام
متوجه ی طعنه ی کلام گیتی شد ، در دل خون گریه میکرد برای این رابطه ی به ظاهر خواهرانه..
رو در روی خانواده ی مؤدت ایستاده بود. فاطمه خاتم جلو آمد و او را در آغوش کشید و
گفت:
ان شالله عروسی خودت دختر گلم
از او جدا شد و سر به زیر تشکری کوتاه کرد. با اقای مودت هم سلام و علیکی کردو به آذین رسید ، سربلند کرد تا دوباره او را کنکاش کند، کت و شلوار خوش
دوخت شکلاتی رنگ به همراه پیراهن یقه دیپلمات کرم رنگ، باز باهمان ته ریش همیشگی ، چقدر این تیپ به این آدم می آمد دست از وارسی او برداشت
و گفت:
سلام ، خوش اومدین آذین صدای گیسو را که شنید ،با لبخند کجی که معلوم بود بی منظور نیست، به او نگاه کرد ،آرام و شمرده گفت: - سلام خانم. ممنون ، خوشحالم که بازم ملاقاتتون کردم
نمیدانست این پسر چنین زبانی هم دارد این پسر همانی بود که آن شب بی حرف گوشه ای نشسته بود و حتی به گیسو نیم نگاهی نمی انداخت؟؟؟؟ در
دل گفت شاید میخواهد تلافی کند و منتظر فرصتی مناسب است که اینگونه لب به سخن
آذین از کنار گیسو گذشت تا به خانواده اش بپیوندد، نمیدانست چطور اختیار از کف دادو زبان باز کرد _اقای مودت ؟؟!
آذین ایستاد و بعد از چند لحظه برگشت و به گیسو نگاه کرد بی هیچ حرفی گیسو من منی کرد و گفت: میخواستیم-یابت اون شب
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝