eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.7هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.6هزار ویدیو
172 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
اش کوبید گیسو تعادلش را از دست داد. دستش را به لبه ی صندلی گرفت به سختی خود را کنترل کرد که نیفتد دستش را روی صورتش گذاشت شک نداشت که جای چهار انگشت مردانه ی پدرش روی صورت سفیدش تا چند روز خواهد ماند. با دهانی نیمه باز به پدرش نگاه کرد. سرش را پایین انداخته بود و دست راستش را مشت کرده بود. برای اولین بار طعم کتک پدر را چشیده بود.... به مادرش معصومه خانم نگاه کرد: طبق عادت لب گزیده بود و دست راستش را روی دست چیش کوبیده به سمت گیتی چشم چرخاند او هم دستش را روی دهانش گذاشته بودو با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بودند به گیسو مینگریست اینبار سرش را به سمت سبحان چرخاند سبحان سرش را پایین انداخته بود و به علامت تاسف تکان میداد شاید تنها کسی که بیشتر از همه در این خانه گیسو را درک میکرد سبحان بود بدون توجه به جو بدی که حاکم شده بود به سمت اتاق خود دوید خود را روی تخت رها کرد صورتش را درون بالشتش پنهان کرد و بی صدا اشک ریخت خود را برای بدتر از اینها آماده کرده بود اما یک نفر باید قدعلم میکرد و جلوی این افراطی گری هارا میگرفت . چند ضربه به در خورد، توجه ای نگرد همچنان سرش را در بالشت فرو کرد؛ صدای بازشدن در را شنید بازهم به روی خود نیاورد. سبحان بود ، با شنیدن صدای برادرش آرام تر شده بود اما باز هم دلگیر بود - خواهری ، پاشو ببینمت دلش نیامد برادرش را پیش از این منتظر نگه دارد سرش را به سختی بلند کردو چشمانش در چشمان سبحان قفل شد.... نیم خیز شدو نشست با سری پایین افتاده 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 _چطوری عمو جون ؟ مامان بابا خوب بودن؟ از فکر بیرون اومدم با لبخند جواب عمو اکبر رو دادم _ممنون سلام رسوندن خدمتتون با لحن خون گرمی گفت: سلامت باشن سلام مارو هم بهشون برسون فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی گرفتم _ممنون نمی خورم! فاطمه خانوم _چرا مادر تازه دمه بفرمایین _ممنون خیلی هم خوبه ولی راستش من اهل چایی نیستم! فاطمه خانوم _آب جوش برات بیارم دخترم؟ لبخندم پررنگ تر شد به این محبت بی غل وغش _نه ممنون . متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به هم نزدیکیم به فاصله چهار انگشت و دلم رفت برای این نزدیکی بدون اخمهاش! _ به سالمتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو! نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر اصلا امشب دلم نمی خواست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم _بله انشاءالله از بهمن کلاس‌هام شروع میشه. فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست _ان شاءالله به سلامتی... موفق باشی با خجالت لبخند زدم _ممنون عمه هم به لبخندم لبخند با محبتی زدکه عمو اکبر دوباره پرسید _حالا چی قبول شدی محیاخانوم؟ اینبار عمو احمد بابای امیر علی, که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد. _ ریاضی ...درست میگم بابا؟ چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد ...حالا من دوتا بابا داشتم دخترها هم که بابایی! لبخندم عمق گرفت و لحنم گرمتر شد _ بله درسته. نگاه عمو احمد پر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده نشسته کمی جابه جا شدم و دستم رو تکیه گاه خودم کردم... ولی وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیر علی رو زیر دستم قلبم ریخت ...این دومین دفعه ای بود که حس می کردم دستهای مردونه اش رو دومین دفعه بعد از اون اولین باری که بعد خطبه عقد به اصرار عمه دستم گم شد بین دستهای مردونه اش که سرد بود نه با اون گرمای معروف درست مثل امشب ! نگاه امیر علی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمو احمد و عمو اکبر روی ماست نمیتونه دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون ! بازم قلبم فرمان دادو من فشار آرومی به انگشتهاش دادم ... امیر علی سریع سر چرخوند و نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشتهام مشت! لبخند محزونی نشست روی لبم و آروم به امیر علی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم: نامحرم که نیستم هستم؟ بازم اخم کردو با دلخوری گفت: محیا حالا حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت... نگاهم رو دوختم به دستهامون... آرزو داشتم این لحظه ها رو!...نوازش گونه انگشتهام رو کشیدم روی دست مشت شده اش و قلبم رو بی تاب ترکردم... https://eitaa.com/khademngoo