#قسمت_14
#رمان_گیسو
با صدای بلند سلامی داد. |
پدرش سر چرخاند و به دخترش چشم دوخت کوروش و سبحان پشت به گيسو نشسته بودند درست روبه روی حاج رضا سماوات
حاج رضا با همان سیاست مردانه اش گفت علیک سلام کجابودی بابا جون؟
گیسو خوب میدانست که پدرش مراعات کوروش را میکند و صدایش را بالاتر از حد معمول نمیبرد و گرنه؛ حتما جور دیگری دخترش را باز خواست میکرد
گیسو به کتابهای در دستش اشاره کرد و گفت:
رفته بودم کتاب فروشی یکم کتاب بخرم وقتی بیکارم بخونم
حاج رضا سری تکان داد و به سمت کوروش و سبحان برگشت و به ادامه ی حرفهایش پرداخت..
کوروش برگشت و نیم نگاهی به گیسو انداخت به کتابهای در دستش اشاره کرد و چشمکی
انگار که فهمیده بود کتاب بهانه بود برای قرار گیسو از این چهار دیواری و کم چیزی که نبود از بچگی باهم بزرگ شده بودند. گیسو را از خودش هم بهتر
میشناخت انگار تنها کسی که میدانست گیسو از این زندگی راضی نیست و به دنبال راه فرار است تا انطور که دلش میخواهد زندگی کند نه طبق میل
اطرافیانش
همین کوروشی بود که چهره ی واقعی اش امروز برای گیسو رو شده بود
گیسو اخمی کردو رو برگرداند و به سمت اتاقش رفت... در دل به خود بد
وبیراه میگفت که چطور نتوانست روی واقعی کوروش را بشناسد در صورتی که کوروش اینطور از زیر و بم گیسو باخبر بود گیسو بعداز نهار به اتاق خودش رفت؛ منتظر ماند تا کوروش عزم رفتن کنید بعد از اتاق خارج شود
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_14
نگاهش به روبه رو بودو مات حتی باصدای بسته شدن درهم نگاهش نچرخید روی من ...فقط
حس کردم, دستهای دورفرمونش کمی محکمتر حلقه شد....پوفی کردم و روبه آسمون ستاره
بارون گفتم:خدایا هستی دیگه!
روی صندلی جلو نشستم و اینبار با محبت لبریز شده از قلبم گفتم: سلام خوبی؟ ببخش معطل
شدی!
برای چند لحظه نگاهش که پر تعجب از این لحن جدیدم بود چرخید روی صورتم و من هم لبخند
عمیق و مهربونی نگاهش رو مهمون کردم!
به خودش اومد و بازم یادش افتاد باید چین بیفته بین ابروهاش! بی حرف ماشین رو روشن کردو
قلب من مچاله شد از این کم محلی ها ! ولی نباید کم میاوردم به در ماشین تکیه دادم و درست
شدم روبه روش لحنم رو پر از خنده کردم و سرحالی!
_جواب سلام واجبه ها آقا!
بازم نگاهش به روبه رو بود و بی حوصله و آروم گفت: سلام
لب هام رو مثل بچه ها بیرون دادم _آقا امیرعلی داریم میریم مهمونی !
لحن سردش تغییر نکرد_خب؟
_یک نگاه به قیافه ات کردی؟
سکوت و سکوت
_این اولین مهمونی که داریم باهم میریم؟
امیر علی_تمومش کن محیا!
لحن عصبی و غیر دوستانه اش قلبم رو فشرده تر کرد_تو تمومش کن امیرعلی هنوز می خوای
ادامه بدی؟
باحرص دنده رو عوض کرد_بهت گفته بودم پشیمون میشی ! بهت گفتم بگونه! نگفتم؟
خوشحالیم زود پرواز کردو بازهم بغض میبست راه نفس کشیدنم رو_چرا گفتی ولی بی دلیل
حداقل دلیلش...
نزاشت ادامه بدم_گفتم بپرسی جوابی نمیگیری میترسم از روزی که پشیمونی توی چشمهات داد
بزنه !
صدام لرزید_چی دیر میشه چراباید پشیمون بشم ؟
لب زد_گفتم نپرس دیرو زود بهش میرسی!
پر بغض گفتم: از من متنفری؟
صدای لرزونم نگاه پر اخمش رو کشید روی صورتم ولی فقط چند ثانیه بعد هم مشت محکمش
نشست روی فرمون_نه محیا نه... اون روز گفتم, نه تو نه هیچ کس دیگه! یادته که؟
صاف نشستم ونگاهم رفت به روبه رو _یادمه ولی این قدر بی دلیل و بی منطق حرف زدی که من
فقط به همین نتیجه میرسم
_ دلیلت رو نگه دار واسه خودت... فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام
به نظر بزرگترها بله گفتی!... این جوری حرمتها بیشتر میشکنه گفتم بگو نه گفتم!
صداش با جمله آخر باال تر رفت و من گیج شده فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم
من فقط به یک چیز فکر میکردم اونم دل خودم که از خوشحالی داشت پس می افتاد...
https://eitaa.com/khademngoo