#قسمت_11
#رمان_گیسو
به به دردونه ی فامیل چطوره؟؟
صدای نحسش را که شنید؛ سرش را پایین انداخت دهانش را کج کرد و ادایش را در آورده اگر جواب این آدم دریده و پررو را نمیداد آرام نمیگرفت ؛ سرش را
بالا گرفت و با همان اخم گفت
- به کوری چشم بدخواهاش عاليه عاليه سه
کوروش لبخندش را قورت داد و به جایش میان دو ابر و اخم را جایگزین کرد و گفت -- احيانا منظورت از بدخواه که من نیستم ؟؟؟
گیسو پوزخندی زد و گفت:
۔ عاقلان دانند. از
بدون توجه به عصبانیت گوروش از کنارش رد شد و به سوی مقصد مورد نظرش راه کج
کرد...
ای بابا نیاز وچرا نمیفهمی چی میگم همش داری حرف خودتو میزنی
من نمیفهمم با توعه زبون نفهم الان دارم جلو پات راه حل میزارم اونوقت تو هی ساز مخالف میزنی
- گیرم من قبول کردم اگه همه چی خوب پیش رفت و این شازده ای که انقدر داری سنگشو به سینه میزنی از عاشقم شد بعدشم اومد خواستگاری
اونوقت همه چیو لو داد که کجا و تو چه وضعی منو دیده خیال میکنی خونوادم به همین راحتی دست از سرم برمیدارن ؟؟ بیچاره ام میکنن اگه بفهمن
این همه مدت پیچوندمشون و بهشون دروغ گفتم!
یه جوری میگی تو چه وضعی انگار هیچی نبوده؛ دختر تو چرا انقدر ترسویی؟؟
من نمیدونم تو چه اصراری داری که من حتما با این مورد ازدواج کنم مگه آدم قحطها بعدشم من اگه میخواستم با ازدواج کردن از اون خونه فرار کنم
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_11
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام!
به زور دهن باز کردم:
_بفرمایین!
امیر علی نفسش رو فوت کرد:
_می تونم راحت حرف بزنم؟
فقط سرتکون دادم بدون نگاه کردن به امیر علی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه
حالیه؟!
خیلی خیلی بی مقدمه گفت:
_میشه جواب منفی بدی؟!
برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیر علی که فکر میکردم
شوخی میکنه...
ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم:
_متوجه منظورتون نمیشم؟!
کلافگی از چشمهاش میبارید:
_ببین محیا
مکث کرد و اینبار نگاهش مستقیم چشمهام رو نشونه رفت:
_وقتی می گم محیا بی پسوند ناراحت که نمیشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم ...
چه حرفی!!
از خدام بود و اگر امیر علی می دونست با این محیا
گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه چه آشوبی توی قلبم به پا کرده دیگه
نمیپرسید ناراحت میشم یانه!
آروم گفت:
_خوبه
بازم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزدو نه واکس مو...
ساده بود و ساده...
و من چه دلم رفته بود برای این سادگی...
که این روزها دیگه خریدار نداشت!
_ببین محیا راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن ولی
متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم ...
می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم
امیدوارم فکر اشتباه نکنی...
نه فقط تو..
بلکه هیچ وقت و هیچ کس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم...!
و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن!
دیگه حاالا قلبم تند نمیزد انگار داشت از کار می ایستاد!
پریدم وسط حرفش
_االان من باید چیکار کنم نمی فهمم؟؟!
عصبی نفس کشید
_میشه تو بگی نه!؟
حرف امیرعلی توی سرم چرخ می خورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشدو به هوا میرفت!...
باسردی قطره اشک روی گونه ام به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشمهام
برای گریه!
امیرعلی عصبی و کلافه تر فقط گفت: محیاجان!
امیرعلی می خواست من بگم نه و نمی دونست چه ولوله ای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بی موقعش که همه وجودم رو گرم کرد!
غمزده گفتم:
_حاالا؟االان میشه؟ آخه چرا شما...
نزاشت تموم کنم حرفم رو
_نپرس محیا نپرس جوابی ندارم فقط بدون این نه گفتن به خاطر
خودته!
https://eitaa.com/khademngoo