#قسمت_16
#رمان_گیسو
حاج رضا سربلند کردو روزنامه اش رابست و گفت: - پس با مادر تم ؟؟ با خودتم دختر این چه لباسیه؟ چرا روسری سرت نیست دختر...
این دیگر خیلی زیاد بود. این خانواده دیگر شورش را در آورده بودند، نیم نگاهی به سایر اعضای خانواده اش کرد.هر سه نفرشان از کارهای خود دست
کشیدند و به این پدر و دختر چشم دوختند گیسو اخم ملایمی کردورویه پدرش گفت
اینجا نامحرمی نیست که بخوام جلوش حجاب بگیرم ... جلوی پدر و برادرم که میتونم لباسهای کوتاه بپوشم و روسری سر نکنم: گناه که حساب
نمیشه
حاج رضا تحمل بلبل زبانی های فرزندانش رانداشت ابروهایش را بیشتر درهم | تنیده روزنامه اش را روی میز عسلی کوبید و فریاد زد:
- به چه جرئتی جلوی من اینجوری زبون درازی میکنی؟ این خونه مقرراتی داره واسه امروز و دیروزم نیست تویی که از این مقررات باخبری باید
بهش عمل کنی جلوی پدر و برادرت هم نباید با این ریخت و قباله حاضر شی فهمیدی
کاسه ی صبرش لبریز شده بود؛ دیگر برایش مهم نبود که خانواده اش بفهمد گیسو مخالف صددرصد این عقاید خشک و عهد قجریست.
گیسو روبه باباش گفت.
یعنی داداشم با دیدن دوتا تار موی خواهرش تحریک میشه؟ یعنی انقدر کم ظرفیته کی میخواین دست از این عقاید پوچتون بردارین تمومش کنید دیگه خودتون خسته نشدین از این مسخره بازیا؟؟ چرا باید جلوی محارم خودم حجاب
بگیرم؟
حاج رضا از شدت عصبانیت سرخ شده بود جلو آمدو سینه به سینه ی گیسو ایستاد دست راستش را بالا کشید و سیلی محکمی در گوش ته تغاریه خانه
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_16
آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد ... نگاهم رو دوختم بهش که داشت لبخند
دندون نمایی میزد!
عطیه_چطوری عروس؟ کم پیدا!
_باز تو مثل این خواهر شوهرای بد ذات گفتی عروس ...من کم پیدام تو چرا یک بار زنگ نمیزنی؟!
عطیه با احتیاط خندید _خوبه بهم میگی خواهرشوهر انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال
پرست ...بعدشم بدذات خودتی!
زبونم رو گزیدم تا بلند نخندم به این چشم و ابرو اومدن عطیه...بحث باهاش فایده نداشت
بعضی وقتها واقعا می خواست خواهرشوهر بشه و بامزه!بحث رو عوض کردم.
_راستی آقا امیر محمد و نفیسه جون نمیان؟
عطیه پشت چشمی نازک کرد_دلت برای جاری جونت تنگ شده بشینین پشت سر منه یک دونه
خواهر شوهر حرف بزنین!؟!
اخم مصنوعی کردم_لوس نشو دیگه ...دلم برای وروجکشون تنگ شده... امیرسام رو خیلی وقته
ندیدم شب عاشورا هم که نبودن!
پوفی کردو احساس کردم صورتش درهم شد _دل منم براش تنگ شده ولی اونا هیچ وقت خونه
عمو اکبر نمیان!
نگاه متعجبم رو دوختم به نگاه ناراحت عطیه_چرا آخه؟
بی فکرو بی مقدمه گفت: چون عمو یک غساله!
عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم
فشار آوردم تا بفهمم ربط این نیومدن رو با شغل عمواکبر
با اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونه ها وحشت داشتم ولی حرمت داشت این شغل
برام که وظیفه هر مسلمونی بود ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی
دیدگاه عامه مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفه تک تک خودمون هم بودو باالخره
میرسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یک غسال !
به نتیجه نمیرسیدم... حتی نمیتونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمو اکبر دلخورباشن و
کدورتی باشه...چون می دونستم عمو اکبر حسابی مهمون نواز و مهربونه با یک چهره نورانی که
حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش, که من چندبار دیده بودم و غبطه خورده بودم که
چرا من وقت نماز به جای اینکه همه ذهنم باشه برای خدا یاد کارهای نکرده و حاجت های
درخواستیم از خدا میافتم!
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/khademngoo